عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم
عشوه مده، عشوه مده، عشوهٔ مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا زدکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که به جز حق نبری، گرچه چنین بیخبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بندهٔ تو، بند شکرخندهٔ تو
خندهٔ تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا، از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک، خیره و استیزه گرم
چرخ زاستیزهٔ من، خیره و سرگشته شود
زان که دو چندان که ویام، گرچه چنین مختصرم
گر تو زمن صرفه بری، من زتو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زان که دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم، مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک، مهتر و افلاکترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ارخوش خبرم، چون که تو کردی خبرم
چه عجب ارخوش نظرم؟ چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک، زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من زهوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
وربزنی تیر جفا، همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان، با خلل از زخم بود
بی خطر آنگاه بوم کزپی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من، این سر سرگشتهٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آوارهٔ من، گر زسفر بازرسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کاتش ما را بکشی؟
کاتشم از سرکهات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ورنبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
چون عرفه و عید تویی، غرهٔ ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وزپی تو هم نبرم
باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم، ورندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بیسر و پا مینگرم
عشوه مده، عشوه مده، عشوهٔ مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا زدکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که به جز حق نبری، گرچه چنین بیخبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بندهٔ تو، بند شکرخندهٔ تو
خندهٔ تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا، از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک، خیره و استیزه گرم
چرخ زاستیزهٔ من، خیره و سرگشته شود
زان که دو چندان که ویام، گرچه چنین مختصرم
گر تو زمن صرفه بری، من زتو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زان که دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم، مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک، مهتر و افلاکترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ارخوش خبرم، چون که تو کردی خبرم
چه عجب ارخوش نظرم؟ چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک، زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من زهوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
وربزنی تیر جفا، همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان، با خلل از زخم بود
بی خطر آنگاه بوم کزپی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من، این سر سرگشتهٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آوارهٔ من، گر زسفر بازرسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کاتش ما را بکشی؟
کاتشم از سرکهات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ورنبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
چون عرفه و عید تویی، غرهٔ ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وزپی تو هم نبرم
باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم، ورندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بیسر و پا مینگرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش چه خوردهیی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفتهیی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک میزند، ای قمر مصورم
لذت نامههای تو، ذوق پیامهای تو
مینرود سوی لبم، سخت شدهست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقیام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانییی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لالهها منم، قیمت کالهها منم
لذت نالهها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوهیی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش میکند کز پی توست گردشم
ماه نداش میکند کز رخ تو منورم
عقل ز جای میجهد، روح خراج میدهد
سر به سجود میرود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شدهست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شدهست ازو سرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفتهیی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک میزند، ای قمر مصورم
لذت نامههای تو، ذوق پیامهای تو
مینرود سوی لبم، سخت شدهست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقیام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانییی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لالهها منم، قیمت کالهها منم
لذت نالهها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوهیی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش میکند کز پی توست گردشم
ماه نداش میکند کز رخ تو منورم
عقل ز جای میجهد، روح خراج میدهد
سر به سجود میرود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شدهست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شدهست ازو سرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
میل هواش میکنم، طال بقاش میزنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش میزنم
از دل و جان سکستهام، بر سر ره نشستهام
قافلهٔ خیال را، بهر لقاش میزنم
غیر طواشی غمش، یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند، بر سر و پاش میزنم
این دل همچو چنگ را، مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام، همچو سه تاش میزنم
دل که خرید جوهری، از تک حوض کوثری
خفت و بها نمیدهد، بهر بهاش میزنم
شب چو به خواب میرود، گوش کشانش میکشم
چون به سحر دعا کند، وقت دعاش میزنم
لذت تازیانهام، کی برسد به لاشهاش؟
چون که گمان برد که من بهر فناش میزنم
گر قمر و فلک بود، ور خرد و ملک بود
چون که حجاب دل شود، زود قفاش میزنم
گفتم شیشهٔ مرا، بر سر سنگ میزنی
گفت چو لاف عشق زد، تیغ بلاش میزنم
هر رگ این رباب را، نالهٔ نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل، که کجاش میزنم
در دل هر فغان او، چاشنییی سرشتهام
تا نبری گمان که من، سهو و خطاش میزنم
خشم شهان گه عطا، خنجر و گرز میزند
من به سخاش میکشم، من به عطاش میزنم
سخت لطیف میزنم، دیده بدان نمیرسد
دل که هوای ما کند، همچو هواش میزنم
خامش باش زین حنین، پردهٔ راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش میزنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش میزنم
از دل و جان سکستهام، بر سر ره نشستهام
قافلهٔ خیال را، بهر لقاش میزنم
غیر طواشی غمش، یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند، بر سر و پاش میزنم
این دل همچو چنگ را، مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام، همچو سه تاش میزنم
دل که خرید جوهری، از تک حوض کوثری
خفت و بها نمیدهد، بهر بهاش میزنم
شب چو به خواب میرود، گوش کشانش میکشم
چون به سحر دعا کند، وقت دعاش میزنم
لذت تازیانهام، کی برسد به لاشهاش؟
چون که گمان برد که من بهر فناش میزنم
گر قمر و فلک بود، ور خرد و ملک بود
چون که حجاب دل شود، زود قفاش میزنم
گفتم شیشهٔ مرا، بر سر سنگ میزنی
گفت چو لاف عشق زد، تیغ بلاش میزنم
هر رگ این رباب را، نالهٔ نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل، که کجاش میزنم
در دل هر فغان او، چاشنییی سرشتهام
تا نبری گمان که من، سهو و خطاش میزنم
خشم شهان گه عطا، خنجر و گرز میزند
من به سخاش میکشم، من به عطاش میزنم
سخت لطیف میزنم، دیده بدان نمیرسد
دل که هوای ما کند، همچو هواش میزنم
خامش باش زین حنین، پردهٔ راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش میزنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فرو ریزی، ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی، که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی، که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو، که ارزد جان فدا کردن؟
کسایی را کسایی کو، که آن را مشتمل باشم؟
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من، ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو، خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه، چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم، چرا من منتقل باشم؟
چو غم بر من فرو ریزی، ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی، که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی، که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو، که ارزد جان فدا کردن؟
کسایی را کسایی کو، که آن را مشتمل باشم؟
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من، ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو، خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه، چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم، چرا من منتقل باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم، عدم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
گفتم به مهی کز تو، صد گونه طرب دارم
گفتا که به غیر آن، صد چیز عجب دارم
گفتم که درین بازی، ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی، بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی، خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو، خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده، ای نور پسندیده
کز دولت نور تو، مطلوب طلب دارم
آنم که زهرآهش، در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش، از عشق لهب دارم
گفتا که به غیر آن، صد چیز عجب دارم
گفتم که درین بازی، ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی، بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی، خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو، خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده، ای نور پسندیده
کز دولت نور تو، مطلوب طلب دارم
آنم که زهرآهش، در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش، از عشق لهب دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم؟
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نهام از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نهام از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
جانم به فدا بادا، آن را که نمیگویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
آن خانه که صد بار درو مایده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستیست و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهرهٔ نردیم
چرخیست کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستیست و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهرهٔ نردیم
چرخیست کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر، سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وان گه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانهٔ وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار، اگر شور ز حد شد
چون میندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی، ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من، انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو، چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
مانندهٔ خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر، سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وان گه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانهٔ وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار، اگر شور ز حد شد
چون میندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی، ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من، انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو، چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
مانندهٔ خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
چرا شاید چو ما شه زادگانیم
که جز صورت ز یکدیگر ندانیم؟
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟
برو ای مرغ خانه تو چه دانی؟
که ما مرغان دران دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
چرا از جهل بر ما میدوانی؟
نه گردون را چنین ما میدوانیم؟
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را میدرانند
چه چاره؟ چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبانها اوفتادیم
چو چرخ بیگناه و بیزبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
که جز صورت ز یکدیگر ندانیم؟
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟
برو ای مرغ خانه تو چه دانی؟
که ما مرغان دران دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
چرا از جهل بر ما میدوانی؟
نه گردون را چنین ما میدوانیم؟
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را میدرانند
چه چاره؟ چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبانها اوفتادیم
چو چرخ بیگناه و بیزبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو بیقرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بیشمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بیسر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو بیقرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بیشمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بیسر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم