عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون من هر کس که از جان سیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نه از پیوند هر آلوده دامانی بود باکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یار رقیب شد به فسون یار من دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
خواهد هزار زنده ز غیرت شود هلاک
گاهی پس از هلاکم اگر بگذرد به خاک
شد چاک سینه ی فلک از آه بترس
آهی که بر فلک رود از سینه های چاک
ای روز من زدست تو چون طره ی تو تار
وی عشق من به روی تو چون دامن تو پاک
از دیده اشک من زغمت رفته تا سمک
وز سینه آهم از ستمت رفته تا سماک
هر لحظه بیشتر شود آهم ز درد تو
این است هر دمم اثر آه دردناک
اندیشه داشتم که جدا سازدم ز دوست
اکنون مرا زدشمنی آسمان چه باک
هر شامگه (سحاب) به تقبیل خاک پاش
از اوج چرخ مهر در افتد به روی خاک
گاهی پس از هلاکم اگر بگذرد به خاک
شد چاک سینه ی فلک از آه بترس
آهی که بر فلک رود از سینه های چاک
ای روز من زدست تو چون طره ی تو تار
وی عشق من به روی تو چون دامن تو پاک
از دیده اشک من زغمت رفته تا سمک
وز سینه آهم از ستمت رفته تا سماک
هر لحظه بیشتر شود آهم ز درد تو
این است هر دمم اثر آه دردناک
اندیشه داشتم که جدا سازدم ز دوست
اکنون مرا زدشمنی آسمان چه باک
هر شامگه (سحاب) به تقبیل خاک پاش
از اوج چرخ مهر در افتد به روی خاک
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
کشم ار جور ازو باز وفا می خواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
با خیالت به مراد دل خود در سخنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بیند و خونین کفنم
بهر آزردن من یار پی رنجش غیر
امشب از بهر چه خوانده است در این انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پای طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بی اثر نیست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مایل سرو چمنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بیند و خونین کفنم
بهر آزردن من یار پی رنجش غیر
امشب از بهر چه خوانده است در این انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پای طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بی اثر نیست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مایل سرو چمنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
همیشه میل نگارم بود به سوی جفا
نه مهر در دل سنگین او بود نه وفا
نه میل خاطر یاران نه شرم در دیده
ترحّمی نه در آن دل بود نه ترس خدا
نه رحمتی به دل ریش دردمندانه اش
نه در جهان نظری می کند به عین رضا
لبش چو آب حیاتست و دردمند منم
طبیبم از لب چون نوش دوست کرد دوا
روا مدار که بر ما جفا رود چندین
جفا ز حد بشد ای جان مکن که نیست روا
تو جانی از تن من دور تا به کی باشی
ز تن تو جان جهان را روا مدار جدا
چو چشم یار منم ناتوان به هجرانش
چو زلف دوست منم از هواش بی سر و پا
نه مهر در دل سنگین او بود نه وفا
نه میل خاطر یاران نه شرم در دیده
ترحّمی نه در آن دل بود نه ترس خدا
نه رحمتی به دل ریش دردمندانه اش
نه در جهان نظری می کند به عین رضا
لبش چو آب حیاتست و دردمند منم
طبیبم از لب چون نوش دوست کرد دوا
روا مدار که بر ما جفا رود چندین
جفا ز حد بشد ای جان مکن که نیست روا
تو جانی از تن من دور تا به کی باشی
ز تن تو جان جهان را روا مدار جدا
چو چشم یار منم ناتوان به هجرانش
چو زلف دوست منم از هواش بی سر و پا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
چکنم باز رها کردن دامان تلخست
ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک
نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست
راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست
ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل
صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست
نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل
هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
چکنم باز رها کردن دامان تلخست
ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک
نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست
راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست
ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل
صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست
نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل
هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
آیینه ی جمال تو از آه من گرفت
یا ناله های زار سحرگاه من گرفت
ماهم جواب داد که معهود در جهان
اینست بی راه دلت ماه من گرفت
با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا
خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت
رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش
اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت
در معرکه که قلب و جناحست و میسره
شیران شرزه پنجه روباه من گرفت
فریاد و الغیاث که دندان مدعی
بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت
یا ناله های زار سحرگاه من گرفت
ماهم جواب داد که معهود در جهان
اینست بی راه دلت ماه من گرفت
با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا
خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت
رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش
اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت
در معرکه که قلب و جناحست و میسره
شیران شرزه پنجه روباه من گرفت
فریاد و الغیاث که دندان مدعی
بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
صبوری در غم جانان که دارد
دوای درد بی درمان که دارد
مرا گفتید بی سامانی از عشق
به عشق تو سرو سامان که دارد
به جان آمد دلم در بند هجران
چنین مشکل بگو آسان که دارد
طبیب من تویی آخر نگویی
که درد دل ز تو پنهان که دارد
مفرما صبرم از روی دلارام
صبوری از رخ جانان که دارد
خیالت نور هر دو دیده ماست
بگو تا این چنین مهمان که دارد
همه کس را بود مهر تو در دل
بجز من مهر تو در جان که دارد
جهانی در غمت بس ناشکیبند
از این پس طاقت هجران که دارد
به عید روی تو جان جهان را
فدا کردم چنین قربان که دارد
دوای درد بی درمان که دارد
مرا گفتید بی سامانی از عشق
به عشق تو سرو سامان که دارد
به جان آمد دلم در بند هجران
چنین مشکل بگو آسان که دارد
طبیب من تویی آخر نگویی
که درد دل ز تو پنهان که دارد
مفرما صبرم از روی دلارام
صبوری از رخ جانان که دارد
خیالت نور هر دو دیده ماست
بگو تا این چنین مهمان که دارد
همه کس را بود مهر تو در دل
بجز من مهر تو در جان که دارد
جهانی در غمت بس ناشکیبند
از این پس طاقت هجران که دارد
به عید روی تو جان جهان را
فدا کردم چنین قربان که دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
چون مرا با عشق تو دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
مرا زین بیش درد دل نباید
وگر دردم دهی دیگر نشاید
نشاید جور با یاران یکدل
اگرچه دوستی در دل فزاید
چو سروش بر دو چشم خود نشانم
به سوی ما اگر یک لحظه آید
اگر تخم جفا کارد به جانم
به دم مهر گیاهِ او برآید
نگردم از وفایش تا توانم
به عهدش گر جهان بر من سرآید
ز جورش گویم ای دل ترک او کن
بر اینم جان من گر دلبر آید
دلا در راه عشقش سر فدا کن
به پیش ما دمی کان دلبر آید
وگر دردم دهی دیگر نشاید
نشاید جور با یاران یکدل
اگرچه دوستی در دل فزاید
چو سروش بر دو چشم خود نشانم
به سوی ما اگر یک لحظه آید
اگر تخم جفا کارد به جانم
به دم مهر گیاهِ او برآید
نگردم از وفایش تا توانم
به عهدش گر جهان بر من سرآید
ز جورش گویم ای دل ترک او کن
بر اینم جان من گر دلبر آید
دلا در راه عشقش سر فدا کن
به پیش ما دمی کان دلبر آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
پست طاقت طاق گشت از بار عشق
پای دل مجروح شد از خار عشق
بر زبان ناید کسی را نام دل
جان فروشانند در بازار عشق
بس گران باریست بار عشق و صبر
از دلم بردار یارب بار عشق
ای دل بیچاره در هجران بساز
کاین چنین افتاده کار و بار عشق
هر زمان در سینه ام سر می زند
ای مسلمانان ز هجران بار عشق
چون فراقش خانه صبرم بکند
هم وصال او بود معمار عشق
رنگ رویم شد بسان کاه زرد
در جهان اینست خود آثار عشق
پای دل مجروح شد از خار عشق
بر زبان ناید کسی را نام دل
جان فروشانند در بازار عشق
بس گران باریست بار عشق و صبر
از دلم بردار یارب بار عشق
ای دل بیچاره در هجران بساز
کاین چنین افتاده کار و بار عشق
هر زمان در سینه ام سر می زند
ای مسلمانان ز هجران بار عشق
چون فراقش خانه صبرم بکند
هم وصال او بود معمار عشق
رنگ رویم شد بسان کاه زرد
در جهان اینست خود آثار عشق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
من نمی یابم دوای درد دل
با که گویم ماجرای درد دل
درد دل گر باشد از عشقت دوا
می کشم از جان بلای درد دل
از طبیب دل دوایی خواستم
گفت می دانم دوای درد دل
از لب و رخسار خود کردم دوا
گلشکر بهر شفای درد دل
غیر درد عشق اگرچه راحتست
من نمی خواهم به جای درد دل
گر نمی دانی که درد من ز چیست
رنگ روی من گوای درد دل
مرغ جانم را پر و بالش بسوخت
از فراقت در هوای درد دل
با که گویم ماجرای درد دل
درد دل گر باشد از عشقت دوا
می کشم از جان بلای درد دل
از طبیب دل دوایی خواستم
گفت می دانم دوای درد دل
از لب و رخسار خود کردم دوا
گلشکر بهر شفای درد دل
غیر درد عشق اگرچه راحتست
من نمی خواهم به جای درد دل
گر نمی دانی که درد من ز چیست
رنگ روی من گوای درد دل
مرغ جانم را پر و بالش بسوخت
از فراقت در هوای درد دل