عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین می‌گوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبی‌ست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چاره‌سازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی‌ تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمک‌ریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد مرا به عیسی مریم چه احتیاج
ناسوز گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیره‌روزی من کم نمی‌شود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطرة شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمک‌چش الماس کرده است
هر دم نمک‌فشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش ز بیگانه می‌خورد
هر لحظه زخم کاویِ محرم چه احتیاج
کم کرده‌ای وظیفة درد من ای فلک
بیش ار نمی‌کنی غم دل، کم چه احتیاج
فیّاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیل‌های اشک دمادم چه احتیاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزه‌گر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لاله‌عذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژده‌ام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمه‌سرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر باده‌گساران گل سرخ
هر کسی مایل هم‌جنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورق‌آشام است گردابش
درین دریا عجب دارم که موجی برکنار افتد
چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی‌ها
نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد
به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی
ز صد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد
ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون
غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد
نه هر دل قابل دردست و هر جان باب نومیدی
به صد خون لاله‌ای از یک چمن گل داغدار افتد
پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد
چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد
بیا و موج‌زن دریای رحمت را تماشا کن
به هر جا قطرة اشکی ز چشم اشکبار افتد
وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد
قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد
سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می‌بایست
که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد
من و غم سال‌ها فیّاض با هم داشتیم الفت
بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش می‌گردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش می‌گردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش می‌گردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز نالة بلبل دلم مدهوش می‌گردد
نمی‌دانم چه می‌بینم چو می‌بینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش می‌گردد
دمی در عشق او فیّاض خاموشی نمی‌دانم
ولی دانم که گاهی ناله‌ام بیهوش می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه می‌تواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که می‌آید خبر دارد
به بی‌پا و سران می‌ماند این گردون نمی‌دانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبه‌ام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما می‌آید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چاره‌ها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد
دماغ گلستان صفایی ندارد
تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب
چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟
شکوفه اگر بر کشیدست خود را
که در چشم ما بی‌ تو جایی ندارد
ز شاهی چه لذّت برد پادشاهی
که روی دلی با گدایی ندارد؟
چه حظّی توان کرد فیّاض هرگز
ز شعری که حسن ادایی ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گر نسیم صبحگاهی گلستان می‌پرورد
بوی زلف یار را نازم که جان می‌پرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان می‌پرورد
ناله‌ام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلو‌ه‌اش سرو روان می‌پرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطره‌اش
تا قیامت سبزه‌زار آسمان می‌پرورد
گلستانی را که آبش اشک خون‌‌آلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان می‌پرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضة ما آشیان می‌پرورد
زان گل عیشی نمی‌جستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان می‌پرورد
در هوای جلوه‌اش چون بیستون نالیده‌ام
گرچه ما را حسرت موی میان می‌پرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان می‌پرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بی‌بهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان می‌پرورد
ریشه‌ها در خاک قم کردیم فیّاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان می‌پرورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
لعلت که باغ خنده ازو آب می‌خورد
خون هزار گوهر سیراب می‌خورد
رشک لب تو خون جگر می‌کند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب می‌خورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب می‌خورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب می‌خورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب می‌خورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزه‌‌ام گِل سیلاب می‌خورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب می‌خورد
سرچشمه‌ایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب می‌خورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب می‌خورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که می‌تواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّه‌ات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
صبح بلبل به نوا برخیزد
گل پی نشو و نما برخیزد
مزه دارد به سحر سیر چمن
پیشتر زانکه صبا برخیزد
ناله از عشق خوش آید اما
نه به نوعی که صدا برخیزد
ضعف غم از پس مردن نگذاشت
گرد از تربت ما برخیزد
چون شوم گرمِ ره او فیّاض
دود از آبله‌ها برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعله‌های نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جان‌ها لذّتی دارد
که ماتم‌گر نشیند با غم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا ز شرم شورشم فیّاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازه‌ام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامه‌ام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست می‌نهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیده‌ام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به ناله‌ای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد می‌دهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژه‌ام آب ده کشت وفا بود
این سبزه‌ام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن می‌رمد
طالع از من می‌گریزد بخت از من می‌رمد
من که محو تابشی چون سایه‌ام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من می‌رمد!
با تغافل‌های او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن می‌رمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل می‌پرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن می‌رمد
وحشت از بس رخنه‌گر شد بی‌تو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن می‌رمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن می‌رمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل می‌رمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن می‌رمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
اقبال رو نمود و به ما یار یار شد
وین روزگار تیرة ما روزگار شد
پیمان ناشکستة ما با تو تازه گشت
عهد نبستة تو به ما استوار شد
با دانه‌های جوهر تیغ تو دل خوش است
این آب و دانه مرغ مرا سازگار شد
گلگونه‌ای برای عروس خزان نماند
رنگی که داشت گل همه صرف بهار شد
فیّاض را نوید وصال تو زنده کرد
چشمی که هم نداشت برای تو چار شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
آمد بهار و خانه به زندان شریک شد
چاک جگر به چاک گریبان شریک شد
هر تار جامه با تن نازکدلان عشق
در دشمنی به خار مغیلان شریک شد
خوش وقت عندلیب، که تا بوی گل رسید
بفروخت آشیان، به گلستان شریک شد
تنها حریف کینة ما آسمان نبود
در قتل ما به غمزة خوبان شریک شد
فیّاض بگذر از سر هم چشمی فلک
با کس درین معامله نتوان شریک شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بی تو یارانم کشان سوی گلستان می‌برند
با چنان حسرت که پنداری به زندان می‌برند
عکس رخسار تو بر هر قطره خون افتاده است
از رخت طفلان اشکم گل به دامان می‌برند
بلبلان را عشرت گل‌های خندان شد نصیب
بی‌نصیبان لذّت از چاک گریبان می‌برند
در سر کویی که دارم درد بی‌درمان نصیب
درد را بی‌طاقتان آنجا به درمان می‌برند
خاک کاشان توتیای چشم فیّاض است باز
سرمه را هر چند مردم از صفاهان می‌برند