عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
مرا تصور وصلت خیال باطل بود
بجز تصور باطل دگر چه حاصل بود
غم تو در دل من صد هزار عقده فکند
اجل گشود گره ورنه کار مشکل بود
نسیم عشق اگر پرده در شد ای غنچه
چو گل بجلوه گری هم دل تو مایل بود
بیک نظر ز رخت شد خراب ناصح من
طبیب درد من از حال خویش غافل بود
نگار قبله جان بود و مدعی نشناخت
سجود قبله جان کرد هرکه مقبل بود
بسوخت روز سیاهم کجا شد آن شبها
که شمع روی تو ما را چراغ محفل بود
رسید درد تو اهلی ز عشق او جایی
که با وجود تو مجنون حریف عاقل بود
بجز تصور باطل دگر چه حاصل بود
غم تو در دل من صد هزار عقده فکند
اجل گشود گره ورنه کار مشکل بود
نسیم عشق اگر پرده در شد ای غنچه
چو گل بجلوه گری هم دل تو مایل بود
بیک نظر ز رخت شد خراب ناصح من
طبیب درد من از حال خویش غافل بود
نگار قبله جان بود و مدعی نشناخت
سجود قبله جان کرد هرکه مقبل بود
بسوخت روز سیاهم کجا شد آن شبها
که شمع روی تو ما را چراغ محفل بود
رسید درد تو اهلی ز عشق او جایی
که با وجود تو مجنون حریف عاقل بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
داغت خبر ز سوز من دل فکار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
کس به هجر تو یار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
پیش خورشید رخش کی ماه گردد جلوه گر
چشم کج بین آفتابی را دو می بیند مگر
گرچه میدانم نیایی سوی من شب تا به روز
چشم بر راه تو دارم گوش بر آواز در
هرگزم جامی ندادی تا زچشمم خون نریخت
جرعه یی می میدهی آنهم بصد خون جگر
کی گذارم ناوکت کز رشته جان بگذرد
کاینچنین مرغی بدام من نمیافتد دگر
خون اهلی گر سگت ریزد شرف دارد بر او
ور نپوشد خون خود از دیگران خاکش بسر
چشم کج بین آفتابی را دو می بیند مگر
گرچه میدانم نیایی سوی من شب تا به روز
چشم بر راه تو دارم گوش بر آواز در
هرگزم جامی ندادی تا زچشمم خون نریخت
جرعه یی می میدهی آنهم بصد خون جگر
کی گذارم ناوکت کز رشته جان بگذرد
کاینچنین مرغی بدام من نمیافتد دگر
خون اهلی گر سگت ریزد شرف دارد بر او
ور نپوشد خون خود از دیگران خاکش بسر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
جان رفت و دل مقید صد غم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای باد مکش برقع جانان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
از تیر تو در خاک طپد مرغ هوا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
فریاد که یار میرود باز
جانم ز فراق میرود باز
هر کسکه نباخت سر بکویش
آنجا به چکار میرود باز
تنها نه رقیب شد به نخجیر
بی سگ بشکار میرود باز
سر پیش سگش نکرد کاری
کار از دل زار میرود باز
گل پیش بتان بخیره چشمی
میآید و خار میرود باز
جان رفت بباد و خاک تن ماند
آنهم بغبار میرود باز
اهلی ز درش به مرگ دشمن
ماتم زده وار میرود باز
جانم ز فراق میرود باز
هر کسکه نباخت سر بکویش
آنجا به چکار میرود باز
تنها نه رقیب شد به نخجیر
بی سگ بشکار میرود باز
سر پیش سگش نکرد کاری
کار از دل زار میرود باز
گل پیش بتان بخیره چشمی
میآید و خار میرود باز
جان رفت بباد و خاک تن ماند
آنهم بغبار میرود باز
اهلی ز درش به مرگ دشمن
ماتم زده وار میرود باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
ز بهر کلبه عاشق دلا مجوی چراغ
که شمع مجلس او بس بود فتیله داغ
دل از چمن نگشاید اسیر عشق ترا
که پیش بلبل عاشق قفس نماید باغ
به جرعه یی بزن آبی بر آتشم که رسید
ز سینه بوی کبابم ز شوق می بدماغ
رقیب اگرچه عزیزست و ما چنین خواریم
روا مدار که بلبل جفا کشد از زاغ
بنه به کنج لحد دل ز سوز غم اهلی
گرت هوس کند آسودگی و کنج فراغ
که شمع مجلس او بس بود فتیله داغ
دل از چمن نگشاید اسیر عشق ترا
که پیش بلبل عاشق قفس نماید باغ
به جرعه یی بزن آبی بر آتشم که رسید
ز سینه بوی کبابم ز شوق می بدماغ
رقیب اگرچه عزیزست و ما چنین خواریم
روا مدار که بلبل جفا کشد از زاغ
بنه به کنج لحد دل ز سوز غم اهلی
گرت هوس کند آسودگی و کنج فراغ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
نیستم طاقت که آه داد خواهی بشنوم
کآتشم در جان فتد هرگه که آهی بشنوم
پیش ازین راضی نمیگشتم بدیداری ز دود
راضیم اکنون که نامش گاهگاهی بشنوم
گریه ام یاد آورد چون مردم ماتمزده
ناله افتاده یی هرگه براهی بشنوم
شوق آن چابک سوار از خانه ام بیرون کشد
در هر آن منزل که آواز سپاهی بشنوم
داد بر خونم گواهی خونبها این بس مرا
کاین گواهی از لب چون او گواهی بشنوم
ز آتش غیرت رود دودم به سر اهلی چو شمع
از زبان هر که نام کج کلاهی بشنوم
کآتشم در جان فتد هرگه که آهی بشنوم
پیش ازین راضی نمیگشتم بدیداری ز دود
راضیم اکنون که نامش گاهگاهی بشنوم
گریه ام یاد آورد چون مردم ماتمزده
ناله افتاده یی هرگه براهی بشنوم
شوق آن چابک سوار از خانه ام بیرون کشد
در هر آن منزل که آواز سپاهی بشنوم
داد بر خونم گواهی خونبها این بس مرا
کاین گواهی از لب چون او گواهی بشنوم
ز آتش غیرت رود دودم به سر اهلی چو شمع
از زبان هر که نام کج کلاهی بشنوم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
سایه صفت ز ماه خود میل وصال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
چو شمع بیتو همه آه سوزناک شدم
گداختم ز غمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
ز خاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
ز بسکه سینه بناخن همی کنم از غم
ز چاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
ز بسکه از غم عشق تو دردناک شدم
گداختم ز غمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
ز خاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
ز بسکه سینه بناخن همی کنم از غم
ز چاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
ز بسکه از غم عشق تو دردناک شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
میخواست شب که داغ نهد دلستان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
گو استخوان من سگ کویت مخور که هست
پیکان زهر دار تو در استخوان من
خواهم زبان خویش برون آرم از دهان
تا نشنود حدیث تو کس از زبان من
بی پرتوی ز آتش دل در هوای تو
هرگز برون نشد نفسی از دهان من
تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک
ظاهر شود داغ نهان من
گر زین دل کباب حریفان نه آگهند
بویی نمی برند ز آه و فغان من
تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند
بی آتشی چراغ که افروخت جان من
اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم
گو رحم کن بحال دل ناتوان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
گو استخوان من سگ کویت مخور که هست
پیکان زهر دار تو در استخوان من
خواهم زبان خویش برون آرم از دهان
تا نشنود حدیث تو کس از زبان من
بی پرتوی ز آتش دل در هوای تو
هرگز برون نشد نفسی از دهان من
تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک
ظاهر شود داغ نهان من
گر زین دل کباب حریفان نه آگهند
بویی نمی برند ز آه و فغان من
تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند
بی آتشی چراغ که افروخت جان من
اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم
گو رحم کن بحال دل ناتوان من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
سوختم چون لاله چشمی بر دل چاکم فکن
یا برآر از خاک یا یکباره در خاکم فکن
چون بخاکم گر زنده خواهی دیگرم
قطره یی بر خاک از آنروزی عرقناکم فکن
پیش از آنساعت که گردد کار گر زهر اجل
جرعه یی در کام از آن لعل چو تریاکم فکن
چشم من لایق کجا باشد بخورشید رخت
پرتو اندیشه یی در چشم ادراکم فکن
اهلی آن بدمهر اگر پرسد ز احوال درون
گو نظر بر حال دل از سینه چاکم فکن
یا برآر از خاک یا یکباره در خاکم فکن
چون بخاکم گر زنده خواهی دیگرم
قطره یی بر خاک از آنروزی عرقناکم فکن
پیش از آنساعت که گردد کار گر زهر اجل
جرعه یی در کام از آن لعل چو تریاکم فکن
چشم من لایق کجا باشد بخورشید رخت
پرتو اندیشه یی در چشم ادراکم فکن
اهلی آن بدمهر اگر پرسد ز احوال درون
گو نظر بر حال دل از سینه چاکم فکن