عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
پژمرده شد به دل گل داغی که داشتم
مانند لاله سوخت دماغی که داشتم
کندم به ناخن از جگر خویش داغ را
کردم برون ز خانه چراغی که داشتم
سر رشته امید ز دستم گسسته شد
گردید سوده پای سراغی که داشتم
از دست برد لشکر خط رنگ او شکست
شد پایمال حادثه باغی که داشتم
از باده وصال دلم سیدا گرفت
انداختم ز دست ایاغی که داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
گردبادم خاک در چشم چراغت می کنم
با زبان آتشین چون لاله داغت می کنم
می توانم گلشنت را سوخت از یک برق آه
پاس خاطر داریی گلهای باغت می کنم
باده نابم ولی چشمت به خونم تشنه است
روغن بادامم اما بی دماغت می کنم
با وجود آنکه می دانم کجا داری مقام
لیک با خود پس نمی آیم سراغت می کنم
تا نریزد باده وصلت به کام سیدا
چشم پر خون را نگهبان ایاغت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
یاد آن شبها که در بزمت فراغت داشتم
سر به سر مانند ابرو خواب راحت داشتم
در حریمت کرده بودم پا ستون مانند شمع
تیغ می بارید بر سر استقامت داشتم
من چه کردم ناامید از بزم وصلت کرده یی
از تو ای بی رحم امید مروت داشتم
در خیال من چو گلچین فکر گل چیدن نبود
از گلستانت به بوی گل قناعت داشتم
چون چراغ روز در چشمت ندارم اعتبار
این سزای آنکه عمری پاس صحبت داشتم
از حوادث های دورانم نبود اندیشه یی
پشت چون تصویر بر دیوار غفلت داشتم
تا شدم خاک رهت ای کاش همچون سیدا
با قدت چون سایه آن روزی که الفت داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خشک است ز بی مهریی ایام دماغم
در آرزوی روغن آبست چراغم
زخم جگرم کرده بناصور ارادت
ای دست مروت منه انگشت به داغم
ریزند اگر در چمنم آب زمرد
چون برگ خزان دیده دمد سبز دماغم
از آبله ام چشمه خون سر هر خار
انگشت نما گشت ره از پای سراغم
رفتم به تماشای چمن همره سید
از آتش رخساره گل سوخت دماغم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
شده چون سایه از بس خاکساری جزو اعضایم
نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم
شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی
لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم
نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن
به سنگ سرمه دارد انتظاری چشم مینایم
دهد پیغام نومیدی کمند انتظار من
غبارآلوده خیزد از زمین دام تمنایم
فلک را کرد گرداب جنون دریای شور من
زمین چون گردباد آید به رقص از جوش سودایم
سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد
ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چهره افروخت چو گل بهر تماشا رفتم
جلوه یی کرد که چون سرو من از جا رفتم
از غمش مردم و پا بر سر خاکم ننهاد
گردبادی شدم و دامن صحرا رفتم
عشق را خواستم و دست ز عالم شستم
سوختم خانه خود را و به دریا رفتم
تن لبالب ز هوا در پی یار افتادم
خر پر از بار به دنبال مسیحا رفتم
دست کوتاه دماغ و سر آن زلف بلند
کیسه خالی من دیوانه به سودا رفتم
چاک در پیرهنم چون مه مصر افگندند
اشک حسرت شدم از چشم زلیخا رفتم
سیدا رخت سفر از سر آن کو بستم
در جگر نیشتر و آبله بر پا رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
یاد آن شبها که در بر گلعذاری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
روم از جای با اندک نسیمی گرد را مانم
بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم
نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم
به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم
ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند
به چشم کهربا طبعان عقیق زرد را مانم
نمی گردد ز دست ناله شمع کشته ام روشن
ندارم از اجابت بهره آه سرد را مانم
چرا ای گردباد امروز می گردی ز دنبالم
ز خود رم کرده ام مجنون صحراگرد را مانم
ز فرش مخمل اهل کرم پهلو تهی سازم
گریزم از دوای این حکیمان درد را مانم
ندارد سیدا گلزار چون من سرو موزونی
به روی صفحه ایام بیت فرد را مانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به گلشن رفتم و بی رویت آغاز جنون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
شکایت نامه آن روی چون گل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
سحر زلف تو از روی تصور شانه می کردم
به گردن داشتم زنجیر و سنبل بود در دستم
به بزم می پرستان دوش رفتم همره ساقی
ز شب تا صبحدم جام توکل بود در دستم
چو شبنم باغبان از چشم خود می داد آب من
