عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۱
قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند
کمان نرم ترا هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند
بودتمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند
اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار فلک را پیاده می داند
به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب
دل رمیده من جام باده می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۰
اگر به قامت رعنای او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۷
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۳
پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۹
گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۷
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود
هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود
دست نگار بسته شود هر کف زمین
هر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شود
از مظهر جلال شود جلوه گر جمال
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
خاک از شکوفه جلوه شکرستان کند
هر برگ سبز طوطی شکر شکن شود
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار
دامان خاک تیره پر از یاسمن شود
خاک از صفای سینه چو آب برهنه رو
آیینه دار سرو وگل ونسترن شود
هر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهد
هر سنگ پاره ای جگر کوهکن شود
شاخ از گل شکفته شود مشرق سهیل
سنگ از فروغ لاله عقیق یمن شود
زان سان که خط وخال فزاید جمال را
حسن چمن زیاده ز زاغ وزغن شود
غافل مشو که سنبل گلزار جنت است
صائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۶
گل داده هرزه نالی چمن دهد
گوش گران سزای لب پر سخن دهد
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
لعلش که گوشمال عقیق یمن دهد
دریا شهید عشق ترا شستشو نداد
شبنم چه داد لاله خونین کفن دهد
آتش غلط نکرد که کار سپند ساخت
تا کی به ناله دردسر انجمن دهد
نگذارم آفتاب برد شبنمی ز باغ
گر بلبل اختیار گلستان به من دهد
یک داغ چون کند به دل لخت لخت ما
یک شمع چو فروغ به صد انجمن دهد
صائب به ذوق این غزل تازه، عندلیب
صد بوسه رونما، ز گل ویاسمن دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۴
هر کس نوایی از من آتش زبان شنید
افسرده شد چو زمزمه بلبلان شنید
در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت
فریاد من که گوش کر باغبان شنید
بر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیر
پیش از هدف کسی که فغان از کمان شنید
در حیرتم که از چه به گل ماند پای سرو
زین نغمه های تر که ز آب روان شنید
خامی بود توقع روزی ز آسمان
کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید
دیوانه گر نگشت سرش داغ کردنی است
هر کس که وصف خوبی آن دلستان شنید
در هر دلی که حسن گلو سوز او گذشت
بوی کباب از نفسش می توان شنید
صائب گرفت گوشه ای از اهل روزگار
ازبس که ناشنیدنی از مردمان شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۳
کی دست کرم خواجه ز امساک برآرد
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی ترا پرده عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد
از پنجه شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۷
زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۲
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۱
فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۱
از فروغ لاله آتش زیر پاداردبهار
چون گل رعنا خزان رادر قفا دارد بهار
باکمال آشنایی می رمد بیگانه وار
گوییا بویی ازان نا آشنادارد بهار
گوش گل از شبنم غفلت گران گردیده است
ورنه در هر پرده ای چندین نوادارد بهار
گر چه گوهر می فشاند در کنار خار و خس
جبهه ای دایم تر از شرم سخا دارد بهار
سبحه دور افکن درین موسم، که سنگ تفرقه است
جام پیش آور که چشم رونمادارد بهار
خاکیان را از شکر خواب عدم بیدار کرد
سرخط جان بخشی از صبح جزا دارد بهار
درد و صاف عالم امکان به هم آمیخته است
آبها نا صاف باشد تاصفا دارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۳
از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟
هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار
شاهدان غیب رابی پرده جولان می دهد
منت بسیاربراهل نظر داردبهار
مستی غفلت حجاب نشأه بیگانه است
ورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اند
شکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟
همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهار
از سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعد
می توان دانست شوری در جگر داردبهار
رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است
ورنه صد دام تماشای دگر داردبهار
از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن
گوشه چشمی که بااهل نظر داردبهار
از برای موشکافان دررگ هر سنبلی
معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان دیگرست
ازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهار
ناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟
بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهار
بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود
خاک رانزدیک شد از جای برداردبهار
می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا
قد موزون که راتا درنظر داردبهار
عشق دردلهای سنگین شور دیگر می کند
جلوه مستانه درکوه وکمر داردبهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نامه های نامه برداردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۵
سنبل او می خرامد دست بر دوش بهار
تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار
از نگاه اولینم چشم او دیوانه کرد
نشأه جام نخستین است سر جوش بهار
در چمن تا قامت موزون او پیدا نشد
در کشاکش بود از خمیازه آغوش بهار
کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟
از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار
خط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاست
درخزان ننشست این گلزار از جوش بهار
صائب از چندین هزاران خرمن امید خلق
دانه بی حاصلی باشد فراموش بهار