عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
یک خنده بزن، زان لب لعل شکرآلود
بر عاشق مسکین که رخ از خون تر آلود
یک شب ز برای دل من محرم من باش
بشنو ز دلم چند حدیث جگر آلود
مانا که بپرسی ز دل من که چه کردی؟
در کوی تو کز خون همه دیوار و در آلود
جانها که گرفتار لبت گشت چه دانی؟
پرواز مجو از مگسان شکر آلود
عاشق که بمیرد ز رخ زرد چه خیزد؟
عشق است دروغش که مسی را به زر آلود
نزل غم تو باد حرامم به فراغت
گر چشم دلم هیچ گه از خواب و خور آلود
آسوده به خاک درت، اینک سر خسرو
زان صندل راحت که برین درد سر آلود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای زلف تو دام دل دانا و خردمند
دشوار جهد دل که در افتاد درین بند
اندر دل من بود نهالی ز صبوری
بادی بوزید از تو و از بیخ برافگند
بودیم خردمند، که زد عشق تو بر ما
دیوانگی آورد و نماندیم خردمند
شیرینست دروغ تو، ز هم ارچه زنی لاغ
حلوا نتوان خورد ازینسان که تو سوگند
ای باد، بجنبان سر آن زلف و ببخشای
بر حال پریشان پریشان شده ای چند
در آرزوی یک سخن تلخ بمردم
روزی نشد از دولت آن لعل شکر خند
اصحاب هوس چاشنی عشق، چه دانند؟
لذت ندهد تشنه می را شکر و قند
بگذار که بیرون رود از پرده دل راز
کاین پرده نمانده ست کنون قابل پیوند
هرگز نرود نقش رخت از دل خسرو
زان گونه که از ران سگان داغ خداوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
هر سر که به سودای تو از پای در آمد
از خاک کف پای تواش تاج سر آمد
دست از همه خوبان جهان شست به پاکی
چشمم که خیال تواش از دیده در آمد
همچون نفس باد صبا غالیه بر شد
هر دم که به سودای تو از سینه برآمد
سیلاب سرشک از غم هجران توام دوش
تا دوش بد، امروز به بالای سر آمد
گفتم که غم عشق تو بیرون رود از دل
دردا که نرفت آن غم و بار دگر آمد
یارب، چه توان کرد که می خواری و رندی
پیش همه عیب است و مرا این هنر آمد
گر عادت بخت من و خوی تو چنین است
مشکل بود از کلبه احزان به در آمد
سنگ است و سبو عشق تو و قلب سلیمم
بشکست چو زلف تو که بر یکدگر آمد
خسرو ز دم باد سحر می طلبد جان
کز بوی تو جان در دم باد سحر آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
گر بار دگر ماه من از بام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
فریاد اسیران همه شب پیش در او
چون بانگ گدایان که گه شام برآید
زنهار که آن بند قبا چست نبندی
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید؟
ای ساقی بدمست، مزن تیغ، که در تن
خون آنقدرم نیست که در جام برآید
ای رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدی نام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشیش خام برآید
برنامد، اگر جان من، ای هجر، مکن جهد
گر یار همین است به ناکام برآید
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمی کو که به یک گام برآید
جانا، چه به افسانه گذاری غم عشاق
این نیست مهمی که به پیغام برآید
خسرو، اگرت نیست مرادی، مخور افسوس
زیرا که همه کار به هنگام برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
سروی چو تو در خلخ و نوشاد نباشد
این نازکی اندر گل و شمشاد نباشد
چون تو خوشی، ای دوست، به ویرانی دلها
آبادتر آن سینه که آباد نباشد
غمها خورم و ناله به گوشت نرسانم
کاسوده دلان را سر فریاد نباشد
گفتی که سرت خاک کنم بر سر این کو
ای خاک بر آن سر که بدین شاد نباشد
آن روز مبادا که کنم از تو فراموش
هر چند که روزیت ز من یاد نباشد
معذور همی دارمت، از جور کنی، زانک
در مذهب خوبان روش داد نباشد
مگریز ز درماندگی جان اسیران
کانجا که تو باشی، دلی آباد نباشد
طعنه مزن، ای زاهد، اگر توبه شکستم
صد توبه کند عاشق و بنیاد نباشد
جان بر تو فرستم که ازان سوی که دل رفت
در بردن اگر کاهلی از باد نباشد
هر چند که خسرو به سخن می نبرد دل
چون نرگس جادوی تو استاد نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
بر آب رخت یک گل سیراب نیاید
آنچ از لبت آید ز می ناب نیاید
دانم که لبت بنده نواز است، ولیکن
آن به که مگس بر سر جلاب نیاید
معذوری، اگر نیست دلت را اثر مهر
کاین عجز عیسی ست، ز قصاب نیاید
ناآمدنت را گله از بخت کنم، زانک
در کلبه درویش تو مهتاب نیاید
شبها من دیوانه و یار و دو سه همدم
من نالم و یاران مرا خواب نیاید
از دل نگشاید گره گریه ام، آری
ماتم چو بود سخت به چشم آب نیاید
ما بهر صلاح رخ ساقی نگذاریم
کان را بتی هست به محراب نیاید
چه عیش بود آنکه کنی بر دل خسرو
از چشم تو بک ناوک پر تاب نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
گر چشم من از صورت تو دور نباشد
دور از تو دلم خسته و رنجور نباشد
مهجور شوم از تو و جز آه سحرگاه
سوزنده کسی بر من مهجور نباشد
آن دیده چه آید که به روی تو نیاید؟
آن چشم چه بیند که در او نور نباشد؟
صد رنگ برانگیخت ز خون دل خسرو
نقش تو که در خامه شاپور نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
سروی چو تو در اچه و در تته نباشد
گل مثل رخ خوب تو البته نباشد
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد
این شکل و شمایل که تو کافر بچه داری
در چین و ختا و ختن و خته نباشد
بدخواه ترا در دو جهان روی سیه باد
در دیده خصم تو به جز مته نباشد
در جنت و فردوس کسی را نگذارند
تا داغ غلامی تواش پته نباشد
سلطانی مسکین نکند میل به جنت
در صحن بهشت ار طبق بته نباشد
از پشت رقیب تو کشم تسمه چندین
تا گنجفه اسب تو از پته نباشد
چون موی شد از فکر میانت تن خسرو
تا همچو رقیبت خنک و کته نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
بی نرگس تو خواب ندانم که چه باشد
زلفت کشم و تاب ندانم که چه باشد
آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببینم
در دیده خود خواب ندانم که چه باشد
تا طاق دو ابروی تو محراب بتان شد
بت جویم و محراب ندانم که چه باشد
چون چاه زنخدان تو از دور ببینم
تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد
از زلف تو چون نیست مرا سوی رخت ره
شب گردم و مهتاب ندانم که چه باشد
گویند که دریاب درین واقعه خود را
می گویم و دریاب ندانم که چه باشد
باغی ست عجب وصل تو، می پرس ز خسرو
من بنده در آن باب ندانم که چه باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دل بسته بالای یکی تنگ قبا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد
یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد
دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد
نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد
می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد
بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد
قوت دل ریشم همگی خون جگر شد
گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی
از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد
صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان
کز خاک کف پای توام کحل بصر شد
هر سر که نشد خاک در دوست، به معنی
در راه یقین سرمه ارباب نظر شد
تا گشت پریشان سر زلفت چو دل من
دیوانگیم در همه شهر سمر شد
خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عیب
چون قسمت طوطی سخنم گوی شکر شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
آن کودک نورسته که سیمین بدنی شد
چون شست لب از شیر، چه شیرین دهنی شد؟
بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جوانی چمنی شد
آن یوسف جان بس که درین سینه در آمد
گویم که تنم گرد تنش پیرهنی شد
سلطان مرا عمر فزون یاد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفنی شد
بس مرد خدایی که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زنی شد
وقتی که می لعل بدان روی کشیدم
اینک همه خونابه حال چو منی شد
چون جان دهم از خاک من، ای میر ولایت
بتخانه بر آری که دلم برهمنی شد
خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خویشش سخنی شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
این غمزده با حال پراکنده نسازد
شیرین دهنش نازده صنع خدایست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آن است که با بنده نسازد
اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟
آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
جان تشنگی از شربت عناب تو دارد
دلبستگی از سنبل پرتاب تو دارد
شبها همه بیدار بود مردم چشمم
تا چشم بر آن نرگس پر خواب تو دارد
چون دفتر گل باز کند مرغ سحر خوان
شرح شکن طره پرتاب تو دارد
مسکین چه کند بر گل صد برگ نیازی؟
گر دست دگر نی همه از ناب تو دارد
در عشق نماز آنکه درو نیست نیازی
سر بر خط ابروی چو محراب تو دارد
خورشید جهانتابی و من ذره خاکی
هر ذره سرگشته کجا تاب تو دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دیوانه دلم زلف پریشان که دارد
جانم شکن طره پیچان که دارد
شبهاست که رفته ست ز من خواب و ندانم
کان خواب مرا غمزه فتان که دارد
خالی ست به کنج لب خونخواره او، وای
کان داغ برای دل بریان که دارد
خلقی به سر کوی وی، از شوق بمردند
آن مست شبانه خبر از جان که دارد
هر صبح رود هوش من خسته و یارب
این باد گذر بر سر بستان که دارد
در خانه دل آمد و بیرون نرود هیچ
زین ترک بپرسید که فرمان که دارد
یک شهر پر از فتنه و تو بی خبر، آری
کافر صفتان را غم ایمان که دارد
بیچاره دلم این جگر سوخته کز تست
نزد که برد، پیش نمکدان که دارد
این سر که لگدکوب تو شد، گر تو نخواهی
خسرو چه کند در ره جولان که دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
رویی که تو داری گل سیراب ندارد
شیرینی لعلت شکر ناب ندارد
قدی که تو داری نبود سرو روان را
چون زلف تو چین سنبل پر تاب ندارد
در خواب توان دید خیال رخ خوبت
اما چه کنم، دیده من خواب ندارد
زان لحظه که زاهد خم ابروی ترا دید
پروای نماز و سر محراب ندارد
خسرو به خیال و لعل تو شب و روز
جز فلک لب کشت و می ناب ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
یارم چو به خنده شکر بسته گشاید
وای آنکه به سویش نظر بسته گشاید
مردیم به کویش، گهی آن نرگس پر خواب
بر ما چه شود، گر بصر بسته گشاید
آن کس که کمر بسته به خون همه شهری ست
در کلبه ما کی کمر بسته گشاید
گر من به چمن ناله کنم، غنچه ازان درد
هرگز نتواند که سربسته گشاید
بندی در خود بر من و حلقه نزنم، زانک
آن بخت ندارم که در بسته گشاید
از خار ببندد گذر چشم و ندانم
جز تو دگری کاین گذر بسته گشاید
از گریه جگر بست دلم اهل دلی کو؟
کز چهره خسرو جگر بسته گشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
جایی گذرت، ای بت چالاک، نیفتد
کز هر طرفی در جگری چاک نیفتد
در عرصه بستان جهان، سرو قباپوش
خیزد بسی، اما چو تو چالاک نیفتد
گر در ته پای تو نخواهد که کند فرش
نور مه و خورشید بر افلاک نیفتد
خون ریز ز عشاق و فگن لعل بساطی
تا سایه بالای تو بر خاک نیفتد
هر بار میا پیش من خسته بیدل
تا این دل بدبخت به تاباک نیفتد
خواهم که ز سر خیزم و در پای تو افتم
جان باز چو من عاشق بی باک نیفتد
ای شوخ، مکن لاغ که خوش کرد ترا عشق
شعله ز پی لاغ به خاشاک نیفتد
رحمت مکن، ار گریه کند عاشق بد چشم
کز دیده ناپاک در پاک نیفتد
خوش می گذری بی خبر از گریه خسرو
هشدار کت آه دل غمناک نیفتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصه ما، ورنه چه حاصل؟
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
بی باد صبا غنچه شگفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد
خاشاک سر کوی تو رفتن نتواند
شوریده تواند که کند ترک سر خویش
ترک سر کوی تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست
زآیینه کسی چهره نهفتن نتواند
جوینده چه سهل است که بر خود نکند سهل
فرهاد چو خسرو ره رفتن نتواند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگیم جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه رساند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریادرسی نیست که دادم بستاند
دیوانه در سلسله، گر بوی تو یابد
دیوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند