عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
روان شد اشک یاقوتی، ز راه دیدگان اینک
ز عشق بینشان آمد، نشان بینشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بیرنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ میبخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست
چو اصل حرف بیحرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بیامان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر میشوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بیقراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت میکند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
ز عشق بینشان آمد، نشان بینشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بیرنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ میبخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست
چو اصل حرف بیحرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بیامان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر میشوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بیقراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت میکند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
رو رو که نهیی عاشق، ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک، پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک؟
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک؟
ای نازک نازک دل، دل جو، که دلت ماند
روزی که جدا مانی، از زرک و از مالک
اشکسته چرا باشی؟ دلتنگ چرا گردی؟
دل همچو دل میمک، قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی، از زال چه میترسی؟
یارب، برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همیگشتی، سرمستک و خوش حالک
میگشتی و میگفتی، ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم، زادبارک و اقبالک
درویشی و آن گه غم؟ از مست نبیذی کم
رو، خدمت آن مه کن، مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر، افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه زخور دارم، چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک؟
با یار عرب گفتم، در چشم ترم بنگر
میگفت به زیر لب، لا تخدعنی والک
میگفتم و میپختم در سینه دو صد حیلت
میگفت مرا خندان، کم تکتم احوالک؟
خامش کن و شه را بین، چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی، درمانده درین قالک
ای نازک و ای خشمک، پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک؟
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک؟
ای نازک نازک دل، دل جو، که دلت ماند
روزی که جدا مانی، از زرک و از مالک
اشکسته چرا باشی؟ دلتنگ چرا گردی؟
دل همچو دل میمک، قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی، از زال چه میترسی؟
یارب، برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همیگشتی، سرمستک و خوش حالک
میگشتی و میگفتی، ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم، زادبارک و اقبالک
درویشی و آن گه غم؟ از مست نبیذی کم
رو، خدمت آن مه کن، مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر، افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه زخور دارم، چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک؟
با یار عرب گفتم، در چشم ترم بنگر
میگفت به زیر لب، لا تخدعنی والک
میگفتم و میپختم در سینه دو صد حیلت
میگفت مرا خندان، کم تکتم احوالک؟
خامش کن و شه را بین، چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی، درمانده درین قالک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بیحد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بیجان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بستهیی، در زهد میباش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بیحد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بیجان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بستهیی، در زهد میباش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
ای ظریف جهان، سلام علیک
ای غریب زمان، سلام علیک
ای سلام تو در نگنجیده
در خم آسمان، سلام علیک
دی که بگذشت، روی واپس کرد
کی ز هجرت فغان، سلام علیک
روز فردا زعشق تو گوید
زوترم دررسان، سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان، سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صداییست زان، سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان، سلام علیک
من زغیرت، سلام تو پوشم
تا نداند دهان، سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان، سلام علیک
ای صلاح جهان، صلاح الدین
بر تو تا جاودان، سلام علیک
ای غریب زمان، سلام علیک
ای سلام تو در نگنجیده
در خم آسمان، سلام علیک
دی که بگذشت، روی واپس کرد
کی ز هجرت فغان، سلام علیک
روز فردا زعشق تو گوید
زوترم دررسان، سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان، سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صداییست زان، سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان، سلام علیک
من زغیرت، سلام تو پوشم
تا نداند دهان، سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان، سلام علیک
ای صلاح جهان، صلاح الدین
بر تو تا جاودان، سلام علیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
عشق خامش طرفهتر یا نکتههای چنگ، چنگ؟
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
عاشقی و آن گهانی نام و ننگ؟
او نشاید، عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی، دور شو
راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ؟
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بیرنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی، پس صلای جنگ جنگ
گر نمیخواهی تراش صیقلش
باش چون آیینهٔ پر زنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو به چشم
چشم بگشا، خیره منگر دنگ دنگ
او نشاید، عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی، دور شو
راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ؟
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بیرنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی، پس صلای جنگ جنگ
گر نمیخواهی تراش صیقلش
باش چون آیینهٔ پر زنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو به چشم
چشم بگشا، خیره منگر دنگ دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیاش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کردهیی و میگویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت میباید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقیست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیاش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کردهیی و میگویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت میباید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقیست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، میدانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که میطلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدیست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، میدانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که میطلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدیست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
هر که درو نیست ازین عشق رنگ
نزد خدا نیست، به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینهٔ زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق زآغاز همه حیرت است
عقل درو خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم، ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ
نزد خدا نیست، به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینهٔ زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق زآغاز همه حیرت است
عقل درو خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم، ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم هم خرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان؟ چه جای دل؟
روشن زتو شبهای دل، خرم زتو ایام دل
ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهیی در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل، آید همیبانگ دهل
کامد سپاه آسمان، نک میرسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پر خون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حملههای صف شکن، سر کوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر، وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی، خواری من است اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی، من گفتنیها گفتمی
