عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
پس از ماهیم دوش از وعده دیدار خواب آمد
گهی برخاستم کاندر سر من آفتاب آمد
پس از بیداری بیسار دیدم، لیک نی سیرش
کز اول دیدنش هم راحتم افزود و خواب آمد
رخش پژمرده دیدم، پرسش از گرماش می کردم
لبش خاموش بود و گونه رخ در جواب آمد
مهش را سلخ کرد از نازکی مهتاب در شبها
اگر چه آفتاب من میان ماهتاب آمد
ز شادی گریه گویند و به چشم خویش می دیدم
که دیدم روی آن خورشید و اندر دیده آب آمد
روان شد مردم دیده که بوسد سم شبدیزش
که آن ماه سریع السیر در عین شتاب آمد
نه گرد است این، که هست آن گرد دولت گرد رخسارش
که زیر رایت منصور چون جان کامیاب آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد
نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد
مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟
اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد
چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه
که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد
چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید
دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟
ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی
که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد
غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه
حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چه پنداری که من از عاشقی بیگانه خواهم شد
ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم
به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد
ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را
چو با عشق آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
گهی پیش رقیبان ستمگر گریه خواهم کرد
گهی در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد
نگارا، مست بگذشتی به کوی زاهدان روزی
برون شد صوفی از مسجد که در میخانه خواهم شد
مگر لعل لبت بوسم، چو می در شیشه جا آرم
مگر جعد ترت گیرم، چو مو در شانه خواهم شد
چو آتش می زنی در من، سپند روی تو گردم
چو شمع جان شدی، گرد سرت پروانه خواهم شد
الا، ای باد شب گیری به گل برگ بناگوشش
مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد
سر اندر آستین و تیغ در دست است خسرو را
گر اکنون بر سر کویت روم، دیوانه خواهم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
به پیران سر به کوی عاشقی رندانه خواهم شد
به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد
چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده
به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد
برو، ناصح، چه نرسانی مرا از طعنه مردم؟
صلاح از من چه می جویی که در می خانه خواهم شد
به خاک پای او پیمان ببستم با سگ کویش
رود گر سر درین پیمان ازین پیمانه خواهم شد
به دام زلفش افتادم ز دست خال و خط او
چو من مرغی چه دانستم که صید دانه خواهم شد
به شهر امروز آن دلبر چو شد شهره به دلجویی
به عشقش داده دین و دل کنون مستانه خواهم شد
به رسوایی و قلاشی چو خسرو آشنا گشتم
ز عقل و مصلحت آخر به کل بیگانه خواهم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
من از جور و جفای دلبران دیوانه خواهم شد
ز خویش و آشنا از دست دل بیگانه خواهم شد
ز بس کافسانه خود با در و دیوار می گویم
به رسوایی میان مردمان افسانه خواهم شد
چو دیدم خال و خط آن پری رو را به دل گفتم
گرفتار ار شوم در دام او، زین دانه خواهم شد
ملامت گو، به رسوایی مترسان هوشیاران را
که من بی پا و سر در کوی او مستانه خواهم شد
به دل گفتم چرا بیوفا، گفتا برو، خسرو
گذر از من که من در خدمت جانانه خواهم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد
خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد
روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد
تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد
خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی
که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو
که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد
نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن
چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد
چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس
ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد
در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد
چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد
قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد
فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده
گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد
دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی
مرا می خواستی رسوا، بحمدالله که آن هم شد
که داند خاک من دور از سر کویت کجا افتد؟
خوش آن سرها که راه تو خاک نعل ادهم شد
ترا دادم دل و تن خال را و جان دو چشمت را
من و عشقت کنون، کز سوی خویشم سینه بیغم شد
گریبان گیری، ای زاهد، چه فرمایی رقیبان را؟
کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد
برون افتاد چون نامحرمان از پرده دل جان
از آنگه کاندرین پرده خیال دوست محرم شد
عنانش گیر و مگذار، ای رقیب، از خانه بیرونش
که از دمهای سرد عاشقان در تاب و در هم شد
زبان گر تیشه فرهاد گردد پندگویان را
چه غم، چون در دل خسرو بنای دوست محکم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
کسی را کاین چنین زلف و بناگوش آن چنان باشد
اگر در دیده و دل جای دارد و جای آن باشد
بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی
اگر بر آسمان باشد، بلای آسمان باشد
مرا چون هر دمی سالی ست اندر حسرت رویش
درین حسرت اگر صد ساله گردم، یک زمان باشد
بسی خواهم میانت را بگیرم، وه همی ترسم
که تنگ آبی رمن بی آنکه چیزی در میان باشد
چو از غم پاره شد جانت، رها کن از لب لعلت
به دندان بر کنم چیزی که آن پیوند جان باشد
به بوسی می فروشم جان به شرط آنکه اندر وی
اگر جز مهر خود بینی، مرا جان رایگان باشد
مرا هر بندی از تن، بسته هر بند زلفت شد
ببندم دل به جایی، گر ازین بندم امان باشد
دل خود را به زلف چون خودی بربند تا دانی
که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد
درونم ز آتش اندیشه بند از بند می سوزد
عفاء الله گو کس را که تب در استخوان باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
مرا تا آشنایی با بتان دل ربا باشد
محال است این که جانم با صبوری آشنا باشد
نخواهد مرده کس خود را، ولی من زین خوشم، زیرا
ز جان خویش در رنجم که پهلویت چرا باشد
نپنداری ز بهرش رنجها دیده ست این دیده
حقش بگذارم، ار یک شب ترا در زیر پا باشد
صبا گو بویت آرد تا زید بیچاره مسکینی
که او را زندگی زینگونه بر باد هوا باشد
ز هجرش بس که در خود گم شدم، آگاهیم نبود
که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد
گرفتاری من در گیسوی جانان کسی داند
که در دام بلایی همچو خسرو مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
مبارک بامدادی کان جمال اندر نظر باشد
خجسته طالعی کان ماه را بر ما گذر باشد
گرت بیند کسی کز زندگی دل خبر دارد
عجب نبود، اگر تا زنده باشد بی خبر باشد
نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را
بهشت از دور بنماید، کان سوز دگر باشد
ندانم چون شود حالم که می میرم ز نادیدن
وگر وقتیش ببینم، آن خود از مردن بتر باشد
مکن عیب از پی تر دامنی شاهد پرستی را
که از خونابه سر تا پای او همواره تر باشد
مرا گفتی، به دست خود عقوبتها کنم با تو
به کشتن راضیم، گر خونبهایم اینقدر باشد
نه من آنم که برگیرم سر از خاک درت هرگز
مگر وقتی که زیر خاک، خشتم زیر سر باشد
مگو، ای پندگو، اندوه بیهوده مخور چندین
چه خار از پا کشی آن را که پیکان در جگر باشد
بدینسان کز رخت روزی ندارد چشم مشتاقان
نپندارم گهی شبهای خسرو را سحر باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد
سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من
به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد
زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم
بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟
در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی
سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
به چشمم تا خیال لعل آن قصاب می گردد
دمادم در اشک من به خون ناب می گردد
دمادم سجده می آرم من بیدل به هر ساعت
خیال طاق ابروی توام محراب می گردد
همی گردد خیال رویت اندر خانه چشمم
مثال ماهیی کاندر میان آب می گردد
سر زلفت سرش بر باد خواهد داد می دانم
که رسوا می شود دزدی که در مهتاب می گردد
تو سلطان وار بنشین و مترس از خسروی چو من
که او از گریه ای در پای ما نایاب می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود می گردد
هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می گردد
چرا دیوانگی نارد مرا در گرد کوی او؟
که در هر گوشه چندین جان ناخشنود می گردد
به صد جان بنده ام آن غمزه را با آنکه می دانم
که مرگم گرد آن پیکان زهر آلود می گردد
چه پرسی حال شبهای کسی کش چون تو غمخواری
همه شب از درون جان غم فرسود می گردد
جگر می سوزدم، جانا، مشو ناخوش ز بوی من
اگر در گرد دامان تو بوی عود می گردد
مناز از روی چون خورشید خود چندین، چو می دانی
که روز حسن را سایه بغایت زود می گردد
تو معذوری، اگر در روی خسرو چشم نگشائی
چنین کز آه او هر دم چهان پر دود می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
همه شب در دلم آن کافر خون خوار می گردد
حریر بسترم در زیر پهلو خار می گردد
سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی
که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می گردد
مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان ابرو
که مسکین صید هم از دیدنت مردار می گردد
نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می گردد
چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمی صد بار می گردد
تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری
که مسکین کالبد گرد در و دیوار می گردد
اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر
که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می گردد
ز شهر افغان برآمد، در خرابیها فتم اکنون
که از فریاد من دلهای خلق افگار می گردد
چه غم او را که در هر شهر رسوا می شود خسرو
ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
کسی کش چون تویی در دل همه شب تا سحر گردد
تعالی الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد
که گوید حال من پیشت، کجا یاد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدایی کو به خواری در به در گردد
بیابان گیرم از غم هر دم و مهمانی زاغان
که از خونهای چشمم روی صحرا پر جگر گردد
خیالت گر در آب آید کند آب حیات آن را
بدانگونه که هم در وی خیالت جانور گردد
گل رویت نزارم کرد زان گونه که این تن را
اگر آسیب بوی گل رسد، زیر و زبر گردد
اگر نازم به وصل، آخر نگاهی سوی مسکینی
نظر بازی رها کن تا مقابل باز برگردد
سیه روزی چو من کی روشنی بیند چنین، کاینک
شبم تاریک و از دود دلم تاریک تر گردد
سرت گردیده خسرو بر سر کوی تو سر گردان
بدین حیلت مگر با عاشقانت سر به سر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
سپهر هفتمین کانجا بسی برج روان گردد
به هر برجی خیالی ده که خورشید روان گردد
چه شکل است آن ز بهر کشتن خلقی بنامیزد
گه از دزدیده بنماید گه از شوخی نهان گردد
ز حسن خود چه در سر می کنی باد، ای درخت گل
نهان نیم خیزش باش تا سرو روان گردد
که گرد آرد ز شادی جان گمره را دران ساعت
که جان گرد خیال او، خیالش گرد جان گردد
نیاید کوه جور از وی گران، لیک این گران جوری
که در پیشش نیارد دم زدن کش دل گران گردد
مگر ز دیدنم مگری که رسوا می کنی ما را
چه بندم حیله چون بی خواست چشم من روان گردد
رخی سویم نه و در ما نگاه حیرتی افگن
ازان پیشم که زیر خاک مهره رایگان گردد
کجا گردد به کام من فلک کان مه رسد زین سو
وگر گردد هم از فرمان شاه کامران گردد
وصال، اهل هوس جویند، خسرو را بس این دولت
که او در کوی او بدنام و خلقی بدگمان گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گیرد
مفرما عارض چون سیم را کز خط حشم گیرد
چو سبزه خویش را خط تو خواند جای آن دارد
که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد
پس از ماهیت می بینم، مه من کج مکن ابرو
گره مفگن به پیشانی که مه در غره کم گیرد
دلم سوی دهانت می رود، چون در تو می بینم
مگر می خواهد از بیم فنا راه عدم گیرد؟
خیالت بیشتر می بینم اندر دیده پر نم
اگر چه روی در آیینه ننماید چو دم گیرد
ستم در عهد تو زان گونه خونین شد که هر ساعت
اجل بهر شفاعت آید و دست ستم گیرد
مرا بر تخت وصلت ناخن پایی نگرددتر
اگر اطراف عالم سر به سر سیلاب غم گیرد
حدیث دیده و دل چون نویسد سوی تو خسرو
که کاغذتر شود از گریه، آتش در قلم گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
مه روزه رسید و آفتابم روزه می دارد
چه سود از روزه کز گرمی جهانی را بیازارد
به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شیرین
لبالب رخنه های روزه زان شکر به بار آرد
دهانش را که بوی مشک می آید گه روزه
ازان خط است کز پیراهن لب مشک می کارد
به شب هم فرض شد بر عاشقان کوی او روزه
که هر کان روی چون مه دید شب را روز پندارد
نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روی تا جانم قضای روزه بگذارد
هلالی گشتم از روزه کمند زلف را بفگن
که تا خورشید بربندد، ازان بالا فرود آرد
مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
که ابرویت نمازی در دو محرابم فرود آرد
به روزه مؤمنان رغبت کنند حلوا به شیرینی
به کویت زان رسد خسرو که آنجا شهد می بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
میا غمزه زنان بیرون که هویی در جهان افتد
دلی بی خانمان را آتش اندر خانمان افتد
اگر من از سجود آستانت کشتنی گشتم
هم آنجا کش که تا باری سرم بر استان افتد
پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم
نخواهم تا سگ کوی ترا این استخوان افتد
چنین کو مست و غلطان می رود وه کای رقیب او را
مده رخصت که می ترسم خرابی در جهان افتد
دلم پر خون و می نازم به رویش، گر چه می دانم
کزین سیلاب روزی رخنه بر بنیاد جان افتد
همه کس در دریغ من که چون می میرد این مسکین
مرا این آرزو کو را نظر بر من چسان افتد
زبد مهری نمی افتد نظر بر رویم آن مه را
مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد
به کویش گر چه می نالم به درد، اما بدین شادم
که وقتی ناله ام در گوش آن نامهربان افتد
اگر بادام تر گوید که با چشم تو می مانم
چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد
اگر ببیند جمالش را به روز جنگ اسپاهی
چنان بیخود شود ناگه که از دستش کمان افتند
همه کس دوست پیش رو، و لیکن دوست آن را دان
که یاد آرد ز تو، چون روزگاری در میان افتد
مترس از بیم جان، خسرو، اگر در عشق می لافی
که باشد سهل عاشق را، اگر جانی زیان افتد