عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید؟
ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید
که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید
چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید
به حق گلشن اقبال کندرو مستی
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید؟
ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید
که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید
چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید
به حق گلشن اقبال کندرو مستی
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
پیالهیی به من آورد لاله که بخوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
گلو چه حاجت؟ مینوش بیگلو و دهان
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل؟
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد
سؤال کردم از گل که بر که میخندی؟
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد
غلام کور که او را دو خواجه میباید
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد
سؤال کردم از خار کین سلاح تو چیست؟
جواب داد که گلزار صد عدو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
ز شمس مفخر تبریز پرس کین از چیست؟
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
پیالهیی به من آورد لاله که بخوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
گلو چه حاجت؟ مینوش بیگلو و دهان
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل؟
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد
سؤال کردم از گل که بر که میخندی؟
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد
غلام کور که او را دو خواجه میباید
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد
سؤال کردم از خار کین سلاح تو چیست؟
جواب داد که گلزار صد عدو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
ز شمس مفخر تبریز پرس کین از چیست؟
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند؟
چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند؟
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
ولیک بیشه شهره قبا چه سود کند؟
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند؟
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند؟
سقا و آب برای حرارت جگر است
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند؟
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟
مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان
خدای داند و بس کین بلا چه سود کند؟
چو خون بهای تو ای دل هوای عشق وی است
مگو که کشته شدم خون بها چه سود کند؟
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
چو خاک باشی باید علا چه سود کند؟
دران فلک که شعاعات آفتاب دل است
هزار سایه و ظل هما چه سود کند؟
هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند؟
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری؟
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند؟
صفای باقی باید که بر رخت تابد
تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند؟
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
بدانی آن گه کین کبریا چه سود کند؟
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند؟
چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند؟
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
ولیک بیشه شهره قبا چه سود کند؟
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند؟
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند؟
سقا و آب برای حرارت جگر است
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند؟
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟
مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان
خدای داند و بس کین بلا چه سود کند؟
چو خون بهای تو ای دل هوای عشق وی است
مگو که کشته شدم خون بها چه سود کند؟
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
چو خاک باشی باید علا چه سود کند؟
دران فلک که شعاعات آفتاب دل است
هزار سایه و ظل هما چه سود کند؟
هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند؟
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری؟
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند؟
صفای باقی باید که بر رخت تابد
تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند؟
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
بدانی آن گه کین کبریا چه سود کند؟
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
ز جان سوختهام خلق را حذار کنید
که الله الله زاتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد
که هر قرار که دارید بیقرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش میآید
که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کین قافله روانه شدهست
ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را
به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزیست
وجودها پی این کبریا صغار کنید
که الله الله زاتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد
که هر قرار که دارید بیقرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش میآید
که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کین قافله روانه شدهست
ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را
به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزیست
وجودها پی این کبریا صغار کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت؟
که هر یکی ز یکی خوش تراست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وآن دگر دلشاد
به حکم توست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت؟
که هر یکی ز یکی خوش تراست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وآن دگر دلشاد
به حکم توست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کردهست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیدهیی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کردهست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیدهیی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
سحر این دل من ز سودا چه میشد
از آن برق رخسار و سیما چه میشد
ازان طلعت خوش وزان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه میشد؟
خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
خدایا تو دانی که ما را چه میشد
ز ریحان و گلها که روید ز دلها
سراسر همه دشت و صحرا چه میشد
ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد؟
ز مه پرس باری که جوزا چه میشد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه میشد
تعالیٰ تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلی از تعالیٰ چه میشد
چو میکرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه میشد
از آن برق رخسار و سیما چه میشد
ازان طلعت خوش وزان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه میشد؟
خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
