عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش
نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش
صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد
روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش
کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟
این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش
نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش
صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد
روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش
کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟
این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش
وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟
تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان
چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش
چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه
غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش
خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی
پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش
مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان
من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش
چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند
خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش
خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش
ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟
کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش
راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست
خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش
وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟
تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان
چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش
چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه
غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش
خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی
پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش
مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان
من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش
چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند
خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش
خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش
ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟
کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش
راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست
خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
شبی در کوی آن مه روی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کی رسم؟
عقلم نماند و هوش هم، بر نازنینان کی رسم؟
من عاشق و رسوا چنین، خلقی ز هر سو نقش من
دشمن هزاران در کمین، بر دوست آسان کی رسم؟
از یاد روی چون گلم، اشک است همرنگ ملم
نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کی رسم؟
هستم به صحرای چمن مور ضعیف ممتحن
صد ساله ره بر پیش من تا برسلیمان کی رسم؟
در جانم از غم خرمنی، صد پاره گشتم دامنی
من بنده ام بی جان تنی تا بر تو، ای جان، کی رسم؟
با این سرشک افشاندنم، حیف است از تو ماندنم
تا خود نخواهی خواندنم، ناخوانده مهمان کی رسم؟
تو کردیم درد کهن، آنگاه درمان سخن
باری تو زان خود بکن، من خود به درمان کی رسم؟
هر جا که یار و همسری رفتند در هر کشوری
من شهر بند کافری ماندم، بدیشان کی رسم؟
هر شام خسرو تا سحر انجم شمارد سر به سر
لیکن ندانم این قدر تا من به جانان کی رسم؟
عقلم نماند و هوش هم، بر نازنینان کی رسم؟
من عاشق و رسوا چنین، خلقی ز هر سو نقش من
دشمن هزاران در کمین، بر دوست آسان کی رسم؟
از یاد روی چون گلم، اشک است همرنگ ملم
نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کی رسم؟
هستم به صحرای چمن مور ضعیف ممتحن
صد ساله ره بر پیش من تا برسلیمان کی رسم؟
در جانم از غم خرمنی، صد پاره گشتم دامنی
من بنده ام بی جان تنی تا بر تو، ای جان، کی رسم؟
با این سرشک افشاندنم، حیف است از تو ماندنم
تا خود نخواهی خواندنم، ناخوانده مهمان کی رسم؟
تو کردیم درد کهن، آنگاه درمان سخن
باری تو زان خود بکن، من خود به درمان کی رسم؟
هر جا که یار و همسری رفتند در هر کشوری
من شهر بند کافری ماندم، بدیشان کی رسم؟
هر شام خسرو تا سحر انجم شمارد سر به سر
لیکن ندانم این قدر تا من به جانان کی رسم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ای خوش آن روزی که ما با یار خود خوش بوده ایم
باده نوشان زان لب لعل شکروش بوده ایم
روی او خوش خوش همی دیدیم و می دادیم جان
جان فدای آن دمی کز روی او خوش بوده ایم
قامت او تیر و قد او کمان هر دو بهم
الغرض زان شست زلفش در کشاکش بوده ایم
دی به پای من زره ببریده و من ساخته
ما به دیده زیر پایش نقش مفرش بوده ایم
از خیال او که سر تا پای باشد نقشبند
پای تا سر همچو دیبای منقش بوده ایم
انقلاب چرخ بنگر کز پی یک روزه دل
مدتی از محنت هجران مشوش بوده ایم
بهر یک ساعت که دست اندر کف او داشتیم
روزها از دوری او دست در کش بوده ایم
سی و هشت عمر در شش پنج غم شد سر به سر
شادمان زین عمر روزی پنج یا شش بوده ایم
هر کسی گوید که سوزی داشت خسرو پیش از این
این زمان خاکستریم، ار وقتی آتش بوده ایم
باده نوشان زان لب لعل شکروش بوده ایم
روی او خوش خوش همی دیدیم و می دادیم جان
جان فدای آن دمی کز روی او خوش بوده ایم
قامت او تیر و قد او کمان هر دو بهم
الغرض زان شست زلفش در کشاکش بوده ایم
دی به پای من زره ببریده و من ساخته
ما به دیده زیر پایش نقش مفرش بوده ایم
از خیال او که سر تا پای باشد نقشبند
پای تا سر همچو دیبای منقش بوده ایم
انقلاب چرخ بنگر کز پی یک روزه دل
مدتی از محنت هجران مشوش بوده ایم
بهر یک ساعت که دست اندر کف او داشتیم
روزها از دوری او دست در کش بوده ایم
سی و هشت عمر در شش پنج غم شد سر به سر
شادمان زین عمر روزی پنج یا شش بوده ایم
هر کسی گوید که سوزی داشت خسرو پیش از این
این زمان خاکستریم، ار وقتی آتش بوده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
هر شبی چون یاد آن رخسار گلناری کنم
تا به وقت صبح از مژگان گهرباری کنم
گاه از تف دهان دامن بسوزم زهد را
گه ز دود سینه سقف آسمان تاری کنم
تیر مژگانش به جانم تا رسید از نوک آه
زخمها هر صبح در نه طاق زنگاری کنم
گر تمنای جفای او به خونریزم بود
شحنه غم را به خون خویش هم یاری کنم
ضربت غم می خورم سلطانی آسا تا به کی
قبله جان روی آن رخسار گلناری کنم
تا به وقت صبح از مژگان گهرباری کنم
گاه از تف دهان دامن بسوزم زهد را
گه ز دود سینه سقف آسمان تاری کنم
تیر مژگانش به جانم تا رسید از نوک آه
زخمها هر صبح در نه طاق زنگاری کنم
گر تمنای جفای او به خونریزم بود
شحنه غم را به خون خویش هم یاری کنم
ضربت غم می خورم سلطانی آسا تا به کی
قبله جان روی آن رخسار گلناری کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
سبزه ها نو می دمد بیرون رویم
مست در صحرای میناگون رویم
دوستان مستند و باران می چکد
همچنان خیزان فرا بیرون رویم
مطرب و می گر چه موجود است، لیکن
خوبرویی نیست، آخر چون رویم
ای صبا، آن سرو بالا را بخوان
تا برون با آن رخ گلگون رویم
چند یاد سرو، باری چندگاه
همره آن قامت موزون رویم
روی خوبان داروی بیهوشی است
چون زییم، ار با چنین افیون رویم
جعد او گیریم و بر خسرو بریم
سلسله در دست بر مجنون رویم
مست در صحرای میناگون رویم
دوستان مستند و باران می چکد
همچنان خیزان فرا بیرون رویم
مطرب و می گر چه موجود است، لیکن
خوبرویی نیست، آخر چون رویم
ای صبا، آن سرو بالا را بخوان
تا برون با آن رخ گلگون رویم
چند یاد سرو، باری چندگاه
همره آن قامت موزون رویم
روی خوبان داروی بیهوشی است
چون زییم، ار با چنین افیون رویم
جعد او گیریم و بر خسرو بریم
سلسله در دست بر مجنون رویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
از عزت در تو خواهم کشم به دیده
خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم
میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی
مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را
زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد
پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم
کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
از عزت در تو خواهم کشم به دیده
خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم
میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی
مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را
زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد
پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم
کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
هر شب فتاده بر در تو خاک در خورم
یک شب مگر ز بام تو سنگی دگر خورم
جایی که تو کمان کشی، ای نخل فتنه بار
پیکان آب داده چو خرمای تر خوردم
روزی که بینمت ز پی دیدن دگر
شب تا به روز حسرت روز دگر خورم
گر تو خوشی که برگ مرادی نباشدم
از شاخ عمر خویش مبادا که برخورم
مستم کند ز شوق بسان شراب تلخ
خونابه غمت که چو شیر و شکر خورم
سیری هنوز نیست لب خون گرفته را
چندی که من همی ز فراقت جگر خورم
کمتر کرشمه کن که کشنده ست این شراب
بیچاره خسرو، ار قدری بیشتر خورم
یک شب مگر ز بام تو سنگی دگر خورم
جایی که تو کمان کشی، ای نخل فتنه بار
پیکان آب داده چو خرمای تر خوردم
روزی که بینمت ز پی دیدن دگر
شب تا به روز حسرت روز دگر خورم
گر تو خوشی که برگ مرادی نباشدم
از شاخ عمر خویش مبادا که برخورم
مستم کند ز شوق بسان شراب تلخ
خونابه غمت که چو شیر و شکر خورم
سیری هنوز نیست لب خون گرفته را
چندی که من همی ز فراقت جگر خورم
کمتر کرشمه کن که کشنده ست این شراب
بیچاره خسرو، ار قدری بیشتر خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۰
گر خود سخن ز زهره و از ماه بشنوم
نبود چنان کز آن بت دلخواه بشنوم
بیخوابیم بکشت، وه از من که هر شبی
بنشینم و فسانه آن ماه بشنوم
تیغم زن، ای رقیب، که قربان شوم ترا
آن دم که من روارو آن ماه بشنوم
آواز ارغنون ندهد ذوقم آن چنان
کاواز پای اسب تو ناگاه بشنوم
دل پاره های خون فگند همچو برگ گل
چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم
خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند
از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم
مدح و ثنا خسرو خوبان که گفته ای
خسرو بخوانش تا من گمراه بشنوم
نبود چنان کز آن بت دلخواه بشنوم
بیخوابیم بکشت، وه از من که هر شبی
بنشینم و فسانه آن ماه بشنوم
تیغم زن، ای رقیب، که قربان شوم ترا
آن دم که من روارو آن ماه بشنوم
آواز ارغنون ندهد ذوقم آن چنان
کاواز پای اسب تو ناگاه بشنوم
دل پاره های خون فگند همچو برگ گل
چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم
خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند
از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم
مدح و ثنا خسرو خوبان که گفته ای
خسرو بخوانش تا من گمراه بشنوم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۲
گذشت باز بدین سوی ترک کج کلهم
کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم
ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال
گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم
دلم بماند به دنبال چشم او که مگر
زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم
زهی درازی عمر و هلاک من زین غم
که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم
مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم
مدار آینه در پیش من که رو سیهم
به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا
که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم
به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن
نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم
به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟
به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم
کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم
ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال
گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم
دلم بماند به دنبال چشم او که مگر
زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم
زهی درازی عمر و هلاک من زین غم
که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم
مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم
مدار آینه در پیش من که رو سیهم
به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا
که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم
به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن
نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم
به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟
به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۷
دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۱
وقتی ازین پیش تر خوشدلیی داشتیم
غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم
تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید
هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!
شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه
ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم
دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت
هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم
دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین
بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم
غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم
تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید
هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!
شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه
ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم
دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت
هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم
دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین
بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۴
عالم از جام لب خراب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن