عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد
مه پرستان ماه خندیدن گرفت
شب روان خیزید وقت راه شد
خواب آمد ما و من‌ها لا شدند
وقت آن بی‌خواب الاالله شد
مغزها آمیخته با کاه تن
تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد
هندوان خرگاه تن را روفتند
ترک خلوت دید و در خرگاه شد
گفت و گوهای جهان را آب برد
وقت گفتن‌های شاهنشاه شد
شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن کوتاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست؟ هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنه‌ها
بسته شد روزنه‌ها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر که زنده‌ست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چون که به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقی‌ست که آن نور خداست
نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناری‌ست درین دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیده‌ست
مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاک است
در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمال است و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش بجهان رغم حسد
ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد
زاتش عشق احد تا به لحد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
گر نخسپی شبکی جان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکی‌ست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود؟
ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
هر کجا بوی خدا می‌آید
خلق بین بی‌سر و پا می‌آید
زان که جان‌ها همه تشنه‌ست به وی
تشنه را بانگ سقا می‌آید
شیرخوار کرمند و نگران
تا که مادر ز کجا می‌آید
در فراقند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لقا می‌آید
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا می‌آید
خنک آن هوش که در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا می‌آید
گوش خود را ز جفا پاک کنید
زان که بانگی ز سما می‌آید
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا می‌آید
چشم آلوده مکن از خد و خال
کان شهنشاه بقا می‌آید
ور شد آلوده به اشکش می‌شوی
زانک از آن اشک دوا می‌آید
کاروان شکر از مصر رسید
شرفه گام و درا می‌آید
هین خمش کز پی باقی غزل
شاه گوینده ما می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
گر نخسپی شبکی جان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده به تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
گر برآری ز دل بحر غبار
چون کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور بروید ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکی‌ست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
آستین کرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ بپذیری چوبی
تا شود چوب تو ثعبان چه شود؟
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود؟
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد؟
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسیٰ
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وان گه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وان گه به اصل واشد
گرچه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیر است اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص کاشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وآن منی شد
وان گه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد
وان گه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی؟
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهان است
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
گویی که آن چه سوی است؟ آن سو که جست و جوی است
گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد
آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیده‌ست
آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسیٰ چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کافر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند
ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
خط خوان کی است این جا؟ کین سطر را بخواند
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جان است
هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند
بی‌دست و پا چو گویی سوی وی ایم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم کشاند این سر بگو که داند؟
هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حکم خود براند
گر زان که تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند
آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله که در دو عالم نی درد و درد ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
نری جمله نران با عشق کند آید
در راه ره زنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستم سرآمد تا دست برگشاید؟
رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب
چون برق بجهد از تن یک لحظه‌یی نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
کین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پی‌اش ترش رو او ابر نوبهار است
عالم به دوست شیرین قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو
منکر درین چراخور بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر ساعتی ببری زاندیشه‌ها چه باشد؟
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد؟
زاندیشه‌ها نخسپی زاصحاب کهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد؟
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد؟
صد بار عهد کردی کین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد؟
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد؟
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد؟
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟
جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد؟
بی‌ سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری از کبریا چه باشد؟
از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد؟
بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد
از باده گزافی شد صاف صاف صافی
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد
جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل
آن جا چو کرد منزل آن جاش خوش تر آمد
در عالم طراوت او یافت بس حلاوت
وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد
زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند
در نقش دین بماند والله که کافر آمد
زاوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد
هر جان باملالت دوراست ازین جلالت
چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد
ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
هر سنگ دل درین ره قلب از گهر نداند
هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند
وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
پیمانه‌یی‌ست این جان پیمانه این چه داند؟
از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند
در عشق بی‌قرارش پیمودن است کارش
از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند
باری نبود آگه زین سو که می‌رساند
ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند
خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها
کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌یی جهاند؟
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند
این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند؟
شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
شیری که خویش ما را از خویش می‌رهاند
آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند؟
وز روی همچو ماهت مه در شمار ماند؟
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند؟
یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
آن سوی شهر ماند؟ آن سو دیار ماند؟
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گل‌ها به عقل باشد؟ یا خار خار ماند؟
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند؟
ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی
جانت کنار گیرد تن برکنار ماند
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید؟ یا ننگ و عار ماند؟
می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند
آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند
کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان
ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر که بیند ؟ جز دیده‌ها که دیدند
یک ساقی‌یی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای آن که پیش حسنت حوری قدم در آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد
بحر است همچو دایه ماهی چو شیرخواره
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد
وان ماهی‌یی که داند کان بحر طالب اوست
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد
آن ماهی‌یی که دریا کار کسی نسازد
الا که رای ماهی آن را مشیر باشد
گویی ز بس عنایت آن ماهی است سلطان
وان بحر بی‌نهایت او را وزیر باشد
گر هیچ کس ز جرأت ماهیش خواند او را
هر قطره‌یی به قهرش مانند تیر باشد
تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
روشن ترک بیان کن تا دل بصیر باشد
مخدوم شمس دین است هم سید و خداوند
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد
گر خارهای عالم الطاف او ببینند
در نرمی و لطافت همچون حریر باشد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد؟
چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب هم نشین شد
هر جنس جنس خود را چون هم نشین نباشد؟
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسیٰ در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
هر مرده‌یی ز گوری برجست و پیشش آمد
دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد
جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد
خاک از فروغ نفخه ش قبله‌ی فرشته آمد
کاب از جوار آتش هم طبع آتش آمد
جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد
نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان
بی‌نقش و بی‌جهات این شش سو منقش آمد
آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی
بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آمد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
زاستون رحمت او دولت منعش آمد
ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش
وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد
خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی
کان آسمان برون این پنج و این شش آمد