عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
آخر ای سنگدل از کشتن ما چیست غرض
غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض
تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی
پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض
باز در نرد محبت غلطی باخته‌ای
ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض
گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر
گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض
غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض
جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم
که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض
محتشم داشت فغان و تو در آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ای به من صدق و صفای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گله‌های تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه می‌فرمائی
می‌نماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا می‌بارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس می‌گوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک
نام ننگ‌آمیز من از لوح هستی ساز حک
یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس
ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک
هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت
بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک
گر نمی‌کشتی مرا از غصه میگشتم هلاک
ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک
ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین
تا نیفتد سایهٔ سرو سرافرازت به خاک
بس که می‌بینم تغیر در مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک
روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من
گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک
محتشم روزی که با داغت برآرد لاله‌سان
سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
صدامید از تو داشتم در دل
ده که از صد یکی نشد حاصل
دارم ای گل شکایت بسیار
گفتن آن حکایت مشکل
شمع حسنت فروغ هر مجلس
ماه رویت چراغ هر محفل
لاله‌رویان ز ساغر خوبی
همه سرخوش تو مست لایعقل
مست و خنجر کشی و بی‌پروا
شوخ و عاشق کشی و سنگین دل
در هلاکم چه میکنی تعجیل
ای طفیل تو عمر مستعجل
پیش پایت نهم سر تسلیم
تا به دست خودم کنی بسمل
از رقیبان خود مباش ایمن
وز اسیران خود مشو غافل
ای به زلفت هزار دل در بند
وی به قدت هزار جان مایل
محتشم داد جان به مهر و وفا
تو همان بی‌وفا و مهر گسل
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من
ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی
که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی
که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان
ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد
جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار
ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ای تو نکرده جز جفا آن چه نکرده‌ای بکن
تیغ بکش به خون ما آن چه نکرده‌ای بکن
ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان
بی خبر از درم درا آن چه نکرده‌ای بکن
چند به منتم کشی کز ستمت نکشته‌ام
ای ستمت به از وفا آن چه نکرده‌ای بکن
ای که ربوده‌ای به رخ صد دل و مایلی بدین
عقدهٔ زلف برگشا آن چه نکرده‌ای بکن
ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان
میروم این زمان بیا آن چه نکرده‌ای بکن
ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره
روی به محتشم نما آن چه نکرده‌ای بکن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من
که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمی‌دانم چه می‌گوید ز بدگویان که می‌گوید
به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم
که می‌کرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمی‌دانم چه دارد خصم بی‌مقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتش‌بار من با من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی
آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار داده‌ای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بی‌قرار من
تا ز نظاره‌ات مرا ساخت به عشق مبتلا
گوشه بگوشه می‌جهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
به دوستی خودم میکشی که رای من است این
به خویش دشمنی کرده‌ام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای من است این
دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا
دارند چشم ای بی‌وفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی
زان ابرتر می‌داشت دل امیدباران بیش از این
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما
تسکین مجو تمکین مخواه از بی‌قراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا
توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت می‌کشد
باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر
کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بی‌زنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان
شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف می‌نهی
هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بی‌زاری ز من می‌خواهی افزون از همه
حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی
از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده
چون این نمی‌آید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحب‌نظر غافل شوند از خوبیت
زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی
سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل می‌نگارم از وسواس
هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو
به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو
ضبط تو دید و جست برون از کمند تو
ای پای تا به سر چونی قند دلپسند
افغان که طعمهٔ مگسانست قند تو
دست مرا که ساخته‌ای زیر دست غیر
کوتاه به ز میوهٔ نخل بلند تو
چند افکنی در آتش سوزان دل مرا
هست این سیاه روز دل من پسند تو
ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد
با من چه می‌کند خلف ارجمند تو
دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی
در سینهٔ من آن دل هجران پسند تو
تلخی مکن که خنده نگهداشتن به زور
می‌بارد از لب و دهن نوشخند تو
امروز کو که باز بتر بیندت به من
بدگوی من که دوش همی داد پند تو
چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم
دستی که می‌زدم به عنان سمند تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه
بر پاکبازی توزمین و زمان گواه
من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون
صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه
در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان
کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاه
نقش مراد نرد محبت که وصل توست
خوش بودی ار نشستی از اقبال گاه گاه
دل می‌رود ز دست بگویند کان حریف
دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه
هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد
بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه
دیوم ز ره نبرد و پریچهر کودکی
هر دم به بازی دگرم می‌برد ز راه
غالب حریفی از همه رو داده بازیم
در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه
تا چند محتشم بود ای شاه محتشم
در حبس ششدر غم هجر تو بی‌گناه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای
تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای
با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای
از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده‌ای
پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای
بر خورد در ملامت مردم گشاده‌ای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم اراده‌ای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیاده‌ای
چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیاده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ای
بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند
ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ای
در غین مهر این که مرا کشته‌ای نهان
تقلید مهربانی ایام کرده‌ای
ترسم دمار از من بی‌ته برآورد
مرد آزمایی که تو در جام کرده‌ای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق
روی مرا به شبهه شبه فام کرده‌ای
از قتل محتشم همه احرام بسته‌اند
در دفع وی ز بس که تو ابرام کرده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
از قید عهد بنده تو خود رسته بوده‌ای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو
گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ای
آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانهٔ دلم که تو پیوسته بوده‌ای
گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بوده‌ای