عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۱
یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن
رویت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقی
در عهد خود ازینسان نرخ بلاگران کن
از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم
در شخص مرده من خود رابیار و جان کن
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی، اکنون شمشیر در میان کن
از کویش غم تو بگسست بند بندم
یک جرعه ای میم ده پیوند استخوان کن
از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی
باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن
گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم
تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۳
ای دور مانده از نظر دورماندگان
بازآی هم به جان و سر دورماندگان
عمرم به باد رفت و نیامد به سوی من
آن باد کآورد خبر دورماندگان
مردم ز زنده داشتن شب که در فراق
دشوار می رسد سحر دورماندگان
خلقی بسوزدم که رسیدند رفتگان
این است داغ تازه تر دورماندگان
نبود به از نظاره دیدار رفته دیر
هر تحفه کآید از سفر دورماندگان
هر شب رویم و گریه خون جگر کنیم
آنجا که خود بود گذر دورماندگان
هر ساعتم ز خوردن غم خواب مردن است
آیا همینست خواب و خور دور ماندگان
دلها شود کباب، چو خسرو کند نفیر
چون دور ماندگان ز بر دور ماندگان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۴
ای تیغ بر کشیده چو مردم کشندگان
زنجیر تو به گردن گردن کشندگان
از رفتن تو مرده شود زنده زیر خاک
جانا، مرو که باز بمردند زندگان
چون تو یکی نیافت اگر آب چشم من
هر چند گشت گرد جهان چون دوندگان
هر بامداد بر سر راهت روم به درد
پرسم حکایتت همه روز از روندگان
من دانم و کسی که چو من طالب کسی است
کعبه چه آگهست ز پای دوندگان
بادی ست کآتش من از آن بیش می شود
چندین که می دمند به گوشم دمندگان
صبر و قرار جستم و دل گفت «صبر کن »
تا بر پریده اند ز دام این پرندگان
بیچاره خسروم پی خوبان به جان رسید
یارب، خلاص بخش مرا زین کشندگان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۵
ای بی خبر، ز دیده بی خواب عاشقان
تا سوخته دلت ز تف و تاب عاشقان
ذکر لب و دهان تو تسبیح بیدلان
نعل سم سمند تو محراب عاشقان
شب خواب دیدمت به بر خویشتن، ولی
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان!
یک شب به میهمانی خونابه من آی
تا بی خبر شوی ز می ناب عاشقان
گفتی که کشتن تو هوس دارم آشکار
پوشیده نیست لطف تو در باب عاشقان
گر چه درون حجره جانهاست جای تو
هم ایمنی خطاست ز پرتاب عاشقان
مردن همم رها نکنی زیر پای خویش
زین گونه هم مبر مه من آب عاشقان
خسرو نزار و غمزه خوبان کشید تیغ
شرمنده می شویم ز قصاب عاشقان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۶
ای باد، بوی یار بدین مبتلا رسان
در چشم من ز خاک درش توتیا رسان
گر هیچ از آن طرف گذری افتدت ز من
خدمت بر و سلام بگوی و دعا رسان
یک تار بهر پرسش من زان قبا بکش
تشریف پادشاه به پشت گدا رسان
آن دل که برده ای ز من ار نیستت قبول
بازآر و هم به سینه این مبتلا رسان
جانی خراب دارم و وردست نام او
این درد را گرفته به نزد دوا رسان
گفتی که ناله تو به یار تو می رسد
آنجا که ناله می رسد، آنجا مرا رسان
از دیده غرق آب شدم، مردمی بکن
این آب را نهفته بدان آشنا رسان
ما چون نمی رسیم بدان آرزوی دل
یارب، تو آرزوی دل ما به ما رسان
خسرو که از فراق خیالی شد، ای صبا
از جاش در ربا و بدان دلربا رسان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۷
برداشتن نظر ز نگاری نمی توان
ور نیز می توان ز تو، باری نمی توان
از چون تو گل چگونه کسی آستین کشد
دامن کشیدن از سر خاری نمی توان
گر در کشید گردن خورشید را دوال
جز در رکاب چون تو نگاری نمی توان
چون صید طره تو نگشته ست آسمان
مه را گرفتن از دم ماری نمی توان
دریا شد از هوای لب تو کنار من
آخر کم از لب چو کناری نمی توان
با آنکه در شکنجه غم بسته مانده ام
هم باز مانده از تو چو یاری نمی توان
خسرو ز دور در تو درودی همی دهد
چون بر درت ز دیده نثاری نمی توان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۸
بنشست عشق یار به جانم چنان درون
کز عافیت نماند نشانی در آن درون
خوناب گشت و کشته نمی گرددم هنوز
آن آتشی که هست درین استخوان درون
هر کس زدی ز مردن فرهاد داستان
ما نیز آمدیم در این داستان درون
یارب، کسی بد که زبانم برون کشد
یک دم ز ناله می نرود از دهان درون
گفتم چو دیدمش که به جانش درون کشم
او رفت بی اجازت من خود به جان درون
در هر دلی که در نرود دلبری بسوز
آتش به خانه اش که نشد میهمان درون
خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
آن بت در آید از در من ناگهان درون
مردم بر آستان و نرفتم درون، کنون
خاکم نگر که باد برد ز آستان درون
ای مرغ جان، بخند یکی تا برون پرد
مرغی که برنشست در این آشیان درون
گفتی که خسروا، به دلم جای کرده ای
خشنودم، از درم نبری که یک زمان درون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۹
دل می بری و در خم مو می کنی، مکن
آزردن دل همه خو می کنی، مکن
تو جور می کنی و من از دیده می کشم
این شیوه گر چه نیک نکو می کنی، مکن
خلقی ز بوی تو همه دیوانه گشت و مست
باری تو گل ز بهر چه بو می کنی، مکن
گاهم زنخ نمایی و گه زلف می کشی
بی رشته ام به چاه فرو می کنی، مکن
لرزانست بر تو جان من از آه بیدلان
گه گه که گشت بر لب جو می کنی، مکن
خون می کنی دل من و بندی به زلف خویش
خود می کنی و بر سر او می کنی، مکن
جای دگر مده دل گم گشته را نشان
آواره ام چه سوی به سو می کنی، مکن
گفتی که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟
آن شانه را که در خم مو می کنی، مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۴
جانا، شبی به کوی غریبان مقام کن
چون جان دهیم در کف پایت خرام کن
داری به زیر غمزه و لب مرگ و زندگی
تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن
دعوی خونبهای دل خویش می کنم
یک بوسه بر لبم زن و قطع کلام کن
می کت حلال باد بنوش و خرام کن
بر زاهدان صومعه تقوی حرام کن
یک جرعه نیم خورده خود بر زمین بریز
در کام مرده شربت «یحیی العظام » کن
تا بو که بر لب تو رسم، خون من بریز
وانگه به جام باده رنگین به جام کن
ای باد صبحدم، چو بدان سوی بگذری
از من سگان آن سر کو را سلام کن
ای دل، چو سوختی ز هوسهای خام خویش
عمر عزیز در سر سودای خام کن
خسرو، نظر در آن رخ و وانگه حدیث صبر
اندازه تو نیست، زبان را به کام کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۵
امروز باز شکل دگرگشت یار من
یادی نکرد از من و از روزگار من
صد ره فتاده بر ره خویشم بدید و هیچ
رحمت نکرد بر دل امیدوار من
مردم در آرزوی کناری و بخت بد
ننهاد آرزوی من اندر کنار من
عمرم در انتظار شد و یک دم آن حریف
نآمد که وای بر من و بر انتظار من!
گه آه و گاه گریه و زاری و گه نفیر
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
گر من به کوی می دوم از بهر یک نظر
تا به که گشت می زند آن شهسوار من
ای مردمان، به زهره و مه بنگرید، لیک
زنهار منگرید به سوی نگار من
ایزد کجات بهر هلاک من آفرید
ای آفت دل من و آشوب کار من
دشمن بدید گریه خسرو، دلش بسوخت
هرگز نگفتیش که بس، ای دوستدار من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۶
باز آمد آن که سوخته اوست جان من
خون گشته از جفاش دل ناتوان من
هر چند بینمش، هوسم بیش می شود
روزی در این هوس رود البته جان من
آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش
روزی اگر ز خاک نیایی نشان من
ای زاهد، آن قدر که دعا می کنی مرا
نامش بگوی بهر خدا از زبان من
داغ غلامی تو دریغم بود از آن
هیچ است و باز هیچ بهای گران من
بیگانگی مکن چو در آمیختی به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من
گفتی «حدیث بوسه تو دانی، ز من مپرس
زیرا نگنجد این سخن اندر دهان من »
چون نالم از غم تو که پرورده وی است
گر بشکنند بند ز بند استخوان من
ای مهر آرزوی، ز خسرو بتافتی
شرمت نیامد از من و اشک روان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۷
ای بوده در قفای تو دایم دعای من
بیگانگی مکن که شدی آشنای من
دست از جفا بدار، وگرنه دعا کنم
تا داد من ز تو بستاند خدای من
گر من دعا کنم به سحرگاه، وای تو
گر دست من نگیری، صد بار وای من
تو از برای عشقی و عشق از برای تو
من از برای دردم و درد از برای من
تو پادشاه حسنی و خسرو گدای تو
ای جان، بگو که کیست فقیر و گدای من؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۰
رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان
نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان
بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم
ببر حکایت و بر محرمان راز رسان
به جان کاسته افسانه فراق بگو
به شمع سوخته پروانه گداز رسان
کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود
بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان
من آنچه می کشم اندر درازی شبها
به روزگار سر زلف او فراز رسان
دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت
دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان
حریف می طلبد نرگس مقامر تو
خبر به حلقه مردان پاکباز رسان
چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی
بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان »
ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو
شکسته را قدری مرهم نیاز رسان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۱
نظر چگونه توان در همه جهان کردن؟
چو نیست آن که به رویش نظر توان کردن
به هر چه بی رخ تو پیش از این نظر کردم
به جان تو که پشیمان شدم، از آن کردن
به فتوی خط تو کآیتی ست در خوبی
حلال نیست تماشای بوستان کردن
چو کعبتین شگرف است چشم تو که چنان
مقام را نتوانند از استخوان کردن
گران کنی دل، اگر گویمت که سنگدلی
اگر نه سنگدلی، چیست دل گران کردن؟
غمت که دانه دلها خورد، عجب مرغی ست
که جز به سینه نمی یارد آشیان کردن
عنان صبر شد از دست، در چه آویزم؟
که هیچ نتوان دست در عنان کردن
غلام تو شوم، ار التفات کم نکنی
خدای صبر دهادت بدین زیان کردن!
پر آب دیده شدم، کشتیی همی باید
بدین طریق مرا عمر بر کران کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۲
صواب نیست به تو فکر حور عین کردن
خطاست نسبت زلفت به مشک چین کردن
برای خاطر دشمن ز دوست برگشتی
روا نباشد با دوستان چنین کردن
شکاره ای نبرد جان ز تیر غمزه تو
چه حاجت است به هر جانبی کمین کردن؟
هزار جان گرامی هنوز کم باشد
فدای خاک ره مرد دوربین کردن
مکن تعجب از این داغ می بر این خرقه
به حشر خواهم از این داغ بر جبین کردن
ندارد از تو دمی صبر در جهان خسرو
مگس شکیب ندارد ز انگبین کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۳
میسر ار شود از چون تو نخل برخوردن
ز شاخ عمر توان میوه های تر خوردن
من از لب تو خورم خون، تو از دل و جگرم
چه دوستی بود این خون یکدگر خوردن!
چو مفلسان هوسناک با تو چند از دور
به وهم خویش در اندیشه گل شکر خوردن!
گر این گل است، خود انداز خاک در دهنم
که تو به خوردن می، من به خاک در خوردن
غمت که لقمه جان است، کی تواند خورد
شکم پرست که نشناسد او مگر خوردن؟
چنین که سرزده در کوی دوست رفتن ماست
نه آتشیم بخواهیم تا به سر خوردن
به غمزه توکشان می برد دلم، ورنه
کسی به خود نرود دشنه بر جگر خوردن
به جان پذیر نه از دیده زخم او، خسرو
که عاشقی نبود زخم بر سپر خوردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۵
اگر بخواهمش آن روی دلستان دیدن
به هیچ روی نخواهم به گلستان دیدن
چه روی او نگرم، جان دهم که حیف بود
چنان جمالی وانگه به رایگان دیدن
رخش بدیدم و شد سرخ چشم من پیشش
به شیر دیدم و خونم نمود آن دیدن
بسی زیان دل و جان به هجر او دیدم
که هیچ سود ندیدم از این زیان دیدن
تمام هستی من برد، گر کند نظری
نخواهم آن همه را هیچ در میان دیدن
نگار من، زخم جعد یک گره بگشا
مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن
کران گریه نمی بینم از غمت، وین سیل
به غایتی ست که نتوانیش کران دیدن
هزار خون به زمین ریختی، وگر گویم
ز شرم سوی زمین چیست هر زمان دیدن؟
چو در ببیند خسرو، گرش بریزی خون
زهی محال که باز آید از چنان دیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۶
ز زلف تو کمر فتنه بر میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن
دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن
ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن
نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن
خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن
نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۷
دلم که سوخت ز عشقش چراغ جان من است آن
غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن
مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود
که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن
جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد
وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن
بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم
بخوان که درد فزاید که داستان من است آن
به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من
تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن
شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم
چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن
اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن
چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن
گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی
ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن
شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی
غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۸
بیار ساقی و جام شراب در گردان
خراب کرده خود را خراب تر گردان
ز بهر دردکشان آبگینه حاجت نیست
یکی سفال شکسته بیار و در گردان
هنوز عقل ز تو دیر می دهد خبرم
لبالبم دو سه پیش آر و بی خبر گردان
گر آن حریف مرا بینی، ای صبا، جایی
خبر دهیش از این مستمند سرگردان
به ترک صحبت دیرینه، گفتمش، هوس است
به فضل خویش، خدایا، دلش دگر گردان
کسان به یار او مست و بی خبر، یارب
که پیش تیر همه جان من سپر گردان
بماند خسرو لب خشک و ز آه گرم آخر
گهی بپرس و زبانی به لطف در گردان