عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح
لله‌الحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان
آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح
خوش برانداخته‌ای پرده که در خواهش می
هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعه‌نویسی هر حرف
که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آن که می‌داشت عبور تو به مسجد پنهان
دوش می‌داد به میخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز
بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح
به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت
کینهٔ محتشم از حسن بیان تو صریح
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که می‌شکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص
اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص
با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر
چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص
تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار
که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص
گرنه در خلوت خاصت بدمن می‌گوید
روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص
وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو
همچو موئی و نگشتم به تو یک مو مخصوص
سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر
آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص
محتشم نیست قبولم که به صد قرن شوی
تو به آن دیر خصوصیت بدخو مخصوص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم
چنان ترسیده‌ام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشه‌چین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بنده‌ای چنین دارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا
توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم
می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را
تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را
تحفه سازم پیش یار نکته‌دان خود کشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
هم رهان ره سودای تو باری فرسان
به حریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین
دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پرده‌گشا
یکی ز عین حیا غنچه است پرده‌نشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب
یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد
دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در
بی‌نیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیک‌ترین وعدهٔ وصلت برسم
از خدا می‌طلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید
ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژده‌ای درد که در دام تو افتاد آخر
نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شب‌آویز دلی نالان‌تر
من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من
می‌کند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بی‌گه ناصح
می‌دهد بندم و آن گه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش
شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم
اگر اینست دگر می‌شکنم سوگندی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بی‌پروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامت‌ها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز
من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز
هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز
افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز
بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را
قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را
تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را
قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را
شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را
خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را
دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را
باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم
ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره می‌کردم
کس گر می‌شنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره می‌کردم
اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم
نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقه‌ها می‌زد
که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم
فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره می‌کردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم
بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را
که در می‌خانه عمری کار هر میخواره می‌کردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم
خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
من که دادم بی قراری را قرار خویشتن
کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار
پرده را برداشتم از روی کار خویشتن
دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی
فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن
بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق
مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن
دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن
راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن
من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار
چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن
گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم
چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن
ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک
گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن
زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش
تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن
تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا
مشک می‌بارد ز کلک مشکبار خویشتن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
با رقیب آمدی به محفل من
برق غیرت زدی به حاصل من
جان به آسانی از غمت دادم
وز تو آسان نگشت مشکل من
جانم از تن سفر نمی‌کردی
گر نمی‌رفتی از مقابل من
کینم انداختند در دل تو
مهرت آمیخت در دل من
تشنهٔ آب زندگی بودم
خاک می‌خانه گشت منزل من
شوق زخم دگر به جان دارد
دل مجروح نیم بسمل من
خنجری زد به سینه‌ام قاتل
که فزون ساخت حسرت دل من
قابل تیغ او شدم آخر
کار خود کرد بخت مقبل من
می‌دهد جان فروغی از سر شوق
هر که بیند جمال قاتل من
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر
چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر
مجموعهٔ عاشقان بود دفتر من
مجموعهٔ عاشقان پریشان خوش تر