عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
مشتاق یارم و به در یار میروم
دلدارم اوست، در پی دلدار میروم
تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی
مانند سایه بر در و دیوار میروم
او در میان دایرهٔ خانه نقطهوار
من گرد خط کوچه چو پرگار میروم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار میروم
دوشم نشان دوست به بازار دادهاند
عیبم مکن که بر سر بازار میروم
با یادش ار برهنه به خارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار میروم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار میروم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من به بستن زنار میروم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار میروم
بیچاره شد ز چارهٔ کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار میروم
دلدارم اوست، در پی دلدار میروم
تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی
مانند سایه بر در و دیوار میروم
او در میان دایرهٔ خانه نقطهوار
من گرد خط کوچه چو پرگار میروم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار میروم
دوشم نشان دوست به بازار دادهاند
عیبم مکن که بر سر بازار میروم
با یادش ار برهنه به خارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار میروم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار میروم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من به بستن زنار میروم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار میروم
بیچاره شد ز چارهٔ کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار میروم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
چون ساعدت مساعد آنست رشتهایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشتهایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشتهایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشتهایم
بیخار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشتهایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشتهایم
ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمیکنند، که باریک رشتهایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسهای نبود، گر فرشتهایم
دل بستهایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشتهایم
وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشتهایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشتهایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشتهایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشتهایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشتهایم
بیخار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشتهایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشتهایم
ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمیکنند، که باریک رشتهایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسهای نبود، گر فرشتهایم
دل بستهایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشتهایم
وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشتهایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشتهایم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
کیست آن مه؟ که میرود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرینتر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینهٔ من مینهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی میدهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینهٔ من مینهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی میدهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود میکش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار مینهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود میکش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار مینهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بستهام در آن رسن مشکسای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه میدهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بستهام در آن رسن مشکسای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه میدهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من