عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمیدانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
درین ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زندهست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همیگفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو میگفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی میستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندران پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز؟
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
که پیروزه نمیدانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
درین ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زندهست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همیگفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو میگفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی میستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندران پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز؟
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
درین سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
ای خفته به یاد یار برخیز
میآید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بیقرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز
میآید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بیقرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آن که رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتهست
بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتهست
آن نرگس پرخمار خون ریز
دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آن که رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتهست
بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتهست
آن نرگس پرخمار خون ریز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
سوی خانهی خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی
از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین که با خورشید دارد ذرهها کار دراز
پیش روزن ذرهها بین خوش معلق میزنند
هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز
در سماع آفتاب این ذرهها چون صوفیان
کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی
از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین که با خورشید دارد ذرهها کار دراز
پیش روزن ذرهها بین خوش معلق میزنند
هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز
در سماع آفتاب این ذرهها چون صوفیان
کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
جمله شب میگداز و جمله شب خوش میبسوز
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعرهیی زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلا و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل؟
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز؟
گر همیخواهی که بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز
رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز
ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو
که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز
خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
جمله شب میگداز و جمله شب خوش میبسوز
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعرهیی زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلا و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل؟
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز؟
گر همیخواهی که بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز
رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز
ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو
که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو درو همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح بدیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضهها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حق است و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح بدیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضهها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حق است و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
سوی لبش هر آن که شد زخم خورد ز پیش و پس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
حال ما بیآن مه زیبا مپرس
آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل میبین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی که بود؟
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل میبین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی که بود؟
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس
جوشش خون را ببین از جگر مومنان
وز ستم و ظلم آن طرهٔ کافر مپرس
سکهٔ شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس
عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ ازو
جز سخن عاشقی نکتهٔ دیگر مپرس
خاصیت مرغ چیست؟ آن که ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری بتاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است
سوخته پر خوش تری هیچ تو از پر مپرس
گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه ازین سر مپرس
دیده و گوش بشر دان که همه پرگل است
از بصر پر وحل گوهر منظر مپرس
چون که بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس
رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس
جوشش خون را ببین از جگر مومنان
وز ستم و ظلم آن طرهٔ کافر مپرس
سکهٔ شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس
عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ ازو
جز سخن عاشقی نکتهٔ دیگر مپرس
خاصیت مرغ چیست؟ آن که ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری بتاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است
سوخته پر خوش تری هیچ تو از پر مپرس
گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه ازین سر مپرس
دیده و گوش بشر دان که همه پرگل است
از بصر پر وحل گوهر منظر مپرس
چون که بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس
رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
زان که نیرزد کنون خون رهی یک لکیس
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جو است
بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس
عاشقی آن صنم وان گه ترس کسی؟
یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس؟
ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس
زود بشو لوح را زابجد این کاف و نون
آن گه ای دل برو نقطه خالش نویس
ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیرهیی ز آب جهنم بخیس
شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک سار تار خیالی بریس
زان که نیرزد کنون خون رهی یک لکیس
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جو است
بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس
عاشقی آن صنم وان گه ترس کسی؟
یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس؟
ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس
زود بشو لوح را زابجد این کاف و نون
آن گه ای دل برو نقطه خالش نویس
ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیرهیی ز آب جهنم بخیس
شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک سار تار خیالی بریس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
بیا که دانه لطیف است رو، ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس
بیا بیا به شرابی و ساقییی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنیدهای که درین راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیات است ازین پیام مترس
چو عشق عیسی وقت است و مرده میجوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
اگر چه رطل گران است او سبک روح است
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس
غلام شیر شدی بیکباب کی مانی؟
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری؟
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر بادهٔ خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش مه روزهست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس
درین مقام خلیل است و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و درین مقام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس
بیا بیا به شرابی و ساقییی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنیدهای که درین راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیات است ازین پیام مترس
چو عشق عیسی وقت است و مرده میجوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
اگر چه رطل گران است او سبک روح است
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس
غلام شیر شدی بیکباب کی مانی؟
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری؟
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر بادهٔ خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش مه روزهست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس
درین مقام خلیل است و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و درین مقام مترس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش
ور زان که تو عاشق نهیی رو سخره میکن خار کش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جانها را ز خود بیرون کن و بر دار کش
گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش
خود را مبین در من نگر کز جان شده ستم بیاثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش
این کرهٔ تند فلک از روح تو سر میکشد
چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش
چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی؟
ننگت نمیآید که خر گوید تو را خروار کش؟
همچون جهودان میزییی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفیٰ
بهر گشاد دیده را در دیدهٔ افگار کش
ور زان که تو عاشق نهیی رو سخره میکن خار کش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جانها را ز خود بیرون کن و بر دار کش
گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش
خود را مبین در من نگر کز جان شده ستم بیاثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش
این کرهٔ تند فلک از روح تو سر میکشد
چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش
چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی؟
ننگت نمیآید که خر گوید تو را خروار کش؟
همچون جهودان میزییی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفیٰ
بهر گشاد دیده را در دیدهٔ افگار کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
الحذر از عشق حذر هر که نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی میبردش
اوست یقین ره زن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی بیدل و بیدست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش
پای درین جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که درین موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش بیگنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی میبردش
اوست یقین ره زن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی بیدل و بیدست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش
پای درین جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که درین موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش بیگنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