عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
رنجیده از من میگذشت گفتم چه کردم جان من
گفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متن
از ما شکایت میکنی سر را حکایت میکنی
ما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزن
تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ
تو قابل اینها نهٔ دعوی مکن عشق چو من
ز اندوه و غم دم میزنی بر زخم مرهم مینهی
دل میکنی از غم تهی دل از وصال ما بکن
کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
تو میگریزی از بلا آسوده شو جانی مکن
گفتم سرت گردم بگو از هرچه من کردم بگو
ای چارهٔ دردم بگو دل کن تهی ز اندوه من
بد کردم و شرمندهام پیش تو سرافکندهام
خوی ترا من بندهام تیغ جفا بر من مزن
ازتوچسانبتوانگسیخت وزتوچهسان بتوانگریخت
خون مرا باید چو ریخت اینک سرم گردن بزن
از فیض دامن در مکش از چاکر خود سر مکش
بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن
گر نگذری از جرم من جان من آن تست و تن
تیغی بکش بر من بزن منت بنه بر جان من
گفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متن
از ما شکایت میکنی سر را حکایت میکنی
ما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزن
تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ
تو قابل اینها نهٔ دعوی مکن عشق چو من
ز اندوه و غم دم میزنی بر زخم مرهم مینهی
دل میکنی از غم تهی دل از وصال ما بکن
کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
تو میگریزی از بلا آسوده شو جانی مکن
گفتم سرت گردم بگو از هرچه من کردم بگو
ای چارهٔ دردم بگو دل کن تهی ز اندوه من
بد کردم و شرمندهام پیش تو سرافکندهام
خوی ترا من بندهام تیغ جفا بر من مزن
ازتوچسانبتوانگسیخت وزتوچهسان بتوانگریخت
خون مرا باید چو ریخت اینک سرم گردن بزن
از فیض دامن در مکش از چاکر خود سر مکش
بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن
گر نگذری از جرم من جان من آن تست و تن
تیغی بکش بر من بزن منت بنه بر جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
میافکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من
گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من
من چون نهان کنم که ز غم پرده میدرد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من
در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من
خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
میافکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من
گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من
من چون نهان کنم که ز غم پرده میدرد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من
در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من
خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
ای صبا با یار سنگین دل بگو
چون رسانیدی سلام من بگو
مستحقم من زکوه حسن را
لن تنالوا البر حتی تنفقو
من اگر هرگز نیایم بر درت
تو نگوئی که گدائی بود کو
گر بمیرم در غم عشق تو من
تو نخواهی کردم آخر جستجو
کو مروت کو وفا کو مرحمت
حق خدمتها چه شد انصاف کو
بر سر راهت فتم وز خود روم
تو نگوئی کوست این با خاک کو
من گرفتم نیستت مهر و وفا
باری از روی جفا حرفی بگو
گر سلاممرا نمیگوئی علیک
در جواب بنده دشنامی بگو
در دل من چاکها کردی بعمد
وز خطا هرگز نکردی یک رفو
پرسشی هرگز نکردی بنده را
در قفاهم بگذریم از رو برو
آهن سردی مکوب ای فیض رو
زینسخن بگذر رها کن گفتگو
آرزوی من بود این بعد از این
گر نباشد بعد از اینم آرزو
چون رسانیدی سلام من بگو
مستحقم من زکوه حسن را
لن تنالوا البر حتی تنفقو
من اگر هرگز نیایم بر درت
تو نگوئی که گدائی بود کو
گر بمیرم در غم عشق تو من
تو نخواهی کردم آخر جستجو
کو مروت کو وفا کو مرحمت
حق خدمتها چه شد انصاف کو
بر سر راهت فتم وز خود روم
تو نگوئی کوست این با خاک کو
من گرفتم نیستت مهر و وفا
باری از روی جفا حرفی بگو
گر سلاممرا نمیگوئی علیک
در جواب بنده دشنامی بگو
در دل من چاکها کردی بعمد
وز خطا هرگز نکردی یک رفو
پرسشی هرگز نکردی بنده را
در قفاهم بگذریم از رو برو
آهن سردی مکوب ای فیض رو
زینسخن بگذر رها کن گفتگو
آرزوی من بود این بعد از این
گر نباشد بعد از اینم آرزو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
جان من سخت دلربائی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بیوفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمیآئی
دل من پس بر که آئی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بیوفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمیآئی
دل من پس بر که آئی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
گره از زلف خویش وا کردی
بر دلم بستی و رها کردی
در میان بلاش سر دادی
عقدهٔ محکمش بپا کردی
راه بیرون شدن برو بستی
در اندوه و غصه وا کردی
مرغ زار شکسته بالی را
هدف تیر ابتلا کردی
طایر قدس را ببستی بال
طعمهٔ اژدر بلا کردی
از برای تو من چها کردم
تو بپاداش آن جفا کردی
در رهت من بجان وفا کردم
تو بجای وفا جفا کردی
ز آتش غصه سوختی جانم
خاکم اندر هوا هبا کردی
هر بلائی که بود در عالم
بر سر فیض مبتلا کردی
هر چه کردی بجای من ای جان
نیک بایسته و بجا کردی
آفرین باد ای طبیب دلم
همه درد مرا دوا کردی
بر دلم بستی و رها کردی
در میان بلاش سر دادی
عقدهٔ محکمش بپا کردی
راه بیرون شدن برو بستی
در اندوه و غصه وا کردی
مرغ زار شکسته بالی را
هدف تیر ابتلا کردی
طایر قدس را ببستی بال
طعمهٔ اژدر بلا کردی
از برای تو من چها کردم
تو بپاداش آن جفا کردی
در رهت من بجان وفا کردم
تو بجای وفا جفا کردی
ز آتش غصه سوختی جانم
خاکم اندر هوا هبا کردی
هر بلائی که بود در عالم
بر سر فیض مبتلا کردی
هر چه کردی بجای من ای جان
نیک بایسته و بجا کردی
آفرین باد ای طبیب دلم
همه درد مرا دوا کردی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
ایکه درد مرا دوا کردی
وعده قتل را وفا کردی
تیر بر دل زدی و بر جان خورد
شد صواب آنچه را خطا کردی
دل ربودی و جان فدای تو شد
هر دو کارم بمدعا کردی
کردی از خرمیم بیگانه
باغم و دردم آشنا کردی
غمزهات کرد رخنه در دل من
در دل من بغمزه جا کردی
یک نگاهت مرا ز من بستد
می ندانم دگر چها کردی
فیض را سوختی در آتش عشق
بود و همیش را فنا کردی
وعده قتل را وفا کردی
تیر بر دل زدی و بر جان خورد
شد صواب آنچه را خطا کردی
دل ربودی و جان فدای تو شد
هر دو کارم بمدعا کردی
کردی از خرمیم بیگانه
باغم و دردم آشنا کردی
غمزهات کرد رخنه در دل من
در دل من بغمزه جا کردی
یک نگاهت مرا ز من بستد
می ندانم دگر چها کردی
فیض را سوختی در آتش عشق
بود و همیش را فنا کردی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
در دل و جان من چه جا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گه بایمای تغافل دل ما میشکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
با همه دست در کمر از گل و خور شکفتهتر
در دل خستهام به جز خار جفا نمیکنی
گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی
خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی
فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
با همه دست در کمر از گل و خور شکفتهتر
در دل خستهام به جز خار جفا نمیکنی
گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی
خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی
فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که میترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی
من یافتهام سلمان؟ در میکده ترسا
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که میترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی
من یافتهام سلمان؟ در میکده ترسا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟
برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟
دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمیآوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟
نیکخواه توام و روی تو، دلخواه من است
میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟
در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟
برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟
دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمیآوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟
نیکخواه توام و روی تو، دلخواه من است
میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟
در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
ای که بر من میکشی خط و نمیخوانی مرا!
بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟
راندهاند ازل، بر ما بناکامی، قلم
نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟
در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز
سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا
میدهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم
هیچ کاری بر نمیآید، به آسانی مرا
همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟
آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟
مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان
وین زمان سودی نمیدارد، پشیمانی مرا
از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد
کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز
میبرند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا
بندهای باشد تو را سلمان گران باشد که آن
یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا
بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟
راندهاند ازل، بر ما بناکامی، قلم
نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟
در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز
سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا
میدهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم
هیچ کاری بر نمیآید، به آسانی مرا
همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟
آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟
مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان
وین زمان سودی نمیدارد، پشیمانی مرا
از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد
کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز
میبرند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا
بندهای باشد تو را سلمان گران باشد که آن
یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست میدانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار میگردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست میدانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار میگردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا