عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
زلف را چون به قصد تاب دهد
کفر را سر به مهر آب دهد
باز چون درکشد نقاب از روی
همه کفار را جواب دهد
چون درآید به جلوه ماه رخش
تاب در جان آفتاب دهد
تیر چشمش که کم خطا کرده است
مالش عاشقان صواب دهد
همه خامان بی حقیقت را
سر زلفش هزار تاب دهد
تشنگان را که خار هجر نهاد
لب گلرنگ او شراب دهد
غم او زان چنین قوی افتاد
که دلم دایمش کباب دهد
گاه شعرم بدو شکر ریزد
گاه چشمم بدو گلاب دهد
گر دلم میدهد غمش را جای
گنج را جایگه خراب دهد
دل به جان باز مینهد غم او
تا درین دردش انقلاب دهد
دل عطار چون ز دست بشد
چه کند تن در اضطراب دهد
کفر را سر به مهر آب دهد
باز چون درکشد نقاب از روی
همه کفار را جواب دهد
چون درآید به جلوه ماه رخش
تاب در جان آفتاب دهد
تیر چشمش که کم خطا کرده است
مالش عاشقان صواب دهد
همه خامان بی حقیقت را
سر زلفش هزار تاب دهد
تشنگان را که خار هجر نهاد
لب گلرنگ او شراب دهد
غم او زان چنین قوی افتاد
که دلم دایمش کباب دهد
گاه شعرم بدو شکر ریزد
گاه چشمم بدو گلاب دهد
گر دلم میدهد غمش را جای
گنج را جایگه خراب دهد
دل به جان باز مینهد غم او
تا درین دردش انقلاب دهد
دل عطار چون ز دست بشد
چه کند تن در اضطراب دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
عشق تو به جان دریغم آید
نامت به زبان دریغم آید
وصف سر زلف پر طلسمت
از شرح و بیان دریغم آید
از زلف تو سرکشان ره را
یک موی نشان دریغم آید
من مویمیان نگویمت زانک
این وصف بدان دریغم آید
هر چند میان تو چو مویی است
مویی به میان دریغم آید
دل میخواهی و من نیم آنک
هرگز ز تو جان دریغم آید
یک ذره خیال چهرهٔ تو
از هر دو جهان دریغم آید
نی نی که ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید
عطار چون از تو شد سبک دل
در بند گران دریغم آید
نامت به زبان دریغم آید
وصف سر زلف پر طلسمت
از شرح و بیان دریغم آید
از زلف تو سرکشان ره را
یک موی نشان دریغم آید
من مویمیان نگویمت زانک
این وصف بدان دریغم آید
هر چند میان تو چو مویی است
مویی به میان دریغم آید
دل میخواهی و من نیم آنک
هرگز ز تو جان دریغم آید
یک ذره خیال چهرهٔ تو
از هر دو جهان دریغم آید
نی نی که ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید
عطار چون از تو شد سبک دل
در بند گران دریغم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
دلبرم رخ گشاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر رخ او ذرهای جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
سر زلف تو پر خون مینماید
رجوع از صیدش اکنون مینماید
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون مینماید
شب زلف تو خوش باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید
که میداند که آن زنجیر زلفت
چگونه عقل مجنون مینماید
چو زلف تو بشوریده است عالم
رخت از پرده بیرون مینماید
ز حسن روی تو چون روی تابم
که هر ساعت در افزون مینماید
عجب خاصیتی دارد رخ تو
که از شبرنگ گلگون مینماید
چو دریا چشم من زان گشت در عشق
که درجت در مکنون مینماید
دهانت ای عجب سی در مکنون
ز چشم سوزنی چون مینماید
مرا گفتی دلت یکرنگ گردان
که صد رنگ او چو گردون مینماید
مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون مینماید
دل عطار با خاک در تو
چو خونی کرده معجون مینماید
رجوع از صیدش اکنون مینماید
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون مینماید
شب زلف تو خوش باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید
که میداند که آن زنجیر زلفت
چگونه عقل مجنون مینماید
چو زلف تو بشوریده است عالم
رخت از پرده بیرون مینماید
ز حسن روی تو چون روی تابم
که هر ساعت در افزون مینماید
عجب خاصیتی دارد رخ تو
که از شبرنگ گلگون مینماید
چو دریا چشم من زان گشت در عشق
که درجت در مکنون مینماید
دهانت ای عجب سی در مکنون
ز چشم سوزنی چون مینماید
مرا گفتی دلت یکرنگ گردان
که صد رنگ او چو گردون مینماید
مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون مینماید
دل عطار با خاک در تو
چو خونی کرده معجون مینماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
رخ ز زیر نقاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
عشق آبم برد گو آبم ببر
روز آرام و به شب خوابم ببر
چند دارم تشنهٔ لعل تو جان
جان خوشی زان لعل سیرابم ببر
من کیم خاک توام بادی به دست
آتشی در من زن و آبم ببر
نی خطا گفتم که در تاب و تبم
مینیارم تاب تو تابم ببر
چند تابد دل ز تاب زلف تو
تاب دل از زلف پرتابم ببر
هستم از عناب تو صفرا زده
این همه صفرا ز عنابم ببر
غرقهٔ دریای عشقت گشتهام
دست من گیر و ز غرقابم ببر
چون کمان شد پشت عطار از غمت
زین میان چون تیر پرتابم ببر
روز آرام و به شب خوابم ببر
چند دارم تشنهٔ لعل تو جان
جان خوشی زان لعل سیرابم ببر
من کیم خاک توام بادی به دست
آتشی در من زن و آبم ببر
نی خطا گفتم که در تاب و تبم
مینیارم تاب تو تابم ببر
چند تابد دل ز تاب زلف تو
تاب دل از زلف پرتابم ببر
هستم از عناب تو صفرا زده
این همه صفرا ز عنابم ببر
غرقهٔ دریای عشقت گشتهام
دست من گیر و ز غرقابم ببر
چون کمان شد پشت عطار از غمت
زین میان چون تیر پرتابم ببر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر
بی تو به سر نمیشود، زین همه کار ای پسر
صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم
چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا
هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان
باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفتهام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من
هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر
جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد
پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر
بی تو به سر نمیشود، زین همه کار ای پسر
صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم
چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا
هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان
باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفتهام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من
هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر
جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد
پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز
هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم
هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز
مرغ توام به دست خودم دانهای فرست
زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز
چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت
در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز
چون دل ببردی و جگر من بسوختی
با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز
یکبارگی چو میبنسوزی مرا تمام
هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز
جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت
چون عود بیمشاهدهٔ آن شکر مسوز
عطار را اگر نظری بر تو اوفتد
این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز
با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز
هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم
هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز
مرغ توام به دست خودم دانهای فرست
زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز
چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت
در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز
چون دل ببردی و جگر من بسوختی
با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز
یکبارگی چو میبنسوزی مرا تمام
هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز
جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت
چون عود بیمشاهدهٔ آن شکر مسوز
عطار را اگر نظری بر تو اوفتد
این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
بیچاره دلم که نرگس مستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
چون دربسته است درج ناپدیدش
به یک بوسه توان کرد کلیدش
شکر دارد لبش هرگز نمیری
اگر یک ذره بتوانی چشیدش
ندید از خود سر یک موی بر جای
کسی کز دور و از نزدیک دیدش
مگر طراری بسیار میکرد
کمند طرهاش زان سر بریدش
اگر نبود کمند طرهٔ او
که یارد سوی خود هرگز کشیدش
اگرچه او جهان بفروخت بر من
به صد جان جان پرخونم خریدش
ز جان بیزار شو در عشق جانان
اگر خواهی به جای جان گزیدش
دلم جایی رسید از عشق رویش
که کار از غم به جان خواهد رسیدش
اگر بر گویم ای عطار آن غم
کزو دل خورد نتوانی شنیدش
به یک بوسه توان کرد کلیدش
شکر دارد لبش هرگز نمیری
اگر یک ذره بتوانی چشیدش
ندید از خود سر یک موی بر جای
کسی کز دور و از نزدیک دیدش
مگر طراری بسیار میکرد
کمند طرهاش زان سر بریدش
اگر نبود کمند طرهٔ او
که یارد سوی خود هرگز کشیدش
اگرچه او جهان بفروخت بر من
به صد جان جان پرخونم خریدش
ز جان بیزار شو در عشق جانان
اگر خواهی به جای جان گزیدش
دلم جایی رسید از عشق رویش
که کار از غم به جان خواهد رسیدش
اگر بر گویم ای عطار آن غم
کزو دل خورد نتوانی شنیدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسهای خواه
تا جانت فرو شود به جانش
جانت چو به جان او فروشد
بنشین به نظاره جاودانش
از دیدهٔ او بدو نظر کن
گر خواهی دید بس عیانش
زیرا که به چشم او توان دید
در آینهٔ همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمین است
سرگشته نگر چو آسمانش
آویخته صد هزار دل هست
از یک یک موی هر زمانش
گر میل تو را به سوی کفر است
ره جوی به زلف دلستانش
ور رغبت توست سوی ایمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دین برون است
گم گرد نه این طلب نه آنش
هرگه که فرید این چنین شد
هم نام مجوی و هم نشانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسهای خواه
تا جانت فرو شود به جانش
جانت چو به جان او فروشد
بنشین به نظاره جاودانش
از دیدهٔ او بدو نظر کن
گر خواهی دید بس عیانش
زیرا که به چشم او توان دید
در آینهٔ همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمین است
سرگشته نگر چو آسمانش
آویخته صد هزار دل هست
از یک یک موی هر زمانش
گر میل تو را به سوی کفر است
ره جوی به زلف دلستانش
ور رغبت توست سوی ایمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دین برون است
گم گرد نه این طلب نه آنش
هرگه که فرید این چنین شد
هم نام مجوی و هم نشانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
میشد سر زلف در زمین کش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
ای لب تو نگین خاتم عشق
روی تو آفتاب عالم عشق
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بیتو ماتم عشق
نتوان خورد بیتو آبی خوش
که حرام است بیتو جز غم عشق
تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو
سلطنت در جهان خرم عشق
در صف دلبران به سرتیزی
سر هر مژهٔ تو رستم عشق
جان من چون به عشق تو زنده است
نیست ممکن گرفتنم کم عشق
نتواند نمود صد دم صور
رستخیزی چنان که یک دم عشق
پادشاهان کون دربانند
در سراپردهٔ معظم عشق
صد هزاران هزار قرن گذشت
کس نیامد هنوز محرم عشق
در دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
سرنگون شد اساس محکم عقل
در کمال اساس محکم عشق
جان آن را که زخم عشق رسید
خستگی بیش شد ز مرهم عشق
دل عطار چون گل نوروز
تازگی میدهد ز شبنم عشق
روی تو آفتاب عالم عشق
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بیتو ماتم عشق
نتوان خورد بیتو آبی خوش
که حرام است بیتو جز غم عشق
تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو
سلطنت در جهان خرم عشق
در صف دلبران به سرتیزی
سر هر مژهٔ تو رستم عشق
جان من چون به عشق تو زنده است
نیست ممکن گرفتنم کم عشق
نتواند نمود صد دم صور
رستخیزی چنان که یک دم عشق
پادشاهان کون دربانند
در سراپردهٔ معظم عشق
صد هزاران هزار قرن گذشت
کس نیامد هنوز محرم عشق
در دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
سرنگون شد اساس محکم عقل
در کمال اساس محکم عشق
جان آن را که زخم عشق رسید
خستگی بیش شد ز مرهم عشق
دل عطار چون گل نوروز
تازگی میدهد ز شبنم عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل
ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل
ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل