عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم
نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم
گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
گهی چون ابر گریان و گهی چون غنچه خندانم
فتادم تا بدام زلفش از خود نیستم آگه
ولی اینقدر میدانم سیه روز و پریشانم
بامیدی که تا بوسم مگر سم سمندش را
بمیدان محبت هر طرف چون گوی غلطانم
شدم خاک ره خلق جهانی بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آنسرو خرامانم
عجب راهیست راه عشق کاندر طی آن دایم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم
من از خود کی توانم کرد اینره طی مگر یاور
شود لطف خدیوانس و جان شاه خراسانم
توانائی که گر خواهد کند از گوشهٔ چشمی
بدین کمتر ز موری‌ آمر ملک سلیمانم
خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری
تو و آباء‌و ابناء ترا از جان ثنا خوانم
نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت
هم از لطف تو دارم وین سخن را نیک میدانم
ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی
همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
کرده عشق تو چنان بیخبر و بی خویشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمی‌اندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر من‌امید عنایت ز تو دارم شاید
تو شه مملکت حسنی و من درویشم
مذهب عشق بنازم که به یکباره نمود
فارغ از هر روش و بی خبر از هر کیشم
کرد فارغ طلب وصل تو از هر کارم
ساخت بیگانه غم عشق تو از هر خویشم
در جنون من و مجنون بود ار فرق اینست
که در این راه دو صد مرحله از وی پیشم
لب آن شوخ شکرخند نباتی است صغیر
که نمک ریخته داغش بدرون ریشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بس بدل هست خیال رخ نیکوی توام
همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام
شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی
هست شرمندگی از رنجش بازوی توام
بخدا یافته‌ام معنی آزادی را
تا گرفتار کمند سر گیسوی توام
رشتهٔ عشق تو درگردن من زنجیریست
که بهر حال که روم باز کشد سوی توام
من که صیدم نتوانست کند شیر فلک
کرد خوش صید به تیر نگه آهوی توام
پا ز کویت نکشم ور بجنان خوانندم
که بود ز جنان خاک سر کوی توام
نه ز ایمان نه کفرم دگر آگه چو صغیر
روز و شب بس بغم روی تو و موی توام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
مرغ قدسم من که در دام بلا افتاده‌ام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتاده‌ام
نغمه‌ها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
عیسی گردون نشینم یوسف قدسی سرشت
در تن خاکی به زندان بلا افتاده‌ام
نیستم آگه چه شد دنیا مرا دردم کشید
در حقیقت من به کام اژدها افتاده‌ام
آسمان میگرددم بر سر چو نیکو بنگری
من چو گندم زیر سنگ‌ آسیا افتاده‌ام
میکشم هرچند رخت خویش در راه صواب
باز می‌بینم که در راه خطا افتاده‌ام
ناله‌ها دارد هر آنکو افتد از بامی بزد
چون ننالم من که از بام سما افتاده‌ام
خرم آنساعت که رو آرم سوی اقلیم نور
سالها شد کاندر این ظلمت سرا افتاده‌ام
غیر تسلیم و رضا دیگر مرا تدبیر نیست
کاندرین محنت بتقدیر خدا افتاده‌ام
یا علی ای هر ز پا افتادهٔی را دستگیر
دستگیری کن من مسکین ز پا افتاده‌ام
کلب درگاهت صغیرم از تو میجویم نجات
رحمتی کاندر هزاران ابتلا افتاده‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
خبرت هست که بی لعل تو ما خونجگریم
بی مه روی تو بیزار ز دور قمریم
بامیدی که ز گیسوی تو بویی شنویم
همه شب منتظر مقدم باد سحریم
به تمنای گل روی تو ای سرو روان
لاله سان داغ بدل غنچه صفت خونجگریم
ای پریوش تو رخ از دیدهٔ ما بستی و ما
نظر از غیر توبستیم که صاحب نظریم
بامیدی که ببینیم رخت در دم مرگ
روزگاریست که در راه اجل منتظریم
سیم اشک و زر رخساره بدست آوردیم
تا نگویند که ما عاشق بی سیم و زریم
بر سر ما چو نکردی گذر ای مایهٔ ناز
گشت معلوم که از خاک رهت پست‌تریم
تا خبردار شدیم از غم عشقت چو صغیر
یکسر از کیفیت هر دو جهان بی‌خبریم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوش بهر گریه در هجرت مجالی داشتم
با خیال طره‌ات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نه‌ام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بی‌طاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دل‌ام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لاله‌سان داغ غزالی داشتم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گریم بکار دل من و دل هم بکار من
این است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون
بینم که هست در کف دل اختیار من
بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست
دارد‌ امیدها دل ‌امیدوار من
آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل
اینک حرارت نفس شعله بار من
گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست
کافزوده نیستی به جهان اعتبار من
در انتظار یارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر
خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من
جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر
سهل است لیک باشد اگر یار یار من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای دل من مبتلا در خم گیسوی تو
خون رود از دیده‌ام ز حسرت روی تو
ز کشتنم نیست غم ولی از آنم ملول
که میرسد زین عمل رنج ببازوی تو
نشسته‌ام منتظر بلکه صبا آورد
بخانهٔ من بمن ز کوی تو بوی تو
ز تیر مژگان تو دل ار برد جان چه سود
که بسته راه گریز خنجر ابروی تو
قامت دلجوی تو سرو خرامان من
سرو خرامان من قامت دلجوی تو
ز فرط رفعت یقین بچرخ پهلو زند
گر بنشیند صغیر دمی به پهلوی تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
آنکس که داده نسبت روی ترا بماه
الحق یک آسمان و زمین کرده اشتباه
مشکل که جز قفای تو پوید ره دگر
ای سرو ناز هر که به بیند ترا براه
کس سرو را ندیده که پوشد ببر قبا
کس ماه را ندیده که بر سر نهد کلاه
برقع فکن بر آینهٔ رخ هر آینه
ترسم که در قفای تو مردم کشند آه
چون میروی براه تو غیرت مرا کشد
بس میکنند مردمت از هر طرف نگاه
کوهی است بار عشق تو و من بحیرتم
کاین کوه را چگونه کشم با تنی چو کاه
عمریست کز غم تو همی اشگ آه من
آن یک رسد بماهی و این یک رود بماه
آن سیم غبغب و لب خندان هر آنکه دید
گفتا گشوده غنچه دهن وقت صبحگانه
دانه صغیر یار که من عاشقم بر او
بر دعوی من است خود او بهترین گواه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای در گرانمایه وای یار یگانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شده‌ام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بوده‌ای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای یار بکس وفا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
ای درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که‌ آمد و رفتی
درد دل ما دوا نکرده
گفتی که وفا کنی پس از جور
ترسم نکنی خدا نکرده
من کیستم آن بلاکش عشق
اندیشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزی و شبی دعا نکرده
یا رب چه کنم دگر ندارم
تیری ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غیریست خود آشنا نکرده
بیدار شود دگر کجا کی
این خفتهٔ دیده وانکرده
رفتند از این دیار یاران
رو هیچ سوی قفا نکرده
مانند صغیر از زمانه
کام دل خود روا نکرده
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ای دلارام که اندر دل ما‌ آمده‌ای
اندر این خانه ندانم ز کجا‌ آمده‌ای
به به ای گنج گرانمایه در این ویرانه
جای کس جز تو نباشد چه به جا آمده‌ای
ما کجا دولت وصل تو کجا پندارم
راه گم کرده و در خانهٔ ما‌ آمده‌ای
جان نثار رهت ای خسرو خوبان که ز لطف
بهر پرسیدن احوال گدا‌ آمده‌ای
چه جفاها که ز هجران تو دیدم صد شکر
که کنون بر سرم از راه وفا آمده‌ای
به از این برگ و نوایی نشناسم که ز مهر
به سراغ من بی‌برگ و نوا آمده‌ای
من نه خود در خم چوگان غمت گو شده‌ام
تو به دنبال من بی‌سر و پا آمده‌ای
گر نخواهی که چو من بوسه زنی بر لب او
به لب ای جان من خسته چرا آمده‌ای
گل‌رخی گر نربوده است قرار از تو صغیر
همچو بلبل ز چه در شور و نوا آمده‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بگرفته خواب چشمم غم چشم نیم خوابی
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابی
چو بره نشینم او را بره دگر خرامد
چو کنم سئوالی از وی ندهد مرا جوابی
در او به لابه کوبم که شدن بکوی آن مه
بجز از در تضرع نتوان بهیچ بابی
بجز از خط نکویان نشوی ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابی
ز جمال یار دانی چه بود قمر فروغی
ز محیط عشق دانی چه بود فلک حبابی
نرسد بوجد و حالی کسی از حضور زاهد
که نخورده است هرگز کسی از سراب آبی
من و مهر آنکه نبود چو عداوتش گناهی
من و عشق آنکه نبود چو محبتش ثوابی
علی آن سرور جانها علی آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قیامت اضطرابی
چو زند صغیر و ازو دم بودش یقین که هرگز
بهزار گونه عصیان نکند حقش عذابی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی
آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی
جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان
تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی
حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای
تو چه دانی که بصد ناز سوار فرسی
باختم دل بنظر بازی و غافل بودم
که بدین روز کشد عاقبت بوالهوسی
در هوایی که ز پرواز بماند جبریل
بچه منظور رسم من ز عروج مگسی
در محیطی که شود فلک فلک طوفانی
کی در از قعر بدامان کند این خوی خسی
گر بمنزل نرسیدی تو صغیر اینت بس
که در این قافله نالان همه دم چون جرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
بخیال ماه رویت بودم ز ضعف حالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ای مه ز مهر اگر نظری سوی ما کنی
کام دل شکسته ما را روا کنی
آموختت که این روش دلبری که رخ
بنمائی و بری دل و ترک وفا کنی
هر کس فزوتر از همه شد مبتلای تو
بر او فزونتر از همه جور و جفا کنی
بر آنکه منع عشق تو از من همی کند
بنمای روی تا چو منش مبتلا کنی
چشمت به پشت پرده خورد خون مردمان
فریاد از دمی که ز رخ پرده واکنی
آزادی دو کون بود در کمند تو
روزی مباد آنکه اسیران رها کنی
گاهی ز راه دیده کشی رخت خود بدل
گاهی ز دل برآئی و در دیده حا کنی
ای دیده از صغیر چه خواهی که پیش خلق
راز نهان او همه جا برملا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
گر نوازی ز کرم یا که کشی یا که به بندی
ما پسندیم بخود آنچه تو بر ما به پسندی
میبری هر که دلی دارد و خواهی دل دیگر
آخر ای ترک پی غارت دل تا کی و چندی
گردن هر که به بینی به کمند است فلکرا
جز تو ای عشق که بر گردن افلاک کمندی
با قد یار همی خلق نمایند مثالت
خوش سرافراز تو ای سرو بدین بخت بلندی
گفتم اول بتو ایدل که مرو در پی خوبان
نشنیدی ز من و آخرم از پای فکندی
این چه حالستکه دیوانه وش از پند گریزی
لایق پند از ا ین پس تو نئی در خور بندی
نه عجب بی لب جانان کنی ار ناله صغیرا
طوطی خوش سخنی شاید اگر در غم قندی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
ز روی خود مه و خورشید را خجل‌سازی
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
نه خون دل خورم‌ام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتاده‌ام چو نی و از لبم تو ننوازی
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ای مهر تو کیش و عشق تو مذهب ما
در راه طلب تو آخرین مطلب ما
بی‌روی تو خورشید نهان گشته به ابر
باز آی که یکسان شده روز و شب ما