عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
زلفش به هر دو دست عنانم گرفته است
ابروی او به پشت کمانم گرفته است
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
پیکان او عبث به زبانم گرفته است
چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟
فکر کنار او به میانم گرفته است
آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟
عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است
صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست
آتش چو برق در رگ جانم گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
کی ز سیل گرمرو بر روی صحرا می رود؟
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۹
کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
مرغ وحشی چه نفس در قفس و دم کشد؟
سخت گستاخ شد از وصل دلم، می ترسم
عاقبت کار من از بوسه به پیغام کشد
از زبان لعل لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد؟
غم مرغان گرفتار ندارد صیاد
مور از رحم مگر دانه به این دام کشد
نکشد پای پر از آبله از خارستان
آنچه پهلوی من از بسرت آرام کشد
دانه اش از گره دام مهیا باشد
هرکه را زلف گرهگیر تو در دام کشد
دست کوتاه، گل از وصل فزون می چیند
شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد
شکوه ای کز سر زلف تو مرا هست این است
که دل عاشق و اغیار به یک دام کشد
این چه کیفیت حسن است که مخمور وصال
از لب بام تو می همچو لب جام کشد
آب را دست درین باغ ز حیرت شد خشک
کیست تا دامن آن سرو گل اندام کشد؟
پله ناز تو سنگین تر ازان افتاده است
که ترا جذبه صائب به لب بام کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۶
خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۱
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه من باد می زند
هر لاله ای که ازجگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هرکه دم زدل شاد می زند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه وآبادمی زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۳
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۵
چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۱
چه شد که یار خط آورد با صفاست هنوز
فروغ صبح بنا گوش دلگشاست هنوز
اگر چه خط رقم عزل خواند درگوشش
درازدستی مژگان او بجاست هنوز
به یاد بوسه دهن خوش کنید ازان نوخط
که نوسواد سخنهای آشناست هنوز
به دستهای نگارین، عذار نو خط او
ز کار درهم عاشق گرهگشاست هنوز
اگر چه دود برآورد خط ز رخسارش
هزار تشنه جگر رالبش دواست هنوز
به ناامیدی از اینجا مرو که حاجتها
ز فیض صبح بنا گوش او رواست هنوز
ازو توقع حلوای آتشی زودست
عتاب و رنجش بیجای او بجاست هنوز
هزار تشنه جگر را به چشمه حیوان
لبش به خضر خط سبز رهنماست هنوز
فسانه می شمرد حرف بیوفایی حسن
ازو توقع مهر و وفا خطاست هنوز
نگشته است به دلها گران غبار خطش
عزیز دیده مردم چو توتیاست هنوز
به عرض حال زبان آشنا مکن صائب
که تیغ غمزه او برسر جفاست هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۱
مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل
بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل
تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل
از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل
کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل
بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل
تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل
دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل
در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل
ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل
رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل
به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۳
قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۴
ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارم
که یاد سر کند دستی که با او در کمر دارم
چو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار من
چه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارم
ز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آید
مگر دستی به آیین دعا از دور بردارم
تو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردد
اگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارم
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
به امید که من از عارض او چشم بردارم
دل از مهر خموشی برنمی دارد زبان من
وگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارم
جهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خود
اگر چه قطره آبی ز قسمت چون گهر دارم
نمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خود
که من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۶
تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۹
مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم
تا مرا کعبه مقصود به بالین آید
سالها بستر خود خار مغیلان کردم
سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم
قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم
روز عمرم به شب تیره مبدل گردید
تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم
تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد
دست در گردن صد زخم نمایان کردم
شورش عشق مرا گرد جهان گردانید
سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم
ابرا ین بادیه در شوره زمین می گردد
حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم
چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟
من که سیر چمن از چاک گریبان کردم
لله الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۱
خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۹
از گریه شبانه فزاید جلای چشم
باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم
اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط
جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم
از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم
از باز چشم بسته نیاید اگر شکار
چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟
خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا
گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم
در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست
بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم
صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است
از خط چون غبار بود توتیای چشم