عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ای خواجه تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟
نی پری و نی چری، ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی، گویند بپر، گویی
من اشترم و اشتر، کی پرد ای طایی؟
چون نوبت بار آید، گویی که نه من مرغم؟
کی بار کشد مرغی، تکلیف چه فرمایی؟
نی بلبل خوش لحنی، نی طوطی خوش رنگی
نی فاختهٔ طوقی، نی در چمن مایی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پریدند آن جا، تو چه میپایی؟
نی پری و نی چری، ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی، گویند بپر، گویی
من اشترم و اشتر، کی پرد ای طایی؟
چون نوبت بار آید، گویی که نه من مرغم؟
کی بار کشد مرغی، تکلیف چه فرمایی؟
نی بلبل خوش لحنی، نی طوطی خوش رنگی
نی فاختهٔ طوقی، نی در چمن مایی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پریدند آن جا، تو چه میپایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبهٔ شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین، بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی؟
گر پیش روان، بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست، آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید همه مردند،یکی بازنیامد
بازآمده دیدی اگر آن گیج، کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که اینها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی، داعیه فریادرسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبهٔ شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین، بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی؟
گر پیش روان، بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست، آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید همه مردند،یکی بازنیامد
بازآمده دیدی اگر آن گیج، کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که اینها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی، داعیه فریادرسستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو درین غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطان بچهیی آخر، تا چند اسیری؟
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد، همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نهیی، روح طلب کن
تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بیمثل و نظیری
این عالم مرگ است و درین عالم فانی
گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟
در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم ازین فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری
اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است
آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
سلطان بچهیی آخر، تا چند اسیری؟
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد، همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نهیی، روح طلب کن
تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بیمثل و نظیری
این عالم مرگ است و درین عالم فانی
گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟
در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم ازین فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری
اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است
آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار، آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
رستند و گذشتند زدمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال ازین بار، تو خاری
گنجی تو، عجب نیست که در تودهٔ خاکی
ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبهٔ اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده، وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه درو هست
جز تابشیک روزه، تو ای چرخ چه داری؟
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
بگشای کنار، آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
رستند و گذشتند زدمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال ازین بار، تو خاری
گنجی تو، عجب نیست که در تودهٔ خاکی
ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبهٔ اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده، وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه درو هست
جز تابشیک روزه، تو ای چرخ چه داری؟
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او، جنبش این پرده نبینی؟
از تابش آن مه،که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو، نبینی که چنینی؟
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
وان باد اگر هیچ نشیند، تو نشینی
عرش و فلک و روح درین گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
میجنب تو بر خویش و همیخور تو ازین خون
کندر شکم چرخیکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ، بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهرهٔ شمس الحق تبریز
ای آنکه امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو درین خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
از جنبش او، جنبش این پرده نبینی؟
از تابش آن مه،که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو، نبینی که چنینی؟
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
وان باد اگر هیچ نشیند، تو نشینی
عرش و فلک و روح درین گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
میجنب تو بر خویش و همیخور تو ازین خون
کندر شکم چرخیکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ، بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهرهٔ شمس الحق تبریز
ای آنکه امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو درین خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟
جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده زمستی
همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی
این نعرهزنان گشته که، هیهای چه خوبی
وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟
جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده زمستی
همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی
این نعرهزنان گشته که، هیهای چه خوبی
وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
ای شاه تو ترکی، عجمی وار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
ببین این فتح، زاستفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
تو نقشی، نقش بندان را چه دانی؟
تو شکلی، پیکری، جان را چه دانی؟
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی؟
هنوز از کاف کفرت خود خبر نیست
حقایقهای ایمان را چه دانی؟
هنوزت خار در پای است، بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی؟
تو نامی کردهیی این را و آن را
ازین نگذشتهیی، آن را چه دانی؟
چه صورتهاست مر بیصورتان را
تو صورتهای ایشان را چه دانی؟
زنخ کم زن، که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی؟
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی، قدر باران را چه دانی؟
سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی؟
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی؟
نگهبانیست حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی، نگهبان را چه دانی؟
تو را در چرخ آوردهست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی؟
تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی، نور رحمان را چه دانی؟
تو شکلی، پیکری، جان را چه دانی؟
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی؟
هنوز از کاف کفرت خود خبر نیست
حقایقهای ایمان را چه دانی؟
هنوزت خار در پای است، بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی؟
تو نامی کردهیی این را و آن را
ازین نگذشتهیی، آن را چه دانی؟
چه صورتهاست مر بیصورتان را
تو صورتهای ایشان را چه دانی؟
زنخ کم زن، که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی؟
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی، قدر باران را چه دانی؟
سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی؟
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی؟
نگهبانیست حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی، نگهبان را چه دانی؟
تو را در چرخ آوردهست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی؟
تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی، نور رحمان را چه دانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشهی بامشان چون پاسبانی
سرشتهی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانیهای مردان، سجده آرد
اگر زان بینشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرفها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشهی بامشان چون پاسبانی
سرشتهی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانیهای مردان، سجده آرد
اگر زان بینشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرفها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
دلا تا نازکی و نازنینی
برو که نازنینان را نبینی
درین رنگی دلا تا تو بلنگی
نیابی در چنان، تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت هم نشینی
تو زیبا شو، که این آیینه زیباست
تو بیچین شو، که آیینهست چینی
مشو پنهان، که غیرت در کمین است
همیبیند تو را کندر کمینی
ز خود پنهان شدی، سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همیخوانی، ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی
برو که نازنینان را نبینی
درین رنگی دلا تا تو بلنگی
نیابی در چنان، تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت هم نشینی
تو زیبا شو، که این آیینه زیباست
تو بیچین شو، که آیینهست چینی
مشو پنهان، که غیرت در کمین است
همیبیند تو را کندر کمینی
ز خود پنهان شدی، سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همیخوانی، ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
دلا رو رو، همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرندهیی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بیکلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقلها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد میباش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکتهی عمیدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرندهیی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بیکلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقلها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد میباش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکتهی عمیدی