عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
لعل لبت به چاشنی از انگبین به است
رشک رخت به نازکی از یاسمین به است
وه فرق در میان تو و آفتاب چیست
دید آسمان به سوی تو و گفت این به است
در باغ سرو راست بسی دیده ام، ولی
چیزی که سرور است همین راستین به است
بی شمع خویش روشنی خانه بایدم
آتش درون زنید که روشن چنین به است
ماییم سر زده قلمی کز پی خطش
نامه سیاه پیرهنی کاغذین به است
از آب تیغ، شسته شود هر گنه که هست
بر جرم عشق غمزه آن نازنین به است
ای شوخ تا تو در دل من جای کرده ای
این است دوزخی که ز خلد برین به است
یک تلخی آرزوست من تلخ عیش را
آلوده لبت، که ز صد انگبین به است
گفتی تنت نگون و دلت خونست، خسروا
ما را همین نگینه بر انگشترین به است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
من کیستم که این غم تو با چو من کسی ست
طوفان آتشی چه به دنباله خسی ست
خود را ببین در آینه و انصاف ما بده
کز چون تویی جدا شدن اندازه کسی ست
گر زانکه باد هجر مرا برد همچو خس
زینسان به خاک کوی تو خاشاک و خس بسی است
ای باد، چون رسد همه را زو زکوة حسن
یادش دهی که از همه وامانده واپسی ست
آنجا که دوست جلوه طاووس می کند
هر پشه پیش دیده عشاق کرکسی ست
چون گویمش به روی که از نسبت است دور
خط عذار او چو گلیمی بر اطلسی ست
بی سرو خود چه جای گلستانست، خسروا
باغ و بهار بی رخ معشوق مجسی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت
خورشیدوار یک نظری کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت
ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت
بس باشد آب دیده عشاق جوشتت
تو دانی و کسان، بحلت باد خون من
باری ز بار من بود آزاد گردنت
افتادگان که بر سر کویت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگیرند دامنت
تو آفتاب حسنی و من در شب فراق
وین تیره روزیم شده چون روز روشنت
مردم ازین هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
پیکان درون دل مکن، ای پندگو، زیان
نی خار پاست اینکه برآید به سوزنت
بهر خدای چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ز آنگهی که دل من به سوی یار من است
زهی دراز که شبهای انتظار من است
ز من نماند نشان و دلم به زلف تو ماند
به گوش داری، جانا، که یادگار من است
مگر تو خود کنی این لطف، ورنه می دانم
که آن جمال نه در خورد روزگار من است
مرا به مستی معذور دار، ای هشیار
که این زمام نه در دست اختیار من است
چو لاله غرق به خونم، چو گل گریبان چاک
زهی شکفته که امسال نوبهار من است
هزار بار همی گفتم، ای دل بدخوی
که عشق بازی با نیکوان کار من است
نشان خاک ستم کشته ایست در ره عشق
هر آن غبار که بر دامن نگار من است
به تیغ در حق خسرو حق جفا بگذار
خدای خیر دهادش که حق گزار من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است
به شهر بر سر هر کوی داستان من است
ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود
چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است
دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمی خواهد آنکه جان من است
ز زخم چابک هجران دمی رسم به عدم
اگر نه پنجه امید در عنان من است
چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب
مرا زبانه آتش همین زبان من است
میان جان و تنم دوری افتد و ترسم
ز دوریی که میان تو و میان من است
تو در میان من از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مبین گدایی من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج شایگان من است
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله آن مغز استخوان من است
تو زان من نشوی، گر چه بخت آنم نیست
همین بس ست که گویی که خسرو آن من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشکفت
چو گلبنی که بر او هیچ گه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بی وفا نگذشت
مسیح من چو مرادم نداد، جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
بریخت چشم مرا آب آن بت بدخوی
چه آب ریختگی کان به روی ما نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامه من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت، خسروا، به سخن
چو هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
مرا کرشمه آن ترک گلعذار بکشت
مرا شکنجه آن جعد همچو مار بکشت
سوار می شد و یک شکل و صد هزار نظر
هم اولین نظرم شکل آن سوار بکشت
مگر که باد صبا برد رخش گلگونش
که جان سوختگان را چراغ وار بکشت
طلب که می کند امروز خون من که مرا
کمان عشق به پیکان آبدار بکشت
به آشکار و نهان چونکه ز آن خویشم دید
نهانیم بر خود خواند و آشکار بکشت
هزار بار، ازان ترک خیره کش، فریاد
که همچو من نه یکی بلکه صد هزار بکشت
چو ماهیی که در افتد به دام خسرو را
به قید زلف در افگند و زار زار بکشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
چو خشم مست تو در خوابگاه ناز بخفت
بر آستانت مرا سخت حیله ساز بخفت
ز ناز بازی چشمت امیدوار شدم
ولی دریغ که چشمت به خواب ناز بخفت
درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا
بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت
به باغ با تو همی کرد سر و پای دراز
به یک طنابچه که بادش بزد دراز بخفت
تصور تو به خوبی نگنجدم به خیال
حقیقت است که در پرده مجاز بخفت
رخ آن گهیم نمودی که من ز دست شدم
چه سود جلوه محمود چون ایاز بخفت
ز خاک پای نمانده ست چشم خسرو باز
به خاک پات که این چشمهای باز بخفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کسی که عشق نبازد نه آدمی سنگ است
بلای عشق کشد هر که آدمی رنگ است
چه نقش بندی از اندیشه ای که بی عشق است
چه روی بینی از آیینه ای که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
رها کنید که تن در دهم به بدنامی
که نام نیک در آیین عاشقی ننگ است
سماع در دل من کار کرد و سینه بسوخت
هنوز مطرب ما را ترانه در چنگ است
تو، ای صنم، که مرا در دلی چه سود ازان
که در میان من و دل هزار فرسنگ است
به جنگ تیغ مکش، سر به آشتی برگیر
که حاصل است به صلحت هر آنچه در جنگ است
به خشم می روی و در تو کی رسد خسرو
که ره دراز و قدم سست و بارگی لنگ است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است
هوای باده ساقی و نفحه چنگ است
بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین
که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است
اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو
از آنکه در سر او صد هزار نیرنگ است
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
ازان کلاه کژ و تکمه شکر رنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است، نه سنگ است
ز دست خسرو مسکین پیاله ای بستان
که او غلام شهنشاه هفت اورنگ است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید
چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست
به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم
بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست
نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!
که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست
ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم
وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست
ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست
به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است
بگیر باده که هنگام پارسایی نیست
اگر ربوده به زلف تو شد دلم چه عجب
چو کار زلف تو، الا که دلربایی نیست
بر آب دیده روانی تو همی خواهم
اگر چه آب مرا بر درت روایی نیست
مرا بپرسی کاخر مرا ز تو غم نیست
اگر نیایی هست و اگر بیایی نیست
به بنده خسرو بوسی بده مکن حکمت
که بنده نیز حکیم است، اگر سنایی نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
کدام سنگدلت شیوه جفا آموخت
که ناز و شوخیت از بهر جان ما آموخت
کتاب صبر همان روز، من فرو شستم
که خوبی تو ترا تخته جفا آموخت
فلک نگر که چه خط کرد بر جریده حسن
جفا درست و وفاداریت خطا آموخت
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟
ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت
دلی نماند که از تن نبردیش عمدا
معلم تو که بوده ست، کاین دعا آموخت؟
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
چه جای زرگری آن را که کیمیا آموخت
چه روز بود که آمد خیال تو در چشم؟
که غرق کرد مرا و خود آشنا آموخت
دل رقیب نسوزد ز آه من، چه کنم؟
نمی توان سگ دیوانه را وفا آموخت
نیافت خسرو گمگشته خویش را، با آنک
ز گرد نامه تو خط والضحی آموخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
چه تیر بود که چشم تو ناگهان انداخت؟
که برنشانه دلهای عاشقان انداخت
شمایل قند رعنا و طبع موزونت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
کمال حسن تو جایی رسید در عالم
که خلق را به دو خورشید در گمان انداخت
وفا و مهر تو، ای یار بی وفا، ما را
جدا ز خدمت یاران و دوستان انداخت
به هر نفس غم عشقت هزار تیر بلا
به نزد خسرو مسکین ناتوان انداخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رخ تو رشته زلف از برای آن آویخت
که آفتاب بدان رشته می توان آویخت
روان شدی و مرا از میان همچون موی
به آشکار ببستی و در نهان آویخت
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته ریسمان آویخت
دلم چو رشته قندیل از آتش رخ خویش
بسوختی و به محراب ابروان آویخت
بماند تا به قیامت به موی آویزان
کسی که یک سر مویی در آن میان آویخت
عنان گشاده به دنباله تو آب دو چشم
دو دسته مردمک دیده در عنان آویخت
دلم ز دیده برون شد، بماند در مژگان
گزیر کرد ز باران به ناودان آویخت
ز چشم و ابروی او گوشه گیر شو، خسرو
ز ترک مست حذر به چو در کمان آویخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
کجاست دل که غمت را نهان تواند داشت
به صبر کوشد و خود را بر آن تواند داشت
به کام دشمنم از هجر و دوستی نه که او
دلی به سوی من ناتوان تواند داشت
کشید خصم تو تیغ و مرا شفیعی نه
که دست مصلحتی در میان تواند داشت
ببرد دزد غم دل که یار خواب آلود
چگونه پاس دل دوستان تواند داشت
خراب چشم خودم وین نه آن می است که چشم
شراب خوار مرا میهمان تواند داشت
بسوزم و نزنم دم که نیست همدردی
که راز سوخته ای را نهان تواند داشت
همی کشند که نامش مبر، چو در دلم اوست
زیان چگونه زبان در دهان تواند داشت
نماند از مه و خورشید نازنین مرا
حیات باد که او جایشان تواند داشت
متاع عمر که بر باد می رود از دست
مگر که لشکر رطل گران تواند داشت
عنایتی بکن، ای دوست، بنده خسرو را
سر نیاز بر آن آستان تواند داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
نگار من که ز جنبیدن صبا خفته ست
بگوی بهر دلم، ای صبا، کجا خفته ست؟
درین غمم که مبادا گره به تار بود
بر آن حریر که آن یار بی وفا خفته ست
بیا بگوی که باز از چه زنده ای و هنوز
مگر که فتنه آن چشم پر بلا خفته ست؟
مخسپ ایمن کز گور عاشقان آواز
همی رسد که مپندار خون ما خفته ست
کسی که دعوی بیداری خرد کرده ست
به یک نظاره تو دیده ام به جا خفته ست
به خانمان همه کس خواب زندگی دارد
جز آنکه او ز هم آغوش خود جدا خفته ست
حساب وصل مدان، خسروا، اگر شیرین
به خواب در بر فرهاد مبتلا خفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست
مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست
شب امید مرا روز روشنایی نیست
جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست
یکی ببین که دل من چگونه می سوزد
درون زلف تو گویی که کرم شب تاب ست
دو چشم تو که همی کعبتین غلطان است
مقامرست، ولی معتکف به محراب ست
ز جور چشم تو تن در دهم به بیماری
چو نقد عافیت اندر زمانه نایاب ست
رخ چو آب حیات تو آب بنده بریخت
هنوز دوستی بنده هم بر آن آب ست
گر آب دیده کنم، طعنه های سخت مزن
که همچو خشت زدن در میانه آب ست
حکایت من و تو پوست باز کرد ز من
مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست
تو قلب می زنی و بد نگویدت خسرو
چو نیست آن ز تو، این از سپهر قلاب ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بر آن لبی که شکر با حلاوتش شوراست
هزار ملک سلیمان بهای یک مور است
یقین که صورت جانها تمام بتوان دید
ازان صفا که در آن سینه چو بلور است
به کوی تو نه عجب گور عاشقان، عجب است
که هم خود از گل عشاق خشت بر گور است
دکان زهد ببستند عاشقان امروز
که از سواریت آفاق پر شر و شور است
هزار جلوه مقصود می کند گردون
ولی چه سود که چشم امید ما کور است
فراز کنگره وصل کی توان رفتن
که رشته کوته و بازوی بخت بی زور است
ربوده چشم تو هم دین و هم دل خسرو
مگر که عادت آن ترک غارت و عور است