عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۳
ای به چشم تو خمار و خواب هم
در لب تو انگبین جلاب هم
زلف مشکینت که دل دزدد در او
هست مشکل تاب چون بیتاب هم
در خیال روی و مویت هر شبی
طالب شب می کنم مهتاب هم
دل گرفتار است چون خونخوار تست
زانکه خون گیرا بود جلاب هم
بس که خوار است آب چشمم پیش تو
غرق آبم بر درت بی آب هم
چند چون بی رحمتان خواهیم کشت
مهری آخر می کند قصاب هم
دین خسرو بین کز ابرو و رخت
شد دلش بتخانه و قصاب هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۴
ای رخت چون ماه و از مه بیش هم
خسته کردی سینه ما، ریش هم
غمزه تو بر صف خوبان زند
گر نرنجی بر دل درویش هم
تیره کردی عیش ما و روز دل
روزگار عقل دور اندیش هم
گر نوازش نیست کشتن، گفتمت
کاهلی کردی در آن فرویش هم
کشتم از دست جفایت خویش را
بر تو آسان کردم و بر خویش هم
می رود صبر من آواره ز من
پس نمی بیند ز بینم و پیش هم
ما و زنار مغانه کز بتان
وین نماز، استغفرالله، کیش هم
گر چه بر جانم قیامتها از اوست
تا قیامت عمر بادش بیش هم
هر زمان گویی که نوش من خوش است
گر ز خسرو پرسی، ای جان، نیش هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
دوش رخ بر آستانش سوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوی و می بینم رخت
بین که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگی زدندم نیم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذیر، ای کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهی پیموده ام
کشت هجرم، خونبهایم این بس است
کاین قدر گویی که من فرسوده ام
دیدنت روزی به خوابم هم مباد
که شبی در هجر تو نغنوده ام
مستی خون خوردن است این در سرم
تو همی دانی که خواب آلوده ام
دل بسی جان می کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازتری خواهد چکیدن، گوییا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسیم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۴
از دو زلف تو شکن وام کنم
وز برای دل خود دام کنم
از پی آنکه به رویت نرسد
چشم بد را به سخن رام کنم
تا تو ننمایی رو، گیرم زلف
تا رخت چاشت کند، شام کند
چشم از زلف سیاه تو کشم
گله از محنت ایام کنم
از تو صد جور و جفا می بینم
با که گویم، به که پیغام کنم؟
دل ندارم که نهم بر دگری
هم ز زلف تو مگر وام کنم
بوسه خواهیم، وگر تند شوی
خویشتن را عجمی نام کنم
نیست حلوای تو بهر خسرو
چه بدان لب طمع خام کنم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
خم آن طره دلبند کشم
غم آن لعل شکر خند کشم
زلف تو هر سر مویی نازی ست
آخر این ناز تو تا چند کشم
نیست مانند رخت آیینه
مگرت زاینه مانند کشم
نکشم من سخن تلخ از کس
ور کشم از لب چون قند کشم
کورم، از گرد مگر در دیده
خاک درگاه خداوند کشم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
گر سخن زان قد رعنا گویم
بیش از آن است که زیبا گویم
با چنان قد چو کمر بربندی
جای آن است که بر جا گویم
تا تو در سینه درونی دل را
تیر در خانه جوزا گویم
دل من حامل غم کردی و من
زاده الله تعالی گویم
هر دو چشمم که در آب اند یکی
هر یکی دو یم دریا گویم
بی رقیب آی شبی تا پیشت
حال خود گویم و تنها گویم
سر نهم بر کف پایت، وانگاه
لیتنی کنت ترابا گویم
آن چنان سوخته ام از جورت
که بسوزد دلت او را گویم
حال خسرو نگر، ابرو مشکن
گر نگویم سخنی یا گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
روی تو ماه سما می گوییم
موی تو مشک ختا می گوییم
پیش آن قامت چون نیشکرت
سرو را ز هر گیا می گوییم
مرا ترا یک نظر از ما نرسد
گر چه انگشت نما می گوییم
دیده را خاک درت می دانیم
تا ندانی که ریا می گوییم
شکر آن است که اندر لب تست
سخن این است که ما می گوییم
قصه خود ز لبت می جوییم
غصه خویش ترا می گوییم
کعبتین است دو چشمت کو را
مهره بازی به دغا می گوییم
طاق محراب دو ابروت ز دور
ما ببینیم و دعا می گوییم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۸
من عاشقم، نه رعنا، کز دوست کام خواهم
کامم همین کزان در خاکی به کام خواهم
دارم هوس که میرم، در پیش تو کیم من؟
نه خضر و نه مسیحا، نه این مقام خواهم
از زنده داری شب چون نیم کشته گشتم
از کشتگانت مانا خوابی تمام خواهم
من خون دیده نوشتم، این است عشرت من
آیا چه جای بادا بی تو که جام خواهم؟
یابم اگر گدایی شامی به گرد کویت
نقصان بود به همت، گر ملک شام خواهم
دیدن ز بس که بینم حسن تو دیگران را
نه گل درست بینم، نه مه تمام خواهم
خود را سلام گویم از تو، بدین شوم خویش
تو زر پخته بخشی، من سیم خام خواهم
بر درد عشقبازی، خسرو دوا نخواهد
دردش نصیب من شد، من بر دوام خواهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده
ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد
در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت
ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم
این است مردن من، ای خیره کش، که هستی
ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن
سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم
گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی
گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۱
جانا، بر آستانت روزی که جا بگیرم
خاک درت به دیده چون توتیا بگیرم
پیش تو روی چون زر مالم به خاک، جانا
وندر دل چو سنگت زین روی جا بگیرم
خورشید اگر بخواند پیشت برات خوبی
در روزنامه او صد جا خطا بگیرم
باریکی میانت تا غایتی ست کز وی
تیغم به دست ناید، از هر کجا بگیرم
باریکی میانت تا غایتی ست کز وی
تیغم به دست ناید، از هر کجا بگیرم
حالم ترا که گوید، پیشت مرا که آرد؟
دست که را ببوسم، پای که را بگیرم؟
ای کاش پر برآید بر بازوی نیازم
تا بر پرم به سویت، راه هوا بگیرم
گه دست کین برآری، گه پا به خون فشاری
پیش آیدم به زاری، گر دست و پا بگیرم
شد بنده تو خسرو، گر باورش نداری
او را که تو بگویی بر خود گوا بگیرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۵
رفتیم ما و دل به یکی سو گذاشتیم
جان خراب نیز همان سو گذاشتیم
ماییم و راه دوری و تا باز کی رسد؟
جان و دلی که بر سر آن کو گذاشتیم
بگذاشتیم روی عزیزی که سالها
عمر عزیز خویش بر آن رو گذاشتیم
آن بخت کو که در خم بازو کشیم باز
آن گردنی که از غم بازو گذاشتیم
آن دل که او ز ما سر مویی جدا نبود
آویخته به حلقه آن مو گذاشتیم
دل بوی وصل داشت، کنون رنگ خون گرفت
این رنگ از آن ما شد و آن بو گذاشتیم
هر بار گفته ای که ز پهلوی من برو
رفتیم اینک از تو و پهلو گذاشتیم
خوبی که دل به صحبت یاران گرفته بود
بگسست سلک صحبت و آن خو گذاشتیم
زین پس وفا ز عمر نجوییم، خسروا
چون روی دوستان وفا جو گذاشتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۸
ما عافیت نثار ره درد کرده ایم
جان را به می برید عدم فرد کرده ایم
زین بحر آبگون چو کسی آب خوش نخورد
دل را ز آب خورد جهان سرد کرده ایم
نیک است هر بدی که کند کس به جای من
گر نیک و بد ز هر چه توان کرد کرده ایم
تا چند از طپانچه توان سرخ داشتن؟
روی امل که پیش کسان زرد کرده ایم
این سینه حریف که گردد ز خاک سیر
کردیم پر غبار و چه در خورد کرده ایم
از بهر آن که تیره کنیم آب آسمان
دهر از غبار سینه پر از گرد کرده ایم
نظارگیست چشم در این چرخ مهره باز
این کعبتین در خور آن نرد کرده ایم
ای عشق، درد بخش که درمان مراد نیست
درمان جان خسرو از این درد کرده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۹
رحمی که بر در تو غریب اوفتاده ام
در خون دل ز دست تو چون جام باده ام
دی باد صبح بوی تو آورد سوی من
امروز دل به سوی تو بر باد داده ام
از بهر نیم بوسه که بر پای تو دهم
یارب که چند بار به پایت فتاده ام
آخر چه شد که چشم ببستی به روی من
زینسان که من به روی تو ابرو گشاده ام
آن روز نیست کز تو نمی زایدم غمی
غم نیست، چون من از پی این روز زاده ام
گفتی «دل شکسته بنه بر دو زلف من »
من خود شکسته وار بر این دل نهاده ام
رو بر مراد خسرو دلخسته یک دمی
تا چند گوییم که ببین ایستاده ام!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۱
خیز، ای به دل نشسته که بیدل نشسته ایم
مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ایم
آه، ار به روی تو نگشاییم ما شبی
چشمی که در فراق تو شبها نشسته ایم
آلوده جفای تو جان می رود درون
هر چند کز خدنگ جفای تو خسته ایم
سامان ز ما طلب مکن، ای پارسا، که من
میخواره و سفال به تارک شکسته ایم
در ده شراب شادی از آن رو که عقل رفت
دانی که از کدام بلا باز رسته ایم؟
خسرو، چه جای صرفه جان است و بیم سر
ما را که پیش سنگ ملامت نشسته ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۲
بخرام تا به زیر قدم پی سپر شویم
خاکیم در رهت، قدمی خاک تر شویم
گر بخششی دگر نکنی، خون من بریز
باری بدین بهانه به نامت سمر شویم
عقلم ز نام و ننگ خبر می دهد هنوز
بنمای یک کرشمه که تا بی خبر شویم
شبها قرار نیست، دمی گر بود قرار
بادی وزد زلف تو زیر و زبر شویم
ما را نماند خواب، رها کن که بعد از این
بر پات رو نهیم و به خواب دگر شویم
ما را دگر مگوی که جای حواله نیست
دل کو که ناوک دگری را سپر شویم
مقصود خسرو است ز تو یک نظر که تا
هر روز نیم کشته آن یک نظر شویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
می خواستم که روزه گشایم نماز شام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتی که سرو سهی گر ببندش
یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک
هر چند سجده سهو بود از پی سلام
ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام
من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش
درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
از طره تو جز ره سودا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم
در زلف تو شدم که بجویم نشان دل
خود را ز دست دادم و دل را نیافتم
تا دردی غم تو به کام دلم رسید
در دیده جز سرشک مصفا نیافتم
گویند «یافت هر کسی از دوستان وفا»
باری من ستمکش رسوا نیافتم
بوسی به حیله ها ز لبت یافتم شبی
بیش آنچنان مراد مهیا نیافتم
بر کام من هر آنچه ز جام لبت رسید
از جام خضر و کام مسیحا نیافتم
سلطانی از نسیم وصال تو بهره مند
من جز سموم هجر در اعضا نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
عمرم گذشت و روی تو دیدن نیافتم
طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم
گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو»
هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم
گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک
چه سود کز لب تو شنیدن یافتم
دی با درخت گل به چمن همنشین شدم
خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم
بر دوست خواستم که نویسم حکایتی
از آب دیده دست کشیدن نیافتم
مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم
ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم
شد جان خسرو آب که از ساغر امید
یک شربت مراد چشیدن نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
اول به سینه بهر غمت جای کرده ام
وآنگاه دلبری چو تو خود رای کرده ام
شادی به روی تو چو غمم بهر روی تست
اینک درون جان خودت جای کرده ام
سنگم که می زنند مگو کاین نهفته دار
کاین جلوه خویش را به ته پای کرده ام
بیرون کشم دو دیده که در عهد حسن تو
گه گه نظر به ماه شب آرای کرده ام
مجنون روزگار توام کز غم تو خو
با آهوان بادیه پیمای کرده ام
وصف تو نیست در خور خسرو، من این صفت
وام از سخنوران شکرخای کرده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
تلخاب حسرت است هر آبی که من خورم
خونابه دل است شرابی که من خورم
از خوردن جگر جگر من کباب شد
نبود سزای خورد کبابی که من خورم
هرگز نخوردم آب خوش خویش در جگر
تیغ است بی تو قطره آبی که من خورم
از خون خورم به یاد لبت قطره ای که نیست
طوفان آفت این می نابی که من خورم
سنگ است خسرو، ار نه کجا طاقت آورد؟
از شعله های دل تف و تابی که من خورم