عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
هنوز خنده ازان لب به در نیامده است
نمک به پرسش داغ جگر نیامده است
تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟
که نامه بر ز درت بیخبر نیامده است
رساند صبح قیامت به زلف شب مقراض
هنوز روز سیاهم بر نیامده است
چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟
هنوز مو ز کف دست بر نیامده است
چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟
امید بوسه ازان لب ز تنگ چشمی ماست
شرر ز آتش یاقوت برنیامده است
(عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است
ازین محیط کسی زنده برنیامده است)
(چسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟
چو شمع گریه ما تا کمر نیامده است)
(دلیر می روی از پی سیاه چشمان را
کتاره نگهت بر جگر نیامده است)
(دلت به گریه خونین ما نمی سوزد
به چشم آبله ات نیشتر نیامده است)
(به ما که مردم آزاده ایم طعنه مزن
که سنگ بر شجر بی ثمر نیامده است)
اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ
هنوز طب به معراج بر نیامده است
نمک به پرسش داغ جگر نیامده است
تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟
که نامه بر ز درت بیخبر نیامده است
رساند صبح قیامت به زلف شب مقراض
هنوز روز سیاهم بر نیامده است
چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟
هنوز مو ز کف دست بر نیامده است
چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟
امید بوسه ازان لب ز تنگ چشمی ماست
شرر ز آتش یاقوت برنیامده است
(عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است
ازین محیط کسی زنده برنیامده است)
(چسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟
چو شمع گریه ما تا کمر نیامده است)
(دلیر می روی از پی سیاه چشمان را
کتاره نگهت بر جگر نیامده است)
(دلت به گریه خونین ما نمی سوزد
به چشم آبله ات نیشتر نیامده است)
(به ما که مردم آزاده ایم طعنه مزن
که سنگ بر شجر بی ثمر نیامده است)
اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ
هنوز طب به معراج بر نیامده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟
که آتش از عرق شرم، آب گردیده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است
اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی
که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است
ز قرب، دیده من از وصال محروم است
محیط، پرده چشم حباب گردیده است
اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم
که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است
زبان شکر بود سبزه دل جویش
دلی که از نگه گرم، آب گردیده است
ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید
گمان برند که در آفتاب گردیده است
نفس ز سینه من زنگ بسته می آید
ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است
نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه
به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است
به ساقیی است سر و کار من که از رویش
بط شراب، مکرر کباب گردیده است
ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار
ترا که آینه در دست، آب گردیده است
به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟
مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است
ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب
ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است
کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب
کز آفتاب قیامت کباب گردیده است
که آتش از عرق شرم، آب گردیده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است
اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی
که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است
ز قرب، دیده من از وصال محروم است
محیط، پرده چشم حباب گردیده است
اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم
که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است
زبان شکر بود سبزه دل جویش
دلی که از نگه گرم، آب گردیده است
ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید
گمان برند که در آفتاب گردیده است
نفس ز سینه من زنگ بسته می آید
ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است
نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه
به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است
به ساقیی است سر و کار من که از رویش
بط شراب، مکرر کباب گردیده است
ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار
ترا که آینه در دست، آب گردیده است
به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟
مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است
ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب
ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است
کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب
کز آفتاب قیامت کباب گردیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است
قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است
رسانده است به جایی غرور حسن ترا
که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است
ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان
فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است
به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی
دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است
چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست
چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است
به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی
مآب گریه من با کباب هر دو یکی است
نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش
به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است
گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار
شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم
که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است
ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین
وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است
چو راه عشق ندارد نهایتی صائب
اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است
رسانده است به جایی غرور حسن ترا
که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است
ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان
فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است
به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی
دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است
چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست
چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است
به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی
مآب گریه من با کباب هر دو یکی است
نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش
به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است
گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار
شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم
که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است
ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین
وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است
چو راه عشق ندارد نهایتی صائب
اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است
که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است
فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا
شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است
کسی است پیرهن تن محیط وحدت را
که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است
درین بساط به تمکین خود مشو مغرور
که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است
چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم
که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است
بلند و پست جهان پیش خودپرستان است
ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است
ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب
که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است
که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است
فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا
شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است
کسی است پیرهن تن محیط وحدت را
که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است
درین بساط به تمکین خود مشو مغرور
که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است
چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم
که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است
بلند و پست جهان پیش خودپرستان است
ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است
ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب
که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است
بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است
همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است
ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است
ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است
مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است
اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است
مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است
اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است
ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است
لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است
بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است
همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است
ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است
ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است
مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است
اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است
مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است
اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است
ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است
لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست
ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست
به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!
که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست
به محفل تو کسی داد بیقراری داد
که تا نسوخت چو پروانه، بر زمین ننشست
ز ترکتاز قیامت نکرد قامت راست
به هیچ سینه غبار غم این چنین ننشست
چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟
که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست
حدیث کوه غم عاشقان نسیم صباست
ترا که قطره شبنم به یاسمین ننشست
نماند بوته خاری جهان امکان را
که بر امید تو صیاد در کمین ننشست
چنین که سنگ ملامت نشست بر سر من
به تاج پادشهان گوهر این چنین ننشست
قدم ز غمکده اختیار بیرون نه
که در بهشت رضا هیچ کس غمین ننشست
به نوشخند قناعت کجا شوی خرسند؟
ترا که حرص به صد خانه انگبین ننشست
چو زلف و خط کس ازان روی کامیاب نشد
به دور حسن تو نقش کسی چنین ننشست
دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت
دگر به هیچ نگین خانه، این نگین ننشست
همین نه روز من از خط سیاه شد صائب
که نقش یار هم از خط عنبرین ننشست
ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست
به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!
که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست
به محفل تو کسی داد بیقراری داد
که تا نسوخت چو پروانه، بر زمین ننشست
ز ترکتاز قیامت نکرد قامت راست
به هیچ سینه غبار غم این چنین ننشست
چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟
که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست
حدیث کوه غم عاشقان نسیم صباست
ترا که قطره شبنم به یاسمین ننشست
نماند بوته خاری جهان امکان را
که بر امید تو صیاد در کمین ننشست
چنین که سنگ ملامت نشست بر سر من
به تاج پادشهان گوهر این چنین ننشست
قدم ز غمکده اختیار بیرون نه
که در بهشت رضا هیچ کس غمین ننشست
به نوشخند قناعت کجا شوی خرسند؟
ترا که حرص به صد خانه انگبین ننشست
چو زلف و خط کس ازان روی کامیاب نشد
به دور حسن تو نقش کسی چنین ننشست
دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت
دگر به هیچ نگین خانه، این نگین ننشست
همین نه روز من از خط سیاه شد صائب
که نقش یار هم از خط عنبرین ننشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
کدام زهره جبین گوشه نقاب شکست؟
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست
نقاب شرم تو خواهد به یک طرف افتاد
نمی شود نخورد فرد انتخاب، شکست
کسی کز آن لب میگون به باده قانع شد
خمار باده گلرنگ را به آب شکست
به ماهتاب غلط می کند تماشایی
ز خجلت تو ز بس رنگ آفتاب شکست
دگر ز بخیه مژگان بهم نمی آید
ز انتظار تو در دیده ای که خواب شکست
شراب سوختگان می رسد ز پرده غیب
خمار شعله ز خونابه کباب شکست
به باد داد سر خویش را ز بی مغزی
کلاه گوشه به دریا اگر حباب شکست
دگر چگونه کنم در لباس دعوی زهد؟
که زیر خرقه مرا شیشه شراب شکست
چسان احاطه کند فیض صبح را دل من؟
که شیشه فلک از زور این شراب شکست
رهین منت دریا چرا شوم صائب
مرا که تشنگی از موجه سراب شکست
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست
نقاب شرم تو خواهد به یک طرف افتاد
نمی شود نخورد فرد انتخاب، شکست
کسی کز آن لب میگون به باده قانع شد
خمار باده گلرنگ را به آب شکست
به ماهتاب غلط می کند تماشایی
ز خجلت تو ز بس رنگ آفتاب شکست
دگر ز بخیه مژگان بهم نمی آید
ز انتظار تو در دیده ای که خواب شکست
شراب سوختگان می رسد ز پرده غیب
خمار شعله ز خونابه کباب شکست
به باد داد سر خویش را ز بی مغزی
کلاه گوشه به دریا اگر حباب شکست
دگر چگونه کنم در لباس دعوی زهد؟
که زیر خرقه مرا شیشه شراب شکست
چسان احاطه کند فیض صبح را دل من؟
که شیشه فلک از زور این شراب شکست
رهین منت دریا چرا شوم صائب
مرا که تشنگی از موجه سراب شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست
به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست
که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست
به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست
که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
ز باده حالت فرزانه می توان دانست
حریف را به دو پیمانه می توان دانست
فروغ حسن درین انجمن نمی ماند
ز بیقراری پروانه می توان دانست
خراب حالی من ترجمان عشق بس است
که زور سیل ز ویرانه می توان دانست
بلند همتی ساقیان میکده را
ز طاق ابروی مردانه می توان دانست
عیار چهره چون آفتاب ساقی را
ز جوش سینه میخانه می توان دانست
حضور گوشه نشینان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه می توان دانست
زبان شکوه بود حاصل برومندی
ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازین خانه می توان دانست
ز برگریز پر و بال شوق می ریزد
بهار شورش دیوانه می توان دانست
رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره میخانه می توان دانست
تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازی شب از افسانه می توان دانست
قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشانی پروانه می توان دانست
حریف را به دو پیمانه می توان دانست
فروغ حسن درین انجمن نمی ماند
ز بیقراری پروانه می توان دانست
خراب حالی من ترجمان عشق بس است
که زور سیل ز ویرانه می توان دانست
بلند همتی ساقیان میکده را
ز طاق ابروی مردانه می توان دانست
عیار چهره چون آفتاب ساقی را
ز جوش سینه میخانه می توان دانست
حضور گوشه نشینان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه می توان دانست
زبان شکوه بود حاصل برومندی
ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازین خانه می توان دانست
ز برگریز پر و بال شوق می ریزد
بهار شورش دیوانه می توان دانست
رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره میخانه می توان دانست
تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازی شب از افسانه می توان دانست
قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشانی پروانه می توان دانست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست
که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست
نهال عمر ابد با کمال رعنایی
گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست
ازان به خاک برابر نموده ام خود را
که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست
کمر به خدمت من بسته اند عالمیان
ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
شبی که زنده ندارند در محبت دوست
چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟
مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست
که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست
نهال عمر ابد با کمال رعنایی
گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست
ازان به خاک برابر نموده ام خود را
که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست
کمر به خدمت من بسته اند عالمیان
ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
شبی که زنده ندارند در محبت دوست
چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟
مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
هزار بار درآیم اگر به خانه دوست
به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست
چنین که شوق مرا بیقرار ساخته است
عجب که دل بنشیند مرا به خانه دوست
فسانه ای است که افسانه خواب می آرد
به چشم خواب نمک می زند فسانه دوست
ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود
ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که بوسه ای بربایم ز آستانه دوست
به خال، چشم سیه ساختم ندانستم
که دام مکر نهفته است زیر دانه دوست
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
فتاده است بلند، آستان خانه دوست
به صبر خویش مکن تکیه از غرور که طور
سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست
به چشم همت سرشار چون دو دست تهی است
متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست
مرا به خاک در دوست آشنایی نیست
به آشنایی دل می روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست
چنین که شوق مرا بیقرار ساخته است
عجب که دل بنشیند مرا به خانه دوست
فسانه ای است که افسانه خواب می آرد
به چشم خواب نمک می زند فسانه دوست
ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود
ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که بوسه ای بربایم ز آستانه دوست
به خال، چشم سیه ساختم ندانستم
که دام مکر نهفته است زیر دانه دوست
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
فتاده است بلند، آستان خانه دوست
به صبر خویش مکن تکیه از غرور که طور
سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست
به چشم همت سرشار چون دو دست تهی است
متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست
مرا به خاک در دوست آشنایی نیست
به آشنایی دل می روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
سیاه مستی چشم از شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
به دلنشینی صحرای عشق صحرا نیست
سیاه خیمه این دشت جز سویدا نیست
اگر چه زهره شیرست آب وادی عشق
ز ازدحام جگرتشنگان در او جا نیست
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست
صدف ز خنده ابر بهار گوهر یافت
گهر نتیجه دهد خنده ای که بیجا نیست
چه حاجت است به دامن چو آتش است بلند؟
جنون کامل ما را هوای صحرا نیست
به چشم هر که در آن روی آتشین محوست
بهشت تفرقه خاطر تماشا نیست
محبت پدری گر چه هست دامنگیر
حریف جذبه مردانه زلیخا نیست
کدام شبنم گستاخ در نظر بازی است؟
که رنگ عصمت گلهای باغ بر جا نیست
به طرف دامن خورشید بسته ام دامن
مرا چو سایه ز پست و بلند پروا نیست
به ناخدای توکل سپرده ام خود را
مرا تردد خاطر ز موج دریا نیست
میی که خشت ز خم برنداشت کم زورست
زبون عقل بود عاشقی که رسوا نیست
کدام صبر و چه طاقت، کدام عقل و چه هوش؟
به عالمی که منم، که پای بر جا نیست
در آشیانه سیمرغ همت صائب
نشان لکه پیسی ز زال دنیا نیست
سیاه خیمه این دشت جز سویدا نیست
اگر چه زهره شیرست آب وادی عشق
ز ازدحام جگرتشنگان در او جا نیست
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست
صدف ز خنده ابر بهار گوهر یافت
گهر نتیجه دهد خنده ای که بیجا نیست
چه حاجت است به دامن چو آتش است بلند؟
جنون کامل ما را هوای صحرا نیست
به چشم هر که در آن روی آتشین محوست
بهشت تفرقه خاطر تماشا نیست
محبت پدری گر چه هست دامنگیر
حریف جذبه مردانه زلیخا نیست
کدام شبنم گستاخ در نظر بازی است؟
که رنگ عصمت گلهای باغ بر جا نیست
به طرف دامن خورشید بسته ام دامن
مرا چو سایه ز پست و بلند پروا نیست
به ناخدای توکل سپرده ام خود را
مرا تردد خاطر ز موج دریا نیست
میی که خشت ز خم برنداشت کم زورست
زبون عقل بود عاشقی که رسوا نیست
کدام صبر و چه طاقت، کدام عقل و چه هوش؟
به عالمی که منم، که پای بر جا نیست
در آشیانه سیمرغ همت صائب
نشان لکه پیسی ز زال دنیا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
ز تنگدستی شکر، نی مرا غم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت