عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۵
زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد
چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟
زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشت
مست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟
چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشود
این سپندی است که چون برق ز مجمر گذرد
عبث آیینه زره پوش ز جوهر شده است
تیر مژگان تو از سد سکندر گذرد
نافه را کاکل مشکین تو در هم پیچید
تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد
خضر دست هوسی می کند از دور بلند
صائب آن نیست ز سرچشمه ساغر گذرد
چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟
زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشت
مست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟
چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشود
این سپندی است که چون برق ز مجمر گذرد
عبث آیینه زره پوش ز جوهر شده است
تیر مژگان تو از سد سکندر گذرد
نافه را کاکل مشکین تو در هم پیچید
تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد
خضر دست هوسی می کند از دور بلند
صائب آن نیست ز سرچشمه ساغر گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۶
چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۷
هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد
موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد
که گذشته ازین باغ، که تا دامن حشر
عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد
دامنش در گرو خار ندامت ماند
شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد
دامن حسن غیور تو ازان پاکترست
که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد
ننهم پای ارادت به حریمی که در او
حرف طول امل و عرض تجمل گذرد
گریه حسرت ما از سر افلاک گذشت
سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد
کشتی عقل، خراباتی این گرداب است
زهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟
بس که در هر گذری راهزنی پنهان است
رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد
اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت
صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد
موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد
که گذشته ازین باغ، که تا دامن حشر
عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد
دامنش در گرو خار ندامت ماند
شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد
دامن حسن غیور تو ازان پاکترست
که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد
ننهم پای ارادت به حریمی که در او
حرف طول امل و عرض تجمل گذرد
گریه حسرت ما از سر افلاک گذشت
سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد
کشتی عقل، خراباتی این گرداب است
زهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟
بس که در هر گذری راهزنی پنهان است
رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد
اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت
صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۰
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۳
کعبه از کوی تو لبیک زنان می گذرد
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۴
غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه من چشم تماشا وا کرد
گریه تلخ مرا خنده او شیرین ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه دل انشا کرد
خنده چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه من چشم تماشا وا کرد
گریه تلخ مرا خنده او شیرین ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه دل انشا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۳
رخنه هایی که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی ترا داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی ترا داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۴
حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۵
از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۰
برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۱
سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۲
سیر حسن خود اگر در دل ما خواهی کرد
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۳
آن که منع من مخمور ز صهبا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۵
بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۶
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۷
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۸
خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۳
شعله شوق اگر در دل خارا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۶
اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۷
چه تمتع ز لبش دیده حیران گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