عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردییی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعلهٔ سینه؟
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمهیی جاری
بس استت عزت و دوران، زذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
زبهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی، مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد زآتشهای هشیاری
لباس خویش میدرد، قبای جسم میسوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هرچش هست، طراران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانهٔ تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو، که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان، که خود در عین آن غاری
بدرد زهرهٔ جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل، چگونه دور و اغیاری
زیک حرفی زرمز دل، نبردی بوی اندر عمر
اگرچه حافظ اهلی و استادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قطب کارها گشتی
وزین اشغال بیکاران، نداری تاب بیکاری
تو را دم دم همیآرند کاری نو، به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی، گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت، اگر مخدوم شمس الدین
زتبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردییی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعلهٔ سینه؟
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمهیی جاری
بس استت عزت و دوران، زذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
زبهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی، مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد زآتشهای هشیاری
لباس خویش میدرد، قبای جسم میسوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هرچش هست، طراران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانهٔ تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو، که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان، که خود در عین آن غاری
بدرد زهرهٔ جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل، چگونه دور و اغیاری
زیک حرفی زرمز دل، نبردی بوی اندر عمر
اگرچه حافظ اهلی و استادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قطب کارها گشتی
وزین اشغال بیکاران، نداری تاب بیکاری
تو را دم دم همیآرند کاری نو، به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی، گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت، اگر مخدوم شمس الدین
زتبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمیداند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید دران درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب، خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه به بر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمیداند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید دران درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب، خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه به بر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو درین غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
ای ملامتگر تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بیپر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
شکنی شیشهٔ مردم، گرو از من گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
گر از شراب دوشین، در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
ز آب، تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
ازین درخت بدان شاخ و بر نمیبینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب میپرسی
میان گنج زری، مس قلب میچینی
خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و میکنی بینی
اگرچه تیرهشبی، رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی، ولی دروغینی
رسید نعرۀ عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها والخمار یسقینی
مجردان همه شب، نقل و باده مینوشند
درین خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس ماندهیی، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی؟
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زادهٔ طینی، نه سر به سر طینی
هلا، خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب میپرسی
میان گنج زری، مس قلب میچینی
خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و میکنی بینی
اگرچه تیرهشبی، رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی، ولی دروغینی
رسید نعرۀ عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها والخمار یسقینی
مجردان همه شب، نقل و باده مینوشند
درین خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس ماندهیی، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی؟
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زادهٔ طینی، نه سر به سر طینی
هلا، خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۰