عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
خانهٔ صبر مرا باز برانداخته‌ای
تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداخته‌ای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداخته‌ای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای
ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بسته‌ای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای
از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بسته‌ای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بسته‌ای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که تیر بی‌وفایی در کمان پیوسته‌ای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوسته‌ای؟
گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوسته‌ای
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
با چنان خرمهرها بس رایگان پیوسته‌ای!
میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم
از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوسته‌ای
وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیده‌ای
روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوسته‌ای
گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی
همچنین می‌کن، که با ما هم چنان پیوسته‌ای
گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود
فتنها در دامن آخر زمان پیوسته‌ای
گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست
که آتش مهرم به مغز استخوان پیوسته‌ای
دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش
اوحدی را سر به خاک آستان پیوسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای
چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کآنچنان خوی پلنگ آورده‌ای
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای
وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای
گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ
سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟
مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد
گر باشدش ز دانهٔ خال تو چینه‌ای
هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند
در جان من به دست محبت دفینه‌ای؟
دل در خمار هجر تو می‌میرد، ای نگار
بفرست ازان شراب تعطف قنینه‌ای
ساکن نمی‌شود غم عشقت ز جان ما
یارب، فرو فرست به دلها سکینه‌ای
قاصد نبرد نامه، که از آب چشم خلق
پیش تو آمدن نتوان بی‌سفینه‌ای
پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟
چندان رسولش آمده از هر مدینه‌ای
چشمت ز فتنه بین که: به پیش من آورد
در معرضی که زلف تو باشد پسینه‌ای
اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی ز من
پنداشتی که باشد از آنم خزینه‌ای؟
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه‌ای
روزی نشد که غمزهٔ مست تو سنگدل
بر راه اوحدی نشکست آبگینه‌ای
صافی کجا شود دل او زین عتابها؟
تا با تو سینه‌ای نرساند به سینه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت
برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن
که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم
چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
که باد و غمزهٔ چون تیر و باد و زلف چو شستی
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
قمر حسن ترا کمتر معیدی
همه خوبان عالم را بدیدم
بر آن طوبی ندارد کس مزیدی
مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مریدی
برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست
به کوی شاهدی گور شهیدی
به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر
ز کنجی بر نیاید من یزیدی
شبی در گردنت گویی بدیدم
دو دست خویش چون حبل الوریدی
به مستوری ز مستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعیدی
هر آحادی چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدی باید وحیدی
اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشیدی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری
آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری
بر صید گاه دولت نگرفته‌اند هرگز
شاهان به باز و شاهین زین خوب‌ترشکاری
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری
بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری
ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری
همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری
با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری
این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری
با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟
مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری
و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی
دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل
غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی
چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی
زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی
چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی
چون شب گریز آید، یار غار ما باشی
خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه
از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی
کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت
ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی
جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی
آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی
زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت
چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی
عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن
ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی
اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را
تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی
چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی
ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی
فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی
روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی
در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من
گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی
آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بیاید تحملی
بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی
دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو به نوعی تفضلی
ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی
روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی
با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی
کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی
ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی
ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی
چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی
ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی
تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی
دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی
ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی
کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی
با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی
ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی
زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی
زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی
بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟
ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی
پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی
با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی
چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی
گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل
از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
ای داده بر وی تو قمر داو تمامی
پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی
از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی
هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟
گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟
ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟
چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی
بی‌تو به مقامی ننشینم که ننالم
ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟
با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی
از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی