عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
چشم تو با چشم من، هر دم بی‌قیل و قال
دارد در درس عشق، بحث و جواب و سوآل
گاه کند لاغرم، همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم، تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی، من بکشم گوش شیر
چون که نهان کرد روی، ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش، گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب، بر همه دل‌ها بتاب
جمله جهان ذره‌ها، نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بی‌سخنی شرح حال
باز مگیر آب پاک، از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال، پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما، آن ملک نورها
نور شود جمله روح، عقل شود بی‌عقال
ای که می‌اش خورده‌یی، از چه تو پژمرده‌یی؟
باغ رخش دیده‌یی، بازگشا پرو بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت؟ رو شب و فردا تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا می‌دود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا می‌شود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان می‌کشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینه‌ست سرخی معشوق را
اشک رقم می‌کشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بی‌زوال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
آن که همی‌خوانمش، عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوآل و جواب زوست، منم چون رباب
می‌زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
می‌زند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
تو را سعادت بادا، در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد، خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزه‌ست و خوف بر کوزه؟
چو آب رفت به اصلش، شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟ چه در جوال کنم؟
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟
نه گربه‌یی که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بی‌امثال
مثال آن که ببارد زآسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه، کزان قبه‌ها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که ازین‌ها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو، هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را زمقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان، چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد به پر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی زتاب شعاعش، شوند نورخصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش، صد هزار چشم کمال
دهان ببند زحال دلم، که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعه‌ست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمک‌هاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت زشمس تبریزی
نماند حلیهٔ حال و نه التفات به قال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشسته‌اند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بی‌شکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بی‌قدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بی‌حشم، زهی اقبال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان، بادهٔ بی‌درد و دغل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبی‌ست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهی‌ست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی‌یا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بی‌زوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همی‌خوانمش، عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
می‌زندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
می‌زند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
گچکنن اغلن هی بزه گلگل
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
قد رجعنا، قد رجعنا، جائبا من طورکم
انظرونا أنظرونا، نستقی الماء الزلال
کل شیء منکم عندی لذیذ طیب
منک طابت کل ارض، ان ذا سحر حلال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
رشأ العشق حبیبی لشرود ومضل
کل قلب لهواه وجد الصبریصل
سنة الوصل قصیر، عجل معتجل
سنة الهجر طویل ومدید وممل
یملأ الکأس حبیبی وطبیبی ویذر
فعلن مفتعلن اوفعلاتن وفعل
ناول الکأس نهارا وجهارا وقحا
لا یخاف رهقا من بمحیاک قتل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها، پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه‌ی جهان، شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه‌ی عشق را، از نعره‌ها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
چون کورهٔ آهنگران، در آتش دل می‌دمیم
کاهن دلان را زین نفس، مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم، وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پا بر جای را، چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی‌پا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم، تا این کنیم و آن کنیم؟
نی نی، چو چوگانیم ما، در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را، در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایهٔ دیوانگی‌ست
این عقل باشد کاتشی در پنبه‌یی پنهان کنیم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
این بار من یک بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی، از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیده‌ام
ای مردمان ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کندر دل اندیشیده‌ام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریده‌ام
امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده‌ام
من خود کجا ترسم ازو؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیده‌ام
از کاسهٔ استارگان، وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا، من از کجا؟ مال که را دزدیده‌ام؟
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می‌مالیده‌ام
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده ام
چندان که خواهی درنگر در من، که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌یی، من صد صفت گردیده‌ام
در دیدهٔ من اندر آ، وزچشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها، منزلگهی بگزیده‌ام
تو مست مست سرخوشی، من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام
من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بی دام و بی‌گیرنده‌یی، اندر قفص خیزیده‌ام
زیرا قفص با دوستان، خوش تر زباغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ام
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می‌روی
بشنو ز کرم پیله هم، کندر قبا پوسیده‌ام
پوسیده‌یی در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم، کز گور تن ریزیده‌ام
نی نی چو باز ممتحن، بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو، من دیبه‌ها پوشیده‌ام
پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده
زیرا درین دام نزه من زهرها نوشیده‌ام
تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام
عین تو را حلوا کند، به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام
خاموش کن کندر سخن، حلوا بیفتد از دهن
بی‌گفت، مردم بو برد، زان سان که من بوییده‌ام
هر غوره‌یی نالان شده، کی شمس تبریزی، بیا
کز خامی و بی‌لذتی، در خویشتن چغزیده‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
هان، ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود، بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من، بربند آن زنجیر را
افسون مخوان زافسون تو، هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گرچه گواهی می‌دهد، رخسارهٔ همچون زرم
ورتو گواهان مرا رد می‌کنی ای پر جفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فروخوان محضرم
بی‌لطف و دلداری تو، یارب چه می‌لرزد دلم
در شوق خاک پای تو، یارب چه می‌گردد سرم
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتی‌ام، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو، از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
در سایه‌ات تا آمدم، چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم، خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من، وصف تو گویم بی‌دهن؟
گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
کاری ندارد این جهان، تا چند گل کاری کنم؟
حاجت ندارد یار من، تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم، تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم، تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟
سلطان جانم، پس چرا چون بنده جانداری کنم؟
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم، من چون دکانداری کنم؟
چون سرشکسته نیستم، سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم، بهر چه بیماری کنم؟
چون بلبلم در باغ دل، ننگ است اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش، حیف است اگر خاری کنم
چون گشته‌ام نزدیک شه، از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم، از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد، گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند، گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام می ام، چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟
یک شب به مهمان من آ، تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه، تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی‌جان شوی، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غم خواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم‌هاتها، تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته، والعیش ما باشرته
پخته‌ست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟
ای مطرب صاحب نظر، این پرده می‌زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟
پندار کامشب شب پری، یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری، تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا واستوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم، چه کفتاری کنم؟
جاء الصفا زال الحزن، شکرا لوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می‌زنم، زیرا عروسی می‌کنم
آتش زنم اندر تتق، تا چند ستاری کنم؟
زین آسمان چون تتق، من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دارله، والمال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی، بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر هم خو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت، باید که انواری کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می‌کنم
تو کعبه‌یی، هر جا روم، قصد مقامت می‌کنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می‌زنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت می‌کنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل می‌زنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت می‌کنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنی‌ست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت می‌کنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت می‌کنم
من آینه‌ی دل را زتو، این جا صقالی می‌دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می‌کنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت می‌کنم
ای دل نه اندر ماجرا، می‌گفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت می‌کنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت می‌کنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می‌شوی، یک لحظه خامت می‌کنم
گر سال‌ها ره می‌روی، چون مهره‌یی در دست من
چیزی که رامش می‌کنی، زان چیز رامت می‌کنم
ای شه حسام الدین حسن، می‌گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت می‌کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانک سیلی می‌زنی، آن می‌نیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد، بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ورسر نماند با کله، من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بی‌حقه و صدف، رخشان تر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران، می‌زن برای امتحان
وربشکند این استخوان، از عقل و جان مغزین ترم
آن جوز بی‌مغزی بود، کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم؟
لوزینهٔ پر جوز او، پر شکر و پر لوز او
شیرین کند حلق و لبم، نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر، از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی، دیگر نگویی کو خرم؟
ای جان من تا کی گله؟ یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر، نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان، خیزد زالله اکبرم
ای دردهای آه گو، اه اه مگو، الله گو
از چه مگو، از جاه گو، ای یوسف جان پرورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آورده‌یی، ما را زصحرای عدم
تا جان زفکرت بگذرد، وین پرده‌ها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او، واقف نه‌یی زاحوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی، ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
آن می بیار ای خوب رو، کاشکوفه‌اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد، تا درج در شد زو شکم
برریز آن رطل گران، بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی، گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیده‌یی، بر دیده برچفسیده‌یی
ای خواجه برگردان ورق، ورنه شکستم من قلم
هر کس که هایی می‌کند، آخر زجایی می‌کند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
خالی نمی‌گردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مست است جان در آب و گل، ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین، ما را تو ای نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
تا من بدیدم روی تو، ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود، باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم، بر عشرتی برمی تنم
درها اگر بسته شود، زین خانقاه ششدری
آن ماه رو از لامکان، سر در کند در روزنم
گوید سلام علیک، هی، آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم، پرده‌ی سپاهان می‌زنم
من آفتاب انورم، خوش پرده‌ها را بردرم
من نوبهارم، آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب، عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم، بادام‌ها را روغنم
گویم سخن را بازگو، مردی کرم، زآغاز گو
هین بی‌ملولی شرح کن، من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران، بهتر زهوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن، کان جا هوا این جا منم
رو رو، که صاحب دولتی، جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی، زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا تویی، هم عروة الوثقی تویی
هم آب و هم سقا تویی، هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد، املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را، با دیگران چون آهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشقا تو را قاضی برم، کاشکستی‌ام همچون صنم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادی‌یی، هم درد و غم
آن‌ها تویی وین‌ها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کان‌های پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بی‌نشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش‌ها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق می‌شود، جذاب عاشق می‌شود
بر قهر سابق می‌شود، چون روشنایی بر ظلم
هر زنده‌یی را می‌کشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون می‌نگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم