عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وآنچه در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردهست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چارهٔ بهبود نکرد
جانم از غمزهٔ تیرافکن تو خسته نشد
زان که جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وآنچه در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردهست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چارهٔ بهبود نکرد
جانم از غمزهٔ تیرافکن تو خسته نشد
زان که جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژدهٔ جانی نرسد
سیه آن روز که بینور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدهست
از غم آن که ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژدهٔ جانی نرسد
سیه آن روز که بینور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدهست
از غم آن که ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جانها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهان است
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بیچون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
گویی که آن چه سوی است؟ آن سو که جست و جوی است
گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد
آن سو که میوهها را این پختگی رسیدهست
آن سو که سنگها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسیٰ چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کافر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
باز آرزوی جانها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهان است
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بیچون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
گویی که آن چه سوی است؟ آن سو که جست و جوی است
گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد
آن سو که میوهها را این پختگی رسیدهست
آن سو که سنگها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسیٰ چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کافر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مستان دلهای دل پرستان
ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر که بیند ؟ جز دیدهها که دیدند
یک ساقییی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مستان دلهای دل پرستان
ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر که بیند ؟ جز دیدهها که دیدند
یک ساقییی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
معده را پر کردهیی دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه میجستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه میجستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
ای دل بیبهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس
دانه شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس
گر چه باران نعمت است از برق ترس
شاد ایامی تو از ایام ترس
لطف شاهان گر چه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس
چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس
ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادام است از بادام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس
دانه شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس
گر چه باران نعمت است از برق ترس
شاد ایامی تو از ایام ترس
لطف شاهان گر چه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس
چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس
ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادام است از بادام ترس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غم خوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانهها انبار میکرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بیکار
ازو گیرند و او زایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در راه و از رفتار فارغ
درین حیرت بسی بینی درین راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
که گردد آدمی غم خوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانهها انبار میکرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بیکار
ازو گیرند و او زایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در راه و از رفتار فارغ
درین حیرت بسی بینی درین راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فرو ریزی، ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی، که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی، که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو، که ارزد جان فدا کردن؟
کسایی را کسایی کو، که آن را مشتمل باشم؟
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من، ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو، خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه، چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم، چرا من منتقل باشم؟
چو غم بر من فرو ریزی، ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی، که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی، که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو، که ارزد جان فدا کردن؟
کسایی را کسایی کو، که آن را مشتمل باشم؟
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من، ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو، خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه، چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم، چرا من منتقل باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی، سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
شاگرد تو میباشم، گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت، یک خنده بیاموزم
ای چشمهٔ آگاهی شاگرد نمیخواهی؟
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم؟
باری، ز شکاف در، برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بری رختم در راه، که عشارم
یک لحظه روی پیشم، یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی، گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را، من همزهٔ مهموزم
در حوبه و در توبه، چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو، بر تابه همیسوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو، براقتر از روزم
بس کن، همه تلوینم، در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه، یک لحظه چو پیروزم
تا زان لب خندانت، یک خنده بیاموزم
ای چشمهٔ آگاهی شاگرد نمیخواهی؟
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم؟
باری، ز شکاف در، برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بری رختم در راه، که عشارم
یک لحظه روی پیشم، یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی، گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را، من همزهٔ مهموزم
در حوبه و در توبه، چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو، بر تابه همیسوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو، براقتر از روزم
بس کن، همه تلوینم، در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه، یک لحظه چو پیروزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
جانم به فدا بادا، آن را که نمیگویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم