عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درون دیده نشستی و دل شدت ماوا
نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور
ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
نظر به جانب درماندگان هجران کن
که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا
پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان
به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما
وفا اگرچه نبودست در جهان هرگز
ولی ز اهل جهان هم برفت مهر و وفا
به جز وفا که نمودم بگو گناهم چیست
چرا دلم بشکستی ستمگرا به جفا
اگرچه ترک خطایی خطا کند بسیار
خدای را که بگردان عنان ز راه خطا
منم فقیر و حقیر و تو پادشاه جهان
ز دست من چه برآید بگو به غیر دعا
مرا چو بار نباشد به حضرتت چه کنم
پیام من که رساند مگر نسیم صبا
نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور
ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
نظر به جانب درماندگان هجران کن
که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا
پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان
به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما
وفا اگرچه نبودست در جهان هرگز
ولی ز اهل جهان هم برفت مهر و وفا
به جز وفا که نمودم بگو گناهم چیست
چرا دلم بشکستی ستمگرا به جفا
اگرچه ترک خطایی خطا کند بسیار
خدای را که بگردان عنان ز راه خطا
منم فقیر و حقیر و تو پادشاه جهان
ز دست من چه برآید بگو به غیر دعا
مرا چو بار نباشد به حضرتت چه کنم
پیام من که رساند مگر نسیم صبا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عجبست از نگار ما عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست
یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست
دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای
زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست
گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی
ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست
بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم
هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست
چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک
همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست
گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست
در بلای عشق چون من بردباری هست نیست
بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من
بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست
یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست
دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای
زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست
گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی
ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست
بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم
هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست
چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک
همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست
گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست
در بلای عشق چون من بردباری هست نیست
بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من
بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در جهان بر جان من جز درد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ناامیدم مکن ز درگاهت
که چو من نیست بنده ی راهت
جان فدای رخ تو خواهم کرد
گر به خون منست دلخواهت
بر لب آمد ز روز هجرم جان
وز شب غم فزای تن کاهت
اعجمی عشق او ز غیب رسید
ور نه ای دل نبود آگاهت
گر بپرسد تو را ز درد فراق
بنما رنگ روی چون کاهت
ور نگیرد ز وصل دستت را
برسد هم به دامنش آهت
در جهان غم مخور که از سر صدق
جان صاحب دلانست همراهت
که چو من نیست بنده ی راهت
جان فدای رخ تو خواهم کرد
گر به خون منست دلخواهت
بر لب آمد ز روز هجرم جان
وز شب غم فزای تن کاهت
اعجمی عشق او ز غیب رسید
ور نه ای دل نبود آگاهت
گر بپرسد تو را ز درد فراق
بنما رنگ روی چون کاهت
ور نگیرد ز وصل دستت را
برسد هم به دامنش آهت
در جهان غم مخور که از سر صدق
جان صاحب دلانست همراهت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کسی که تخم غمت در میان جان کارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند
نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند
ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند
جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند
دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند
منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند
نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند
ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند
جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند
دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند
منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
چون مرا با عشق تو دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
مرا زین بیش درد دل نباید
وگر دردم دهی دیگر نشاید
نشاید جور با یاران یکدل
اگرچه دوستی در دل فزاید
چو سروش بر دو چشم خود نشانم
به سوی ما اگر یک لحظه آید
اگر تخم جفا کارد به جانم
به دم مهر گیاهِ او برآید
نگردم از وفایش تا توانم
به عهدش گر جهان بر من سرآید
ز جورش گویم ای دل ترک او کن
بر اینم جان من گر دلبر آید
دلا در راه عشقش سر فدا کن
به پیش ما دمی کان دلبر آید
وگر دردم دهی دیگر نشاید
نشاید جور با یاران یکدل
اگرچه دوستی در دل فزاید
چو سروش بر دو چشم خود نشانم
به سوی ما اگر یک لحظه آید
اگر تخم جفا کارد به جانم
به دم مهر گیاهِ او برآید
نگردم از وفایش تا توانم
به عهدش گر جهان بر من سرآید
ز جورش گویم ای دل ترک او کن
بر اینم جان من گر دلبر آید
دلا در راه عشقش سر فدا کن
به پیش ما دمی کان دلبر آید