تا از دلم واقف شدی، امروز خاص و عام دل
ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم هم خرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان؟ چه جای دل؟
روشن زتو شبهای دل، خرم زتو ایام دل
ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهیی در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل، آید همیبانگ دهل
کامد سپاه آسمان، نک میرسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پر خون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حملههای صف شکن، سر کوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر، وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی، خواری من است اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی، من گفتنیها گفتمی
تا از دلم واقف شدی، امروز خاص و عام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
بانگ زدم نیم شبان، کیست درین خانهٔ دل؟
گفت منم، کزرخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانهٔ دل، پر همه نقش است چرا؟
گفتم این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر، چیست پر از خون جگر؟
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است، مکن مجرم خود را تو بحل
داد سررشته به من، رشتهٔ پر فتنه و فن
گفت بکش تا بکشم، هم بکش و هم مگسل
تافت ازان خرگه جان، صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی، گفت بدان
من ترش مصلحتم، نی ترش کینه و غل
هر که درآید که منم، بر سر شاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان، نیست اغل
هست صلاح دل و دین، صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل، صورت دل
گفت منم، کزرخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانهٔ دل، پر همه نقش است چرا؟
گفتم این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر، چیست پر از خون جگر؟
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است، مکن مجرم خود را تو بحل
داد سررشته به من، رشتهٔ پر فتنه و فن
گفت بکش تا بکشم، هم بکش و هم مگسل
تافت ازان خرگه جان، صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی، گفت بدان
من ترش مصلحتم، نی ترش کینه و غل
هر که درآید که منم، بر سر شاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان، نیست اغل
هست صلاح دل و دین، صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل، صورت دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
حلقهٔ دل زدم شبی، در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
مهم را لطف در لطف است، از آنم بیقرار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادیها، درون چاکران خود
مثال دانههای در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستانها و ریحانها، شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گلهای خاکی هم زعکس آن همیروید
تو خاکی میخوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جانها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ میباشم، هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صفها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایتها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایهی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بیاو پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همیکن داردار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادیها، درون چاکران خود
مثال دانههای در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستانها و ریحانها، شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گلهای خاکی هم زعکس آن همیروید
تو خاکی میخوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جانها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ میباشم، هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صفها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایتها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایهی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بیاو پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همیکن داردار، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
امروز بحمدالله از دی بتر است این دل
امروز درین سودا، رنگی دگر است این دل
در زیر درخت گل، دی باده همیخورد او
از خوردن آن باده، زیر و زبر است این دل
از بس که نی عشقت، نالید درین پرده
از ذوق نی عشقت، همچون شکر است این دل
بند کمرت گشتم، ای شهره قبای من
تا بسته به گرد تو، همچون کمر است این دل
از پرورش آبت، ای بحر حلاوتها
همچون صدف است این تن، همچون گهر است این دل
چون خانهٔ هر مؤمن، از عشق تو ویران شد
هر لحظه درین شورش، بر بام و در است این دل
شمس الحق تبریزی، تابنده چو خورشید است
وز تابش خورشیدش، همچون سحر است این دل
امروز درین سودا، رنگی دگر است این دل
در زیر درخت گل، دی باده همیخورد او
از خوردن آن باده، زیر و زبر است این دل
از بس که نی عشقت، نالید درین پرده
از ذوق نی عشقت، همچون شکر است این دل
بند کمرت گشتم، ای شهره قبای من
تا بسته به گرد تو، همچون کمر است این دل
از پرورش آبت، ای بحر حلاوتها
همچون صدف است این تن، همچون گهر است این دل
چون خانهٔ هر مؤمن، از عشق تو ویران شد
هر لحظه درین شورش، بر بام و در است این دل
شمس الحق تبریزی، تابنده چو خورشید است
وز تابش خورشیدش، همچون سحر است این دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
صد هزاران همچو ما غرقه درین دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان، وای دل، ای وای دل
گر امان خواهی، امانی ندهدت آن بیامان
میکشد جان را ازین گل، تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهیی
گاه پشته، گاه گو، از چیست؟ از غوغای دل
قلزم روح است دل، یا کشتی نوح است دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر، وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در میپری، ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری، ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهیی تو، لایق سودای دل؟
تا چه باشد عاقبتشان، وای دل، ای وای دل
گر امان خواهی، امانی ندهدت آن بیامان
میکشد جان را ازین گل، تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهیی
گاه پشته، گاه گو، از چیست؟ از غوغای دل
قلزم روح است دل، یا کشتی نوح است دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر، وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در میپری، ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری، ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهیی تو، لایق سودای دل؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید، من میدانم
گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل
من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی، ای دل تو بیغش و غل
لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم
ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدهست او به چنین علت سل
چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید، من میدانم
گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل
من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی، ای دل تو بیغش و غل
لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم
ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدهست او به چنین علت سل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
رفت عمرم در سر سودای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد
هین، سبک تر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار، ای مردمان هان الرحیل
آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زان که بیسر نیست سامان الرحیل
سوی اصل خویش، یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر، زین و پالان الرحیل
پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بیجان گشته با جان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد
هین، سبک تر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار، ای مردمان هان الرحیل
آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زان که بیسر نیست سامان الرحیل
سوی اصل خویش، یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر، زین و پالان الرحیل
پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بیجان گشته با جان الرحیل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل