عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۲
ای دل، ز وعده کج آن شوخ یاد کن
خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن
بنویس نامه ای و روا کن به دست اشک
لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن
تا چند خود مراد کنی صد هزار کار
یک کار بر مراد من بی مراد کن
اینک سواره می رود و تا ببینمش
ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن
خسرو، چو نرد عشق به جان باختی، کنون
ماندن به دست تست، گرو را زیاد کن
خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن
بنویس نامه ای و روا کن به دست اشک
لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن
تا چند خود مراد کنی صد هزار کار
یک کار بر مراد من بی مراد کن
اینک سواره می رود و تا ببینمش
ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن
خسرو، چو نرد عشق به جان باختی، کنون
ماندن به دست تست، گرو را زیاد کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۵
امروز باز شکل دگرگشت یار من
یادی نکرد از من و از روزگار من
صد ره فتاده بر ره خویشم بدید و هیچ
رحمت نکرد بر دل امیدوار من
مردم در آرزوی کناری و بخت بد
ننهاد آرزوی من اندر کنار من
عمرم در انتظار شد و یک دم آن حریف
نآمد که وای بر من و بر انتظار من!
گه آه و گاه گریه و زاری و گه نفیر
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
گر من به کوی می دوم از بهر یک نظر
تا به که گشت می زند آن شهسوار من
ای مردمان، به زهره و مه بنگرید، لیک
زنهار منگرید به سوی نگار من
ایزد کجات بهر هلاک من آفرید
ای آفت دل من و آشوب کار من
دشمن بدید گریه خسرو، دلش بسوخت
هرگز نگفتیش که بس، ای دوستدار من
یادی نکرد از من و از روزگار من
صد ره فتاده بر ره خویشم بدید و هیچ
رحمت نکرد بر دل امیدوار من
مردم در آرزوی کناری و بخت بد
ننهاد آرزوی من اندر کنار من
عمرم در انتظار شد و یک دم آن حریف
نآمد که وای بر من و بر انتظار من!
گه آه و گاه گریه و زاری و گه نفیر
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
گر من به کوی می دوم از بهر یک نظر
تا به که گشت می زند آن شهسوار من
ای مردمان، به زهره و مه بنگرید، لیک
زنهار منگرید به سوی نگار من
ایزد کجات بهر هلاک من آفرید
ای آفت دل من و آشوب کار من
دشمن بدید گریه خسرو، دلش بسوخت
هرگز نگفتیش که بس، ای دوستدار من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۶
باز آمد آن که سوخته اوست جان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من
هر چند بینمش، هوسم بیش می شود
روزی در این هوس رود البته جان من
آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزی اگر ز خاک نیایی نشان من
ای زاهد، آن قدر که دعا می کنی مرا
نامش بگوی بهر خدا از زبان من
داغ غلامی تو دریغم بود از آن
هیچ است و باز هیچ بهای گران من
بیگانگی مکن چو در آمیختی به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من
گفتی «حدیث بوسه تو دانی، ز من مپرس
زیرا نگنجد این سخن اندر دهان من »
چون نالم از غم تو که پرورده وی است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من
ای مهر آرزوی، ز خسرو بتافتی
شرمت نیامد از من و اشک روان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من
هر چند بینمش، هوسم بیش می شود
روزی در این هوس رود البته جان من
آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزی اگر ز خاک نیایی نشان من
ای زاهد، آن قدر که دعا می کنی مرا
نامش بگوی بهر خدا از زبان من
داغ غلامی تو دریغم بود از آن
هیچ است و باز هیچ بهای گران من
بیگانگی مکن چو در آمیختی به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من
گفتی «حدیث بوسه تو دانی، ز من مپرس
زیرا نگنجد این سخن اندر دهان من »
چون نالم از غم تو که پرورده وی است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من
ای مهر آرزوی، ز خسرو بتافتی
شرمت نیامد از من و اشک روان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۹
دریغ صحبت دیرینه وفاداران
خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران
چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم
به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران
چو دوستان وفادار رخت بربستند
جهان چگونه توان دید بی وفاداران
پدید نیست یکی هم از آن، تعالی الله
نبوده اند مگر آن خجسته دلداران
فراق کرده دل ما خراب و مرهم نه
به حقه فلک از بهر این دل افگاران
دلا، بدان که به تعبیر هم نمی ارزد
جهان که صورت خواب است پیش بیداران
عزیز من به متاع زمانه غره مشو
که آنست داروی کیسه بران و طراران
چو عمر می رود از حرص و آز، جان چه کنی؟
به هرزه چند توان کرد کار بیکاران
صلاح نفس مجو، خسرو، ز دل خود، از آنک
طبیب مرده نسازد علاج بیماران
خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران
چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم
به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران
چو دوستان وفادار رخت بربستند
جهان چگونه توان دید بی وفاداران
پدید نیست یکی هم از آن، تعالی الله
نبوده اند مگر آن خجسته دلداران
فراق کرده دل ما خراب و مرهم نه
به حقه فلک از بهر این دل افگاران
دلا، بدان که به تعبیر هم نمی ارزد
جهان که صورت خواب است پیش بیداران
عزیز من به متاع زمانه غره مشو
که آنست داروی کیسه بران و طراران
چو عمر می رود از حرص و آز، جان چه کنی؟
به هرزه چند توان کرد کار بیکاران
صلاح نفس مجو، خسرو، ز دل خود، از آنک
طبیب مرده نسازد علاج بیماران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۶
صد ره گذری هر دم بر جان خراب من
رحمت نکنی هرگز بر چشم پر آب من
بر زد ز دماغم دود از شربت عشق، آری
بی درد سری نبود مستی شراب من
هر چند دلم خون شد، سوزاک من افزون شد
کشته نشد این آتش از آب کباب من
جانم به گداز آمد، کو آن همه عیش من؟
شبهای دراز آمد، کو آن همه خواب من؟
چون گریه کند چشمم، ماتمکده ای باید
تا بر سر همدردان ریزند گلاب من
می سوزد دل تنگم، ای هجر، مگر زین سو
بر بوی کباب آید آن مست خراب من
در دوزخ اگر سوزم، زین نیست مرا دردی
هستی تو بهشتی رو، این است عذاب من
یک تار قبایم ده خلعت ز پی خسرو
دران نبود باری تشریف جواب من
رحمت نکنی هرگز بر چشم پر آب من
بر زد ز دماغم دود از شربت عشق، آری
بی درد سری نبود مستی شراب من
هر چند دلم خون شد، سوزاک من افزون شد
کشته نشد این آتش از آب کباب من
جانم به گداز آمد، کو آن همه عیش من؟
شبهای دراز آمد، کو آن همه خواب من؟
چون گریه کند چشمم، ماتمکده ای باید
تا بر سر همدردان ریزند گلاب من
می سوزد دل تنگم، ای هجر، مگر زین سو
بر بوی کباب آید آن مست خراب من
در دوزخ اگر سوزم، زین نیست مرا دردی
هستی تو بهشتی رو، این است عذاب من
یک تار قبایم ده خلعت ز پی خسرو
دران نبود باری تشریف جواب من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۴
ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۲
شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۹
ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۴
ز من برشکستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۱
دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی
به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی
نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی
شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی
یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی
فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی
مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی
به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی
نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی
شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی
یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی
فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی
مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۶
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۵
زهی رویت شکفته لاله زاری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۲
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۹
آنکه مرا در دل است گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی
یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!
دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی
صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی
از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی
خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی
یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!
دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی
صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی
از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی
خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹ - همو راست
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زرد فام و زر اندود
تو رفتی و ز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زرد فام و زر اندود
تو رفتی و ز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲ - نیز او راست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را
او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را
عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را
صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را
عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را
گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را
در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را
او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را
عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را
صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را
عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را
گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را
در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بازم از جور فلک این دل غمناک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست