عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج
این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس
از نشان ‌کعبهٔ مقصود آگه نیستم
اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان‌ کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان ‌گل‌ کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
صحن این‌ کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند
صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
داغم از اندیشهٔ وصلی‌ که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش
تا خموشی ‌نیست بیدل مدعا خام‌ است و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس
حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند
گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس
هرچه می‌بینی بساط‌ آرای عرض حیرت است
این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت‌ که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست
هر کجا واماندگی‌ گل‌ کرد آرام است و بس
بال آهی می‌کشد اشکی‌ که می‌ربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
چشم ‌وا کن ششجهت یارست و بس
هر چه خواهی‌ دید، دیدارست‌ و بس
سبحه بر زنار وهمی بسته‌اند
این‌گره‌ گر واشود تارست و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز
از زمین تا چرخ هموارست و بس
هر نفس صد رنگ بر دل می‌خلد
زندگانی نیش آزارست و بس
چند باید روز بازار هوس
چینی‌ات را مو شب تارست و بس
باغ امکان نیست آگاهی ثمر
جهل تا دانش جنون‌ کارست و بس
مبحث سود و زیان در خانه نیست
شور این سودا به بازارست و بس
کاری از تدبیر نتوان پیش برد
هر که در کار است‌، بیکارست و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار
چون ‌ز خود رستی ‌نفس‌ بارست‌ و بس
جهل ما بیدل به آگاهی نساخت
نو ربر ظلمت شب تارست و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل می‌کند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگی‌ست
محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بی‌گزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بی‌مغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه‌ گردن می‌کشی‌، دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس
آهی‌ که قد کشید به دل خط‌ کشید و بس
راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود
باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس
جمعی‌ که در بهشت فراغ آرمیده‌اند
طی‌ کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس
دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد
آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس
ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم
زین‌ گردنی‌ که تا سر زانو خمید و بس
محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند
تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست
در باغ نیز، شمع‌ گل از خویش چید و بس
ما را درین ستمکده تدبیر عافیت
ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس
هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند
بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس
خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر
از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس
رفع تظلم دم پیری چه ممکن است
هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس
بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است
موسی برون پرده ندیدن شنید و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف‌ کعبهٔ درد آرزوست
می‌توان گرد دلم گردید و بس
چون ‌گلم زین باغ عبرت داده‌اند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته می‌باید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر می‌بایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته‌ گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون می‌تپید
خانه راه خانه می‌پرسید و بس
چون شرر در راه ‌کس ‌گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش می‌نازد غنا
بیخبرکاین‌گل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
ناله‌ای‌ کردم‌ که‌ کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس
این جامه حریر است ز عریانی ما پرس
آه است سراغ نم اشکی ‌که نداریم
چون‌ گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس
اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست
چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس
از مجمل هر چیز عیان است مفصل
کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس
مستقبل امید دو عالم همه ماضی است
این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس
عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است
سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس
جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست
رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس
ای همت دونان سبب حاصل ‌کامت
تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس
واماندگی از شش جهت آغوش گشوده‌ست
راهی‌ که به جایی نرسد از همه جا پرس
در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت
دل ‌گفت سراغ همه بی‌صوت و صدا پرس
بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد
تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
پر تیره‌روزم از من بی ‌پا و سر مپرس
خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال می‌زنم
آوارگی‌ گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان‌ که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب می‌شود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است‌ کجا هجر و کو وصال
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم
هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چاره‌ای ‌که طرف شد به رنج دهر
با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست
ناز پری ز کارگه شیشه‌گر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال
مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ
صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس
خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس
یک ‌نگین‌وار در این ‌کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق
تا می از شیشه‌ گران وام نکرده‌ست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس
غیر فرصت‌ که در این بزم نوای عنقاست
مژده‌ای نیست‌ که پیغام نکرده‌ست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس
معنی اینجا همه لفظ است‌، مضامین همه خط
آن چه عنقاست‌ که در دام نکرده‌ست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند
بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس
همان به دوش هوا بسته‌ گیر بار نفس
صفای آینه در رنگ وهم باخته‌ایم
به زیر سایهٔ‌ کوهیم از غبار نفس
به هیچ وضع نبردیم صرفهٔ هستی
چو صبح ضبط خود آید مگر به‌ کار نفس
به رنگ شمع سحرفرصتی نمی‌خواهد
خزان عشرت و رنگینی بهار نفس
در این چمن اثر اشک شبنم آینه است
که آب شد سحر از شرم‌ گیرودار نفس
غرور هستی ما را گر انتقامی هست
بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس
شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش
فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس.
به ساز انجمن هستی آتش افتاده ‌ست
چو نبض تب‌زده مشکل بود قرار نفس
دل است آینه‌دار غبار ما و منت
وگرنه عرض نهانی‌ست آشکار نفس
هزار صبح در این باغ بار حسرت بست
گشاده‌گیر تو هم یک دو دم کنار نفس
همان به ذوق تماشاست زندگانی من
به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس
ز ضعف تنگدلیها چو غنچهٔ تصویر
نشسته‌ام به سر راه انتظار نفس
شکست جام حبابم غریب حوصله داشت
محیط می‌کشم امروز از خمار نفس
به عالمی‌که من از دست زندگی داغم
نگردد آتش افسرده هم دچار نفس
بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل
نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس
فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد
به ضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آن زمان ‌که شوی در غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشاره‌ایست به اهل یقین ز چشم حباب
که دیده وانشود تا بود غبار نفس
به سوی خویش‌ کشد صید را خموشی دام
سخن ز فیض تامل شود شکار نفس
ز موج بحر مجویید جهد خودداری
چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس
متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم
گرفته است جهان را هوا سوار نفس
در این محیط‌ که هر قطره صد جنون تپش است
شناخت موج‌ گهر قیمت وقار نفس
شب فراق توام زندگی چه امکان است
مگر چو شمع ‌کند سعی اشک‌،‌ کار نفس
به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست
متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس
فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد
چو صبح می‌کشم از زندگی خمار نفس
تأملی نکشیده‌ست دامنت ورنه
برون هر دو جهانی به یک فشار نفس
فروغ دل طلبی خامشی ‌گزین بیدل
که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
تب و تاب بیهُده تا کجا به ‌گشاد بال و پر از نفس
سر رشته وقف‌ گره‌ کنم دلی آورم به بر از نفس
به هزار کوچه شتافتم‌، چه ترانه‌ها که نیافتم
رگی از اثر نشکافتم ‌که رسد به نیشتر از نفس
غم زندگی به‌ کجا برم‌،‌ ستم هوس به ‌که بشمرم
چو حباب هرزه نشسته‌ام به فشار چشم تر از نفس
سر و کار فطرت منفعل‌، به خیال می‌کندم خجل
که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشه‌گر از نفس
ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینهٔ وفا
چو شرار داغم از آتشی‌ که نگشت صرفه‌بر از نفس
تک و تاز عرصهٔ بی‌نشان‌، به خیال می‌بردم‌ کشان
به هوا اگر ندهد عنان به ‌کجا رسد سحر از نفس
به غبار عالم وهم و ظن‌، نرسیده‌ای‌ که‌ کنی وطن
عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس
به دو دم تعلق آب و گل‌، مشو از حضور عدم خجل
که نشاط خانهٔ آینه‌، نبرد غم سفر از نفس
ز ترانهٔ نی نوحه‌گر به‌ خروش هرزه‌ گمان مبر
همه را به عالم بی‌اثر، اثری‌ست در نظر از نفس
کلف تصور زندگی‌، مفکن به ‌گردن آگهی
چقدر سیه شود آینه‌ که به ما دهد خبر از نفس
مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانهٔ بی‌اثر
بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به در از نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس
کز خموشی رشته می‌بندد به صد مضمون نفس
با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس
چشم ‌مخمور تو هر جا سرخوش ‌دور حیاست
نشئه خون ‌کرده‌ست در رنگ می ‌گلگون نفس
طبع دانا را خموشی به‌ که ‌گوهر در محیط
از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس
تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر
چون رسد در کوچهٔ نی می‌شود محزون نفس
ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت
موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس
لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد
ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس
جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید
اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس
زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش
بهر تسخیر هوا تا کی‌ کند افسون نفس
دل مقامی نیست‌ کانجا لنگر اندازد کسی
از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس
درد انشا می‌کند کسب کمال عاجزان
مصرع آهی‌ست بیدل‌ گر شود موزون نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
بی‌تأمل در دم پیری مده بیرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین‌ خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون ‌گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی می‌تپد در سینهٔ مجنون نفس‌؟
بسکه زین بزم ‌کدورت در فشار کلفتم
غنچه‌وارم برنمی‌آید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه می‌زد بال عشرت می‌زند اکنون نفس
شعله‌ای دارد چراغ زندگی ‌کز وحشتش
در درون دل تمنا می‌تپد بیرون نفس
فیضها می‌باید از حرف بزرگان ‌گل کند
صبح روشن می‌شود تا می‌زند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۳
صبح است و دارد آن‌گل در سر هوای نرگس
از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست
گل‌کرد تاج برسر بال همای نرگس
آب وگل تعین این دلکشی ندارد
رنگ شکستهٔ‌ کیست طرف بنای نرگس
هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است
دارد غنودن اما تا غنچه‌های نرگس
بی‌انتظار نتوان از وصل‌کام دل برد
گل می‌رسد درین باغ یکسر قفای نرگس
حیرت برون این باغ راهی نمی‌گشاید
هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس
ما را به‌این دو دم عیش با چتر گل چه‌کار است
همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس
اقبال اوج گردون گر می‌گشود کاری
میل زمین نمی‌کرد دست دعای نرگس
تقلید چند باید در جلوه‌گاه تحقیق
پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس
مضمون پیش پا نیز آسان نمی‌توان خواند
صد صفر و یک الف بود عبرت‌فزای نرگس
چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت
ای‌کاش داغ می‌رست زین باغ جای نرگس
بیدل ز چشم مردم دور است حق‌شناسی
کوری‌ است خرمن اینجا چون‌ دستهای نرگس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
چند نشینی به‌ کلفت دل مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم
خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون
آبله‌ای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم‌ گمان نتوان برد
نقش قدم‌ کس ندید جز به زمین‌بوس
دامن شب تا به‌ کی بود کفن صبح
به‌ که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن
نامهٔ رنگم‌ که بست بر پر طاووس‌؟
آتش دیر از هوای عشق بلند است
گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت
جلوه عرق ‌کرد گشت آینه محبوس
بیدل‌، اگر دست ما ز جام تهی شد
پای طلب‌ کی شود ز آبله مأیوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
گر شود از خواب من خیال تو محبوس
حسرت بالین من برد پر طاووس
ساز حجابی نداشت محفل هستی
سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس
دل نفسی بیش نیست مرکز الفت
چند نشیند نفس در آینه محبوس
دامن بیحاصلی غبار ندارد
رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تریها
شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس
سر ز گریبان مکش ‌که ریخته گردون
شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد
جز به سر گنج پا ز طینت منحوس
گل به ‌کف و در غم بهار فسردن
مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس
گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف
صوت موذن بس‌ است نالهٔ ناقوس
ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم
پیچش هر گردباد تا پر طاووس
بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد
دانه امل بود و آسیا کف افسوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
نفس ثبات ندارد به شست ‌کار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است
تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست
سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد
برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی‌ که ‌گل ‌کند از خامه بی ‌صریری نیست
برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون‌ سبقان مسطری نمی‌خواهد
چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر
زبان خامه سیاه است‌ گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا
قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی
خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس
به نامه‌ای‌ که در او نام عشق ثبت ‌کنند
به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بی‌نشانی اوست
چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌کنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل
بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
شخص معدومی‌، به پیش وهم خود موجود باش
ای شرار سنگ ازآن عالم‌که نتوان بود باش
رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست
صفحهٔ آیینه‌ای داری خیال اندود باش
سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس
در خیالت مدت موهوم گو معدود باش
در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت
گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش
جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست
ای امل جولاه فطرت‌ محو تار و پود باش
پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی
گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش
مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع‌کن
یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش
سنگ هم بی‌انتقامی نیست در میزان عدل
بت شکستی مستعد آتش نمرود باش
هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ایثار نیست
خاک اگر گردی همان برآستان جود باش
شکوهٔ درد رسایی را نمی‌باشد علاج
گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی‌دود باش
خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ
بر در دل حلقه زن‌ گو شش جهت مسدود باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس
شعله هم‌ گر بال بی‌ آبی‌ گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن
نکهت‌ گل ‌گر نه‌ای دود دماغ عود باش
از خموشی‌ گر بچینی دستگاه عافیت
گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتی‌گر هست در آغوش سعی بیخودیست
یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب‌آلود باش
مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست
ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش
خاک آدم‌، آتش ابلیس دارد درکمین
از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن
حسن بی‌پروا خوشست آیینه‌گو مر دود باش
زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست
گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش
نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ
چون تو اینجا نیستی‌ گوهر که خواهد بود باش