خدایا تو دانی که ما را چه میشد
ز ریحان و گلها که روید ز دلها
سراسر همه دشت و صحرا چه میشد
ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد؟
ز مه پرس باری که جوزا چه میشد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه میشد
تعالیٰ تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلی از تعالیٰ چه میشد
چو میکرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه میشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
دل من که باشد که تو را نباشد؟
تن من که باشد که فنا نباشد؟
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غم است مه را که قبا نباشد؟
چه عجب که جاهل ز دل است غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد؟
چه کنی زری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گل است یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد؟
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوش است شبها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوش است شاهی که غلام او شد
چه خوش است یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد
تن من که باشد که فنا نباشد؟
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غم است مه را که قبا نباشد؟
چه عجب که جاهل ز دل است غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد؟
چه کنی زری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گل است یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد؟
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوش است شبها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوش است شاهی که غلام او شد
چه خوش است یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
گفتم که ای جان خود جان چه باشد؟
ای درد و درمان درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد؟
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد؟
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بیگناهی بهتان چه باشد؟
اقبال پیشت سجده کنان است
ای بخت خندان خندان چه باشد؟
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد؟
با حسن رویت احسان که جوید؟
خود پیش حسنت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد؟
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد؟
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد
ای درد و درمان درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد؟
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد؟
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بیگناهی بهتان چه باشد؟
اقبال پیشت سجده کنان است
ای بخت خندان خندان چه باشد؟
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد؟
با حسن رویت احسان که جوید؟
خود پیش حسنت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد؟
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد؟
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره
کین شب و روز چون نمیخسبد؟
پیش ازین در عجب همیبودم
کاسمان نگون نمیخسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمیخسبد؟
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمیخسبد
این یقینم شدهست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمیخسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره
کین شب و روز چون نمیخسبد؟
پیش ازین در عجب همیبودم
کاسمان نگون نمیخسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمیخسبد؟
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمیخسبد
این یقینم شدهست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمیخسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمیخسبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رسم نو بین که شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
نقد عشاق را عیار نبود
او ز کان کرم عیار نهاد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت
روی سوی بنفشه زار نهاد
هر که را چون بنفشه دید دوتا
کرد یکتا و در شمار نهاد
بیدلان را چو دل گرفت به بر
سرکشان را چو سر خمار نهاد
منتظر باش و چشم بر در دار
کو نظر را در انتظار نهاد
غم او را کنار گیر که غم
روی بر روی غم گسار نهاد
کس چه داند که گلشن رخ او
بر دل بیدلم چه خار نهاد
از دل بیدلم قرار مجوی
کندرو درد بیقرار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند
چون که رو جانب شکار نهاد
آن زره موی در کمان ز کمین
تیرهای زره گذار نهاد
خویشتن را چو در کنار گرفت
خلق را دور و برکنار نهاد
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
در عنایات خویششان بکشید
جرمشان را به جای کار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
نقد عشاق را عیار نبود
او ز کان کرم عیار نهاد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت
روی سوی بنفشه زار نهاد
هر که را چون بنفشه دید دوتا
کرد یکتا و در شمار نهاد
بیدلان را چو دل گرفت به بر
سرکشان را چو سر خمار نهاد
منتظر باش و چشم بر در دار
کو نظر را در انتظار نهاد
غم او را کنار گیر که غم
روی بر روی غم گسار نهاد
کس چه داند که گلشن رخ او
بر دل بیدلم چه خار نهاد
از دل بیدلم قرار مجوی
کندرو درد بیقرار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند
چون که رو جانب شکار نهاد
آن زره موی در کمان ز کمین
تیرهای زره گذار نهاد
خویشتن را چو در کنار گرفت
خلق را دور و برکنار نهاد
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
در عنایات خویششان بکشید
جرمشان را به جای کار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
این دو رنگ مخالف از یک هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونک معشوق ناز آغازید
ناز کش عاشقا مگیر نبرد
انا کالشوک سیدی کالورد
فهما اثنان فی الحقیقه فرد
انه الشمس اننی کالظل
منه حر البقا و منی البرد
ان جالوت بارز الطالوت
ان داود قدروا فی السرد
دل ز تن زاد لیک شاه تن است
همچنان که بزاید از زن مرد
باز در دل یکی دلیست نهان
چون سواری نهان شده در گرد
جنبش گرد از سوار بود
اوست کین گرد را به رقص آورد
نیست شطرنج تا تو فکر کنی
با توکل بریز مهره چو نرد
شمس تبریز آفتاب دل است
میوههای دل آن تفش پرورد
از گل و زعفران حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
این دو رنگ مخالف از یک هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونک معشوق ناز آغازید
ناز کش عاشقا مگیر نبرد
انا کالشوک سیدی کالورد
فهما اثنان فی الحقیقه فرد
انه الشمس اننی کالظل
منه حر البقا و منی البرد
ان جالوت بارز الطالوت
ان داود قدروا فی السرد
دل ز تن زاد لیک شاه تن است
همچنان که بزاید از زن مرد
باز در دل یکی دلیست نهان
چون سواری نهان شده در گرد
جنبش گرد از سوار بود
اوست کین گرد را به رقص آورد
نیست شطرنج تا تو فکر کنی
با توکل بریز مهره چو نرد
شمس تبریز آفتاب دل است
میوههای دل آن تفش پرورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهیی خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک میکرد از رخ مه گرد
دست میکوفت نیز میلافید
کین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکستهیی دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد؟
باز شد خنده خانهیی اینجا
رو بجو یار خندهیی ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان؟
بازگونه همیرود این نرد
جفت و طاق از چه روی میبازند
چون ندانند جفت را از فرد؟
بهل این تا به یار خویش رویم
آن که رویش هزار لاله و ورد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهیی خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک میکرد از رخ مه گرد
دست میکوفت نیز میلافید
کین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکستهیی دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد؟
باز شد خنده خانهیی اینجا
رو بجو یار خندهیی ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان؟
بازگونه همیرود این نرد
جفت و طاق از چه روی میبازند
چون ندانند جفت را از فرد؟
بهل این تا به یار خویش رویم
آن که رویش هزار لاله و ورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد؟
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرین است یار حلوایی
مشت حلوا درین دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانهام برد و بیدکانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد؟
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرین است یار حلوایی
مشت حلوا درین دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانهام برد و بیدکانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چون که در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور ازیشان که چون بشر میرند
تو گمان میبری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چون که عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چون که در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یکدگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
وان که شبها نخفتهاند ز بیم
جمله بیخوف و بیخطر میرند
وان که این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
وان که امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
وان که اخلاق مصطفیٰ جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور ازیشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چون که در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور ازیشان که چون بشر میرند
تو گمان میبری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چون که عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چون که در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یکدگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
وان که شبها نخفتهاند ز بیم
جمله بیخوف و بیخطر میرند
وان که این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
وان که امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
وان که اخلاق مصطفیٰ جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور ازیشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
آتش افکند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
خنک او را که شد برهنه ز بود
وای آن را که جست سایه بید
دل سپید است و عشق را رو سرخ
زان سپیدی که نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتیست چنانک
ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی که یک دمش عمر است
چون برآید ز عشق شد جاوید
یک عروسیست بر فلک که مپرس
ور بپرسی بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی
آمدند انبیا به رسم نوید
شمس تبریز خسرو عهد است
خسروان را هله به جان بخرید
از پس چار پرده چون خورشید
خنک او را که شد برهنه ز بود
وای آن را که جست سایه بید
دل سپید است و عشق را رو سرخ
زان سپیدی که نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتیست چنانک
ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی که یک دمش عمر است
چون برآید ز عشق شد جاوید
یک عروسیست بر فلک که مپرس
ور بپرسی بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی
آمدند انبیا به رسم نوید
شمس تبریز خسرو عهد است
خسروان را هله به جان بخرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کین می بیکران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان
رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کین می بیکران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان
رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
تا نشد بالغ و ز جان فارغ
پیش آن جان جان جان نبرد
روبه عقل گر چه جهد کند
ره بدان صارم الزمان نبرد
جان فدا عشق را که او دل را
جز به معراج آسمان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز که بینشان نبرد
خون چکیدهست ره ره این نه بس است؟
عاشقی جز که خون فشان نبرد
هر کشان خون نه بوی مشک دهد
تو یقین دان که بوی آن نبرد
دیده را کحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامکان نبرد
پیش سلطان بیامان نبرد
تا نشد بالغ و ز جان فارغ
پیش آن جان جان جان نبرد
روبه عقل گر چه جهد کند
ره بدان صارم الزمان نبرد
جان فدا عشق را که او دل را
جز به معراج آسمان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز که بینشان نبرد
خون چکیدهست ره ره این نه بس است؟
عاشقی جز که خون فشان نبرد
هر کشان خون نه بوی مشک دهد
تو یقین دان که بوی آن نبرد
دیده را کحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامکان نبرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
هر که در ذوق عشق دنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغتهاست
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع؟
چون که آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا میزد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر که بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغتهاست
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع؟
چون که آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا میزد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر که بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
عشق را جان بیقرار بود
یاد جان پیش عشق عار بود
سر و جان پیش او حقیر بود
هر که را در سر این خمار بود
همه بر قلب میزند عاشق
اندران صف که کارزار بود
نکند جانب گریز نظر
گر چه شمشیر صد هزار بود
عشق خود مرغزار شیران است
کی سگی شیر مرغزار بود
عشق جانها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
همه کس را شکار کرد بلا
عاشقان را بلا شکار بود
مر بلا را چنان به جان بخرند
کان بلا نیز شرمسار بود
جان عشق است شه صلاح الدین
کو ز اسرار کردگار بود
یاد جان پیش عشق عار بود
سر و جان پیش او حقیر بود
هر که را در سر این خمار بود
همه بر قلب میزند عاشق
اندران صف که کارزار بود
نکند جانب گریز نظر
گر چه شمشیر صد هزار بود
عشق خود مرغزار شیران است
کی سگی شیر مرغزار بود
عشق جانها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
همه کس را شکار کرد بلا
عاشقان را بلا شکار بود
مر بلا را چنان به جان بخرند
کان بلا نیز شرمسار بود
جان عشق است شه صلاح الدین
کو ز اسرار کردگار بود