بسان غنچه گل کیسه پل بود در دستم
به گلشن سیدا قطع نظر می کردم از نرگس
به یاد چشم او تیغ تغافل بود در دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از سر کوی تو با صد حسرت ای گل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دل را اسیر خط بناگوش کرده ام
این خانه را چو کعبه سیه پوش کرده ام
هر جا روم به سوی توام هوش می برد
عمریست راه خانه فراموش کرده ام
ایمن کنم ز خیره نگاهان رخ تو را
آئینه را گرفته نمدپوش کرده ام
مژگان من چو سنبل تر سبز گشته است
زلف تو شب به خواب در آغوش کرده ام
مأوای من که تنگ تر از روی ناخن است
همچون نگین گرفته و خاموش کرده ام
برتر بتم رسیده مرا نام برده یی
سر در کفن کشیده ام و گوش کرده ام
ای سیدا به بحر گهر داده ام عوض
هر قطره یی که همچو صدف نوش کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
خوش آن مستی که درد و داغ خود را چاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دری گشاده نگردد اگر گدای شوم
به استخوان قند آتش اگر همای شوم
مرا چو گرد به دنبال خویش نگذارند
اگر به قافله خضر رهنمای شوم
ز کاکلش نگذارند بر کفم تاری
اگر چو شانه سراسر گره گشای شوم
متاع قافله ها نیست جز گرانی گوش
فغان بلند نسازم اگر درای شوم
مرا که در کف دل نیست یک درم داغی
به بزم لاله عذاران چگونه جای شوم
اگر به چشمه آئینه عکس اندازم
ز بخت تیره سراپا میان لای شوم
به بزم بی سر و پایان سریست خوبان را
به مصلحت دو سه روزی برهنه پای شوم
به باد صبح مرا بس که سیدا خویشیست
چه لازم است که بی خانه و سرای شوم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
بس که چون شبنم سری دارد به عریانی تنم
همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم
رحم می آید بر احوال سپندم شعله را
برق را دست تعدی کوته است از خرمنم
دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است
پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم
سرو گلشن آستین افشانده آه من است
طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم
تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست
نردبان دود آه پشت بام گلخنم
گر چه چون سروم درین گلشن لباسی داده اند
تا به زانو آمده از نارسایی دامنم
در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام
نقطه پرگار و همم در حصار آهنم
از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا
بند در چاک گریبان است دست و گردنم
کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب
بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم
بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم
کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم
جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم
سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم
کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم
دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم
نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم
سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
بی تو امشب بس که احوال خرابی داشتم
از تهی آغوش خود پیچ و تابی داشتم
پیکرم می جست همچون نبض بیماران ز جا
تا سحر چون موج سیماب اضطرابی داشتم
آتشم افسرده روی و در چراغم نم نبود
بی جمالت خانه بی آب و تابی داشتم
اشک می پاشید بر اطراف مژگانم نمک
گاه می گفتم به چشم خود که خوابی داشتم
هر چه می کردی تو امشب بود کارم پیروی
هر چه می گفتی زبان بی جوابی داشتم
می شمردم هر زمان داغ شب بگذشته را
تا به وقت صبح با خود سر حسابی داشتم
در خیال خط رخسار تو هوشم رفته است
گر چه در ظاهر به پیش رو کتابی داشتم
چون نگرید خون به حالم روز و شب ای سیدا
در کنار خویش ماه و آفتابی داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
نگاه باده پرست تو برده از هوشم
سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم
تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا
نمی شود نمکت سالها فراموشم
رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو
به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم
به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو
قبای تازه کشیدست رخت از دوشم
می رسیده ام و آب سرد ریخته اند
تمام آتشم اما فتاده از جوشم
چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی
نشسته قاصد غماز در بناگوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم