عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل که از دیده گریان آرند
خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند
صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند
عارفان آنچه نداری بر تو آن آرند
چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
شمه‌یی گر ز تو در عالم علوی برسد
قدسیان رقص برین گنبد گردان آرند
گر بدین عاشق دلسوخته‌یی مسکینی
شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند
جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد
آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند
شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید
ز سراپرده اسرار خدا می‌آید
بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد
خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید
در نمازند درختان و به تسبیح طیور
در رکوع است بنفشه که دوتا می‌آید
هرچه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد
که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید
از یکی روح درین راه چو رو واپس کرد
اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید
رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگ است
بوی او یافت کزو بوی وفا می‌آید
مست او گشت از آن رو همگان مست وی اند
خوش لقا گشت کزان ماه لقا می‌آید
نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم
که شکر رشک برد زانچه مرا می‌آید
زان دلیر است که با شیر ژیان رو کرده‌ست
زان کریم است که از گنج عطا می‌آید
آن که سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند کزو بوی صبا می‌آید
بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری
که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
اهل دینار کجا امت دیدار کجا
گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید
نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان
چون معاشر که گه گه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه زیشان
کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقش‌ها یکدگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد
گرچه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش
تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چون که آن ماه یک دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چون که بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان
گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید
باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچه شد آشکارا کی توان گفت یارا؟
کلک آن کی نویسد؟ گر چه در محبر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلکه خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی‌نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
آن شکرپاسخ نباتم می‌دهد
وان که کشتستم حیاتم می‌دهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد
یونس وقتم نجاتم می‌دهد
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم می‌دهد
رخت را برد و مرا درویش کرد
نک ز یاقوتش زکاتم می‌دهد
اسب من بستد پیاده مانده ام
وز دو رخ آن شاه ماتم می‌دهد
کوه طور از شاه ماتش پاره شد
من کم از کاهم ثباتم می‌دهد
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم می‌دهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی‌این جهاتم می‌دهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
خنب‌های لایزالی جوش باد
باده نوشان ازل را نوش باد
تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقه‌های عشق تو در گوش باد
دوش گفتم ساقی‌اش را هوش دار
ساقی‌اش گفتا مرا بیهوش باد
ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بی‌روپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بی‌حجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
شهر پر شد لولیان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
گرد من می‌گشت یک لولی پریر
هم چنینم برد کلی کرد و مرد
کرد لولی دست خود در خون من
خون من در دست آن لولی فسرد
تا که می‌شد خون من انگوروار
سال‌ها انگور دل را می‌فشرد
کرد دیدم کو کند دزدی ولیک
کرد ما را بین که او دزدید کرد
کی گمان دارد که او دزدی کند؟
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
دزد خونی بین که هر کس را که کشت
خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آن گه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد
پیش او آرید هر جا هست درد
این جهان چشم است و او چون مردمک
تنگ می‌آید جهان زین مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد
شد کلید قفل را جایی سپرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان‌جا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفته‌اند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌یی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می‌پرستان می‌رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گل عذاران از گلستان می‌رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند
جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگ دستان می‌رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هرکجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند
چون که بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند؟
گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند؟
بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند
این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند
غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند
وان یکی را قهر نومیدی دهد
یاس کلی را رعایت می‌کند
عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گم ره را حمایت می‌کند
شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند
هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند
کوثر است این عشق یا آب حیات؟
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند
در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند
بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند
کیمیای کیمیاساز است عشق
خاک را گنج معانی می‌کند
گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند
گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند
گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند
اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند
اندرین طوفان که خون است آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند
بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند
چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند
ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند
هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند
سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند
تا چه خورده‌ست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود
مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می‌رود
تن مپرور زان که قربانی‌ست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زان که تن پرورد رسوا می‌رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آن که چون خورشید یکتا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید؟
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید
قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید
ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکش تر است از صد کلید
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید
این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید
این زیادت‌های این عالم کمی‌ست
آن زیادت جو که دارد بایزید
آن زیادت دست شش انگشت توست
قیمت او کم به ظاهر مستزید
آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید
چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید
آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید
قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید
قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
نی خمش کن عالم السر حاضر است
نحن اقرب گفت من حبل الورید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
برنشین ای عزم و منشین ای امید
کز رسولانش پیاپی شد نوید
دود و بویی می‌رسد از عرش غیب
ای نهانان سوی بوی آن پرید
هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند
دود بویش می‌کند آن را سپید
ما ز گردون سوی مادون آمدیم
باز ما را سوی گردون برکشید
همچو مریم سوی خرمابن رویم
زان که خرمایی ندارد شاخ بید
بس کن و از حرف در معنی گریز
چند معنی را ز حرفی می‌مزید؟
این مزیدن طفل بی‌دندان کند
گر شما مردید نان را خود گزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد
هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد
آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
هر که را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زان که محو یار شد
شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد؟
نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد
همچنان در نور روح این نار تن
هم نشد این نار و هم این نار شد
جوی جویان است و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد
تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد
پس طلب تا هست ناقص بد طلب
چون نماند آن گهی سالار شد
هر تن بی‌عشق کو جوید کله
سر ندارد جملگی دستار شد
تا ببیند ناگهانی گلرخی
بر وی آن دستار و سر چون خار شد
همچو من شد در هوای شمس دین
آن که او را در سر این اسرار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود؟
هر چه کشت افزاست آتش چون بود؟
نقش‌هایی که نگارد آن نگار
عقل آن را جز که مفرش چون بود؟
شربتی را کو به مست خود دهد
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود؟
کشتی شش گوشه است این شش جهت
بحر بی‌پایان درین شش چون بود؟
نرگس چشمی کزین بحر آب یافت
درشناس بحر اعمش چون بود؟
چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود؟
هین خموش و از خمول حق بترس
مامن اقبال مرعش چون بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد
مست عشقم دار دایم بی‌خمار
من نخواهم مستی‌یی کز می‌رسد
ما نیستانیم و عشقش آتشی‌ست
منتظر کان آتش اندر نی رسد
این نیستان آب زاتش می‌خورد
تازه گردد زاتشی کز وی رسد
تا ابد از دوست سبز و تازه ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد
لا شویم از کل شیی‌ء هالک
چون هلاک و آفت اندر شی رسد
هر که او ناچیز شد او چیز شد
هر که مرد از کبر او در حی رسد