عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
اتیناکم، اتیناکم، فحیونا نحییکم
و لو لاکم و لقیاکم، لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری، فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی، دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی، و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی، و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی، اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا، و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
و لو لاکم و لقیاکم، لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری، فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی، دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی، و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی، و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی، اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا، و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
آینهیی بزدایم از جهت منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
راز تو فاش میکنم صبر نماند بیش ازین
بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش میکنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و هم نشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش میکنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و هم نشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
بفریفتیام دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسردهیی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
بشنیدهام که عزم سفر میکنی، مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه میکنی؟
قصد کدام خسته جگر میکنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میکنی، مکن
چه وعده میدهی و چه سوگند میخوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر میکنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهیی؟
از عهد و قول خویش عبر میکنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر میکنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میکنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر میکنی، مکن
جانم چو کورهییست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر میکنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر میکنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر میکنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میکنی؟ مکن
حلوا نمیدهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر میکنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر میکنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بیسری عشق چه سر میکنی؟ مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه میکنی؟
قصد کدام خسته جگر میکنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میکنی، مکن
چه وعده میدهی و چه سوگند میخوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر میکنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهیی؟
از عهد و قول خویش عبر میکنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر میکنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میکنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر میکنی، مکن
جانم چو کورهییست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر میکنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر میکنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر میکنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میکنی؟ مکن
حلوا نمیدهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر میکنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر میکنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بیسری عشق چه سر میکنی؟ مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
باز درآمد ز راه، فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
در خشکی ما بنگر، وان پردهٔ تر برگو
چشم تر ما را بین، ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین، در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی، کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی، آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی، داد دو جهان دادی
در دست که افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده، لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده، احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی، خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی، ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم، روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین، کرده ز قدح بالین
یارب بفزا، آمین، این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان، جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف، این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده، هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی، از رهن کمر برگو
گر رافضییی باشد، از داد علی درده
ورزان که بود سنی، از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟
بگشا لب و شرحش کن، اسباب ظفر برگو
چشم تر ما را بین، ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین، در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی، کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی، آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی، داد دو جهان دادی
در دست که افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده، لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده، احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی، خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی، ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم، روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین، کرده ز قدح بالین
یارب بفزا، آمین، این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان، جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف، این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده، هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی، از رهن کمر برگو
گر رافضییی باشد، از داد علی درده
ورزان که بود سنی، از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟
بگشا لب و شرحش کن، اسباب ظفر برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کردهای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
هزار بار کشیدهست عشق کافرخو
شبم زبام به حجره، زحجره تا سر کو
شب آنچنان و بگاه آمده که هی، برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
زهرچه پر کندم، من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاء است، چون گریزد ازو؟
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید، ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو
شبم زبام به حجره، زحجره تا سر کو
شب آنچنان و بگاه آمده که هی، برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
زهرچه پر کندم، من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاء است، چون گریزد ازو؟
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید، ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
سراندازان همیآیی، نگارین جگرخواره
دلم بردی، نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
دلم بردی، نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
کاستیزه همیگیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بیصورت او هستم، چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من هم خانه و هم خوابه
حسن تو و عشق من، در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب، آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه، هم صوفی و هم خرقه
هم بندهٔ بیچاره، هم خواجهٔ نسابه
کاستیزه همیگیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بیصورت او هستم، چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من هم خانه و هم خوابه
حسن تو و عشق من، در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب، آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه، هم صوفی و هم خرقه
هم بندهٔ بیچاره، هم خواجهٔ نسابه