عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
به چشم خفته شکرخواب اگر چه مهتاب است
بیاض دیده روشندلان شکرخواب است
میان باده کشان بی تکلفی باب است
رعایت ادب اینجا خلاف آداب است
به زیر چرخ نماند دل تمام عیار
صدف شکن بود آن گوهری که شاداب است
مخور فریب سخاوت ز چرخ کج رفتار
که طعمه ای که دهد روی پوش قلاب است
شتاب در ره مقصد درنگ می آرد
که خرج راه شود رهروی که بیتاب است
مده به خلوت دل ره فسرده طبعان را
چراغ مرده چه لایق به کنج محراب است؟
به غیر مسجد و میخانه ای که مستثناست
نخوانده هر که به هر خانه رفت سیلاب است
اگر چه آب نسازد چراغ را روشن
فروغ شعله آواز از می ناب است
میان صوفی پشمینه پوش و زاهد خشک
تفاوتی است که در خار پشت و سنجاب است
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟
چنین که عزم ترا پای سعی در خواب است
بیاض دیده روشندلان شکرخواب است
میان باده کشان بی تکلفی باب است
رعایت ادب اینجا خلاف آداب است
به زیر چرخ نماند دل تمام عیار
صدف شکن بود آن گوهری که شاداب است
مخور فریب سخاوت ز چرخ کج رفتار
که طعمه ای که دهد روی پوش قلاب است
شتاب در ره مقصد درنگ می آرد
که خرج راه شود رهروی که بیتاب است
مده به خلوت دل ره فسرده طبعان را
چراغ مرده چه لایق به کنج محراب است؟
به غیر مسجد و میخانه ای که مستثناست
نخوانده هر که به هر خانه رفت سیلاب است
اگر چه آب نسازد چراغ را روشن
فروغ شعله آواز از می ناب است
میان صوفی پشمینه پوش و زاهد خشک
تفاوتی است که در خار پشت و سنجاب است
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟
چنین که عزم ترا پای سعی در خواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
شب آنچه مردم غافل ستاره می دانند
ز آتش جگر ما شراره ای چندست
سخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگند
که شاهد سخنان دروغ، سوگندست
به زیر خاک، غنی را به مردم درویش
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
به شوربختی ازان دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قندست
مرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهایی
که نخل خوش ثمر من غنی ز پیوندست
مخور فریب شکرخند عیش چون طفلان
که روی صبح به خون شسته شکرخندست
به عشرت ابدی برده است پی صائب
به قسمت ازلی هر دلی که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
شب آنچه مردم غافل ستاره می دانند
ز آتش جگر ما شراره ای چندست
سخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگند
که شاهد سخنان دروغ، سوگندست
به زیر خاک، غنی را به مردم درویش
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
به شوربختی ازان دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قندست
مرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهایی
که نخل خوش ثمر من غنی ز پیوندست
مخور فریب شکرخند عیش چون طفلان
که روی صبح به خون شسته شکرخندست
به عشرت ابدی برده است پی صائب
به قسمت ازلی هر دلی که خرسندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
نهال شمع ز سبزی ازان برومندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
به حرف سرد نصیحت زوال ما بندست
هلاک شمع به یک سیلی صبا بندست
درین محیط که باید گرفت سر به دو دست
به جمع کردن اسباب، دست ما بندست
دعا کنیم که در بیضه بال تیر شود
اگر سعادت ما در پر هما بندست
چه حاجت است به رهبر خداشناسی را؟
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
بیا به منزل ما این طلسم را بشکن
که مدتی است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست
که برگ عیش به سر رشته فنا بندست
به این خوشیم که گرد گناه ما صائب
به ابر رحمت پیشانی حیا بندست
هلاک شمع به یک سیلی صبا بندست
درین محیط که باید گرفت سر به دو دست
به جمع کردن اسباب، دست ما بندست
دعا کنیم که در بیضه بال تیر شود
اگر سعادت ما در پر هما بندست
چه حاجت است به رهبر خداشناسی را؟
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
بیا به منزل ما این طلسم را بشکن
که مدتی است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست
که برگ عیش به سر رشته فنا بندست
به این خوشیم که گرد گناه ما صائب
به ابر رحمت پیشانی حیا بندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست
که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست
ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست
مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست
به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست
همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست
مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست
ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست
مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست
به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست
همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست
مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
به گرمی جگر ما دل که خواهد سوخت؟
درین بساط که خورشید آتشین جگرم
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
ز دار و گیر خزان و بهار آسوده است
چو سرو هر که درین روزگار بی ثمرست
حباب کسب هوا می کند ز بی بصری
درین محیط که کشتی نوح در خطرست
دمید صبح قیامت، رسید روز جزا
هنوز صائب مغرور مست و بیخبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
به گرمی جگر ما دل که خواهد سوخت؟
درین بساط که خورشید آتشین جگرم
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
ز دار و گیر خزان و بهار آسوده است
چو سرو هر که درین روزگار بی ثمرست
حباب کسب هوا می کند ز بی بصری
درین محیط که کشتی نوح در خطرست
دمید صبح قیامت، رسید روز جزا
هنوز صائب مغرور مست و بیخبرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
ترا ز جان غم مال ای خسیس بیشترست
علاقه تو به دستار بیشتر ز سرست
خطر به قدر فزونی است مالداران را
که خون فاسد، آهن ربای نیشترست
مریز پیش بخیل آب روی خود زنهار
که آب تیشه سزاوار نخل بی ثمرست
زمین پاک بود کهربای دانه پاک
صدف ز پاکی دامن همیشه پرگهرست
ز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافل
درین ریاض چو شبنم کسی که دیده ورست
ترا ز داغ عزیزان رفته نیست خبر
وگرنه لاله این باغ، پاره جگرست
زبان شکوه ندارم ز خاکساریها
چگونه سبز شود دانه ای که پی سپرست؟
درآ به عالم بی انقلاب بیرنگی
که ماهتاب و کتان همچو شیر با شکرست
یکی هزار شد از سینه بیقراری دل
به مرغ وحشی ما آشیانه بال و پرست
ز پرده سوزی شب، صبح شد گریبان چاک
عدوی پرده خویش است هر که پرده درست
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
میان ره نکند خواب هر که دیده ورست
می رسیده ز خم جلوه می کند در جام
نهفته های پدر جمله ظاهر از پسرست
به قدر پاس ادب فیض می رساند حسن
که جای بهله کوتاه دست، بر کمرست
ز دلشکستگی خود غمین مشو صائب
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
علاقه تو به دستار بیشتر ز سرست
خطر به قدر فزونی است مالداران را
که خون فاسد، آهن ربای نیشترست
مریز پیش بخیل آب روی خود زنهار
که آب تیشه سزاوار نخل بی ثمرست
زمین پاک بود کهربای دانه پاک
صدف ز پاکی دامن همیشه پرگهرست
ز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافل
درین ریاض چو شبنم کسی که دیده ورست
ترا ز داغ عزیزان رفته نیست خبر
وگرنه لاله این باغ، پاره جگرست
زبان شکوه ندارم ز خاکساریها
چگونه سبز شود دانه ای که پی سپرست؟
درآ به عالم بی انقلاب بیرنگی
که ماهتاب و کتان همچو شیر با شکرست
یکی هزار شد از سینه بیقراری دل
به مرغ وحشی ما آشیانه بال و پرست
ز پرده سوزی شب، صبح شد گریبان چاک
عدوی پرده خویش است هر که پرده درست
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
میان ره نکند خواب هر که دیده ورست
می رسیده ز خم جلوه می کند در جام
نهفته های پدر جمله ظاهر از پسرست
به قدر پاس ادب فیض می رساند حسن
که جای بهله کوتاه دست، بر کمرست
ز دلشکستگی خود غمین مشو صائب
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
بهار عنبر شبها سفیده سحرست
خوشا کسی که ازین نوبهار بهره ورست
چرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟
که همچو موج مرا از شکست بال و پرست
به خود فروشدگان فارغند از آشوب
کمند وحدت گرداب، موجه خطرست
نگاه دار گرت چون عقیق آبی هست
که خضر بادیه عشق، آتشین جگرست
کدام شاخ گل امشب گذشت ازین بستان؟
که همچو سبزه خوابیده سرو پی سپرست
چه سود نعمت بسیار تنگ روزی را؟
ز بحر، قطره آبی وظیفه گهرست
همیشه می کشد از روی باغبان خجلت
چو سرو و بید درین باغ هر که بی ثمرست
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی همچو زرست
اگر چه کوه غم عشق سخت سنگین است
نظر به طاقت فرهاد، سایه کمرست
من و ملازمت غم، که دستگاه نشاط
ز چشم مردم این روزگار تنگترست
درازتر بود از رشته رنج باریکش
درین بساط چو سوزن کسی که دیده ورست
شود ز گوشه نشینی فزون رعونت نفس
سگ نشسته ز استاده سرفرازترست
حضور خاطر اگر هست در شکیبایی است
دلی که صبر ندارد همیشه در سفرست
خبر ز درد ندارند بیغمان صائب
وگرنه منت صندل بتر ز دردسرست
خوشا کسی که ازین نوبهار بهره ورست
چرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟
که همچو موج مرا از شکست بال و پرست
به خود فروشدگان فارغند از آشوب
کمند وحدت گرداب، موجه خطرست
نگاه دار گرت چون عقیق آبی هست
که خضر بادیه عشق، آتشین جگرست
کدام شاخ گل امشب گذشت ازین بستان؟
که همچو سبزه خوابیده سرو پی سپرست
چه سود نعمت بسیار تنگ روزی را؟
ز بحر، قطره آبی وظیفه گهرست
همیشه می کشد از روی باغبان خجلت
چو سرو و بید درین باغ هر که بی ثمرست
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی همچو زرست
اگر چه کوه غم عشق سخت سنگین است
نظر به طاقت فرهاد، سایه کمرست
من و ملازمت غم، که دستگاه نشاط
ز چشم مردم این روزگار تنگترست
درازتر بود از رشته رنج باریکش
درین بساط چو سوزن کسی که دیده ورست
شود ز گوشه نشینی فزون رعونت نفس
سگ نشسته ز استاده سرفرازترست
حضور خاطر اگر هست در شکیبایی است
دلی که صبر ندارد همیشه در سفرست
خبر ز درد ندارند بیغمان صائب
وگرنه منت صندل بتر ز دردسرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
مگیر غفلت خود سهل اگر چه یک نظرست
که تخم دوزخ عالم گداز یک شررست
میان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟
هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرست
به قرب ظاهری از وصل فیض نتوان برد
بیاض چشم صدف از ندیدن گهرست
شکفته باش که در حلقه رضاکیشان
جبین گشاده چو افتاد از بلا سپرست
نفس درازی بلبل دلیل بیدردی است
که در جگر شکند ناله ای که با اثرست
ز حرف سخت ندارند باک بی ثمران
که سنگ را سر پیوند نخل بارورست
مریز خار به راه من ای سیاه درون
که خون در آبله اهل درد نیشترست
فغان که رشته بی پا و سر نمی داند
که آب و رنگ و جودش ز پرتو گهرست
اگر چه عشق فتاده است لامکان پرواز
خیال صائب ما را بلندی دگرست
که تخم دوزخ عالم گداز یک شررست
میان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟
هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرست
به قرب ظاهری از وصل فیض نتوان برد
بیاض چشم صدف از ندیدن گهرست
شکفته باش که در حلقه رضاکیشان
جبین گشاده چو افتاد از بلا سپرست
نفس درازی بلبل دلیل بیدردی است
که در جگر شکند ناله ای که با اثرست
ز حرف سخت ندارند باک بی ثمران
که سنگ را سر پیوند نخل بارورست
مریز خار به راه من ای سیاه درون
که خون در آبله اهل درد نیشترست
فغان که رشته بی پا و سر نمی داند
که آب و رنگ و جودش ز پرتو گهرست
اگر چه عشق فتاده است لامکان پرواز
خیال صائب ما را بلندی دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
سپاه عقل کم و لشکر ایاغ پرست
چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست
ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است
ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست
فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز
لب پر آبله شبنم از سراغ پرست
اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد
تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست
حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب
دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست
ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است
ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست
فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز
لب پر آبله شبنم از سراغ پرست
اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد
تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست
حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب
دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
به دام خلق مقید شدن گل هوس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
همیشه دیده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
فراغ بال طمع کردن از فلک خام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
ز رنگ آل، ظهور جلال معلوم است
جلال حسن ز روی جمال معلوم است
صفای روح عیان گردد از تن خاکی
قماش آب زلال از سفال معلوم است
گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال
تمام گشتن ماه از هلال معلوم است
لب گشاده، به حرص است حجت ناطق
غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
شتاب دولت عاشق زوال معلوم است
به کنه نامه توان راه بردن از عنوان
که حال سال ز تحویل سال معلوم است
توان به ریشه اصل از سواد پی بردن
ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است
حلال، صرف محال است در حرام شود
ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است
میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار
خیال صائب نازک خیال معلوم است
جلال حسن ز روی جمال معلوم است
صفای روح عیان گردد از تن خاکی
قماش آب زلال از سفال معلوم است
گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال
تمام گشتن ماه از هلال معلوم است
لب گشاده، به حرص است حجت ناطق
غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
شتاب دولت عاشق زوال معلوم است
به کنه نامه توان راه بردن از عنوان
که حال سال ز تحویل سال معلوم است
توان به ریشه اصل از سواد پی بردن
ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است
حلال، صرف محال است در حرام شود
ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است
میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار
خیال صائب نازک خیال معلوم است