عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد
دل من از جنون نمی‌خسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره
کین شب و روز چون نمی‌خسبد؟
پیش ازین در عجب همی‌بودم
کاسمان نگون نمی‌خسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمی‌خسبد؟
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمی‌خسبد
این یقینم شده‌ست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمی‌خسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمی‌خسبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رسم نو بین که شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
نقد عشاق را عیار نبود
او ز کان کرم عیار نهاد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت
روی سوی بنفشه زار نهاد
هر که را چون بنفشه دید دوتا
کرد یکتا و در شمار نهاد
بی‌دلان را چو دل گرفت به بر
سرکشان را چو سر خمار نهاد
منتظر باش و چشم بر در دار
کو نظر را در انتظار نهاد
غم او را کنار گیر که غم
روی بر روی غم گسار نهاد
کس چه داند که گلشن رخ او
بر دل بی‌دلم چه خار نهاد
از دل بی‌دلم قرار مجوی
کندرو درد بی‌قرار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند
چون که رو جانب شکار نهاد
آن زره موی در کمان ز کمین
تیرهای زره گذار نهاد
خویشتن را چو در کنار گرفت
خلق را دور و برکنار نهاد
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
در عنایات خویششان بکشید
جرمشان را به جای کار نهاد
نور عشاق شمس تبریزی
نور در دیده شمس وار نهاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند
آن طرف ترک تاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بی‌سویی‌ست
پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد
خویش را جمله گاز باید کرد
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید کرد
چون غیور است آن نبات حیات
زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانه ماست
وقت ناز است ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردی‌ست
مرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شد
کعبه‌ها را نماز باید کرد
سجده‌هایی که آن سری باشد
پیش آن سرفراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشی‌ست
ترک گفت مجاز باید کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد؟
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرین است یار حلوایی
مشت حلوا درین دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد
خلق گوید چنان نمی‌باید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
می‌پریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبان‌ها و بام‌ها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چون که در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشته‌اند به لطف
دور ازیشان که چون بشر میرند
تو گمان می‌بری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چون که عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چون که در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یکدگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
وان که شب‌ها نخفته‌اند ز بیم
جمله بی‌خوف و بی‌خطر میرند
وان که این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
وان که امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
وان که اخلاق مصطفیٰ جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور ازیشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمع‌ها می‌زنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهن‌هاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که می‌خواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همه‌اند
در همه فعل خود پدید کنند
کیمیایی کنند هم افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی‌ز ترکیب‌ها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نان‌هات را ثرید کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی‌عاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که می‌رود بی‌عشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه‌اندر وطن تو را سبکی‌ست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ می‌داری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوش گوار خواهد بود
چون رهد شیر روح ازین صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون ازین لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر که خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشه‌یی را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخره انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بی‌اختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بی‌مهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بی‌اعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل ازو بی‌قرار خواهد بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
خسروانی که فتنه‌ای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
در صفای می نهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
شاهدی بین که در زمانه بزاد
بت و بتخانه را به باد بداد
شاهدانی که در جهان سمرند
کس ازیشان دگر نیارد یاد
از رخ ماه او چو ابر گشود
هفت گردون ز همدگر بگشاد
همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور
سوی هر روزنی درون افتاد
تابشش چون بتافت بیشترک
جان‌ها را بخورد از بنیاد
جان‌ها ذره ذره رقصان گشت
پیش خورشید جان‌ها دلشاد
همچو پرواز شمس تبریزی
جمله پران که هر چه بادا باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بی‌امان نبرد
تا نشد بالغ و ز جان فارغ
پیش آن جان جان جان نبرد
روبه عقل گر چه جهد کند
ره بدان صارم الزمان نبرد
جان فدا عشق را که او دل را
جز به معراج آسمان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز که بی‌نشان نبرد
خون چکیده‌ست ره ره این نه بس است؟
عاشقی جز که خون فشان نبرد
هر کشان خون نه بوی مشک دهد
تو یقین دان که بوی آن نبرد
دیده را کحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامکان نبرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
یوسف آخرزمان خرامان شد
شکر و شهد مصر ارزان شد
لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن که باشد؟ که سنگ‌ها جان شد
تخته بند فراق تخت نشست
تاج بر سر که چیست؟ خاقان شد
عشق مهمان بس شگرف آمد
خانه‌ها خرد بود ویران شد
پر و بال از جلال حق رویید
قفس و مرغ و بیضه پران شد
بادلان خیره گشته کین دل کو؟
بی‌دلان بی‌خبر که دل آن شد
پای می‌کوب و عیش از سر گیر
به سر من مگو که پایان شد
زر چو درباخت خواجه صراف
صرفه او برد زان که در کان شد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ که آسان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
هر که در ذوق عشق دنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغت‌ها‌ست
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع؟
چون که آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا می‌زد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر که بی‌تو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
عشق را جان بی‌قرار بود
یاد جان پیش عشق عار بود
سر و جان پیش او حقیر بود
هر که را در سر این خمار بود
همه بر قلب می‌زند عاشق
اندران صف که کارزار بود
نکند جانب گریز نظر
گر چه شمشیر صد هزار بود
عشق خود مرغزار شیران است
کی سگی شیر مرغزار بود
عشق جان‌ها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
همه کس را شکار کرد بلا
عاشقان را بلا شکار بود
مر بلا را چنان به جان بخرند
کان بلا نیز شرمسار بود
جان عشق است شه صلاح الدین
کو ز اسرار کردگار بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید؟
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید؟
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود ازین خرید آید
نه ازان حالتی‌ست ای عاقل
که درو عقل کس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقل‌ها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا
گر یزید است بایزید آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید
بی‌خودی خوش ولایتی‌ست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید
کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید
بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید
زان که در باطن تو خوش نفسی‌ست
از گزاف این نفس نمی‌آید
بی‌خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید
هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
من بسازم ولیک کی شاید
زاغ با طوطیان شکر خاید؟
هر یکی را ولایت است جدا
کژ با راست راست کی آید؟
گر چه طوطی خود از شکر زنده است
زاغ را می چمین خر باید
عشق در خویش بین کجا گنجد؟
ماده گرگ شیر نر زاید؟
بگریز از کسی که عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید
ور شوی کوفته به هاون عشق
 دان که او سرمه ایت می‌ساید
رو بکن تو خراب خانه از آنک
شمس تبریز مست می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زان که جان محدث است و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و درو پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص‌ها ازو برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
خسروانی که فتنه چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
لذتی هست با شما گفتن
هم شما داد جان مسکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
بلکه بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
در بهشتی که هر زمان بکری‌ست
مرد آیید اگر نه عنینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بی‌جام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زان که به اجسام همین نام داد
در تبریز است تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بی‌جام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زان که به اجسام همین نام داد
در تبریز است تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد