عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
من ازین دو چشم غلطان چه مراد نقش بندم
که ز ششدر امیدم نبود گشاد هرگز
نه که شادی وصالم ندهد زمانه و بس
که بهرچه دل نهادم دگرم نداد هرگز
مگرت بیاد آرم غم خود ز ناله ورنه
ز غرور خوبی از کس نکنی تو یاد هرگز
دل عاشقان ز خوبان همه شاد باد یارب
دل اهلی از تو بی غم نفسی مباد هرگز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
دیده بوصل آرمید دل نشود خوش هنوز
آب ز سر برگذشت در جگر آتش هنوز
آ]وی سرگشته شد کشته به تیر نظر
گر نبرد ترک مست دست بترکش هنوز
از گذر سیل اشک نقش بصر شسته شد
و از اثر خون دل چهره منقش هنوز
کار دل آشفتگان راست شد از نوخطان
خاطر مجموع ما از تو مشوش هنوز
گرچه بروی چو روز زلف چو شب بسته یی
روز کنی شام ما از رخ مهوش هنوز
سبزه تر خشک شد غنچه گل باد برد
نرگس ما خاک شد سرو سهی خوش هنوز
خاک تن کوهکن باد بهر گوشه برد
صورت شیرین زناز مانده برابرش هنوز
هر خس و خاری که بود گشت بکویت عزیز
اهلی شوریده بخت خوار و ستم کش هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
ای جگر از تو پر نمک دیده شور بخت هم
چاک شد از تو جیب جان سینه لخت لخت هم
گر چه رسید نخل تو خوش بکمال نیکویی
کی رطبی رسد بما گرفتد از درخت هم
پرتو آفتاب تو سوخت ز تاب یکنظر
کوکب تیره بخت ما اختر نیکبخت هم
آه که باغبان گل از پی یکنظر بمن
کرد هزار نازکی گفت هزار سخت هم
اهلی خسته کی کشد منت تاج و تخت کی
سایه رحمت تواش تاج بسست و تخت هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
چو ماه نوجمال عالم افروزش که می بینم
ز روز دیگر افزون است هر روزش که میبینم
نهال نورس قدش گذشت از قامت طوبی
از اینهم بگذرد زین بخت فیروزش که میبینم
نه تنها درد نادیدن ز منع دشمنم سوزد
ز نادیدن بتر جور بد آموزش که میبینم
دل ریش پریشانم یکی کز لطف جمع آرد
که خواهد بود غیر تیر دلدوزش که میبینم
تن بیمار اهلی کز تب هجران همی سوزد
عجب گر جان برد چونشمع ازین سوزش که میبینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ز اشک همچو شفق بیتو غرق خون شده ام
شکسته تر ز هلالم ببین که چون شده ام
تو خواستی جگرم پاره پاره لاله صفت
بهر صفت که تو میخواستی کنون شده ام
مرا بحلقه مستان زنده دل ره نیست
که من ز دایره زندگی برون شده ام
برون فتاده چو پروانه ام ز صحبت شمع
ز بسکه سوخته از آتش درون شده ام
چو سبزه خشک شدم راز دل نگفتم هیچ
اگرچه جمله زبانم عجب زبون شده ام
دلم ز گریه خون گرچه سوختم باری
شکفته تر ز گل اشک لاله گون شده ام
مرا به گلشن وصل تو جای بایستی
به گلخن از ستم بخت واژگون شده ام
مگو که کوهکنم از ستمکشی اهلی
که من ز بار ستم کوه بیستون شده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
در چاره مرهم بدل پاره بماندم
از چاره گری بود که بیچاره بماندم
هر بار امید نظری داشتم این بار
نومید ز دیدار تو یکباره بماندم
جان رخت سفر بست و تو از دیده برفتی
من پشت بدیوار ز نظاره بماندم
آواره شدم از سر کویت من مجنون
کس یاد نکرد از من و آواره بماندم
اهلی همه کس شاد شد از خوان وصالش
محروم من از بخت ستمکاره بماندم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام
میرم از این غم که بی یاران چرا من زنده ام
تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو
وای بر مردن چو من در زندگی وامانده ام
داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری
زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام
گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف
رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام
همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ
گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام
نازنینان گر کشندم سر نمی تابم ز حکم
پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام
زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست
زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم
وداع عمر کنم یا وداع یار کنم
توییکه میروی از چشم من چنین سرمست
منم که دوری ازین چشم پرخمار کنم
تو اختیار سفر کردی از نظر رفتی
من از غم تو مگر مردن اختیار کنم
من از میانه یاران اگر کنار کنم
تو در میان دلی از تو چون کنار کنم
هنوز با منی و جان ز بیم هجران سوخت
بروز هجر چه با جان بقرار کنم
اگر بکوه بگویم غم تو شیرین لب
چو کوهکن جگر کوه را فکار کنم
ز روزگار جدایی چه پرسی ام اهلی
بروزگار شکایت ز روزگار کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
اگرچه رسم بود دل بدلستان دادن
بدست دل نتوان بیش ازین عنان دادن
سپرده ام دل خود را بدست خونخواری
که راضیم ز رهیدن ازو بجان دادن
ز زهر چشم تو مردم یکی بخند آخر
که زهر نیز بشیرینی توان دادن
بپایبوس تو در بزم وصل اگر رسم
خوش است به بوسه گهی هم بر آستان دادن
نه آنچنان ز تو اهلی شدست خانه خراب
که از خرابی او میتوان نشان دادن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
مرا ز تیغ تو بر استخوان بود زخمی
که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن
ز تیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو
دو چشم ترک تو در خانه کمان دیدن
نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم
جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن
ز اشک گرم کشد میل دیده را اهلی
که کوری است رخت پیش مردمان دیدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران
چون تو را بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان به تاریکی ز بخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی ز خود چون مرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم به پای دیگران
هرکه شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد به غیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور به خون گردد نگردد آشنای دیگران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
تا بکی چون سگ بنالد عاشق شبگرد او
سوختم از درد او آه و فغان از درد او
عاشق بسیار صبری همچو من باید که هست
حسن او بسیار ناز حسن هم در خورد او
بر سر لطفست و کسرا بر عتابش دست نیست
گر سمند کین برانگیزد که یابد گرد او
روی گردون پر غبار از ذره باشد پیش دوست
خاک بر سر میکند خورشید عالم گرد او
یوسف ما گر فروشد ناز حسن و دلبری
صد زلیخا در خریداری نباشد مرد او
از خزان آه عاشق یارب آن گل دور دار
زانکه شد گرم و نمی ترسد ز آه سرد او
اهلی از آه تهی جز روی زردی نیستش
پیش روی گلرخان باشد چه روی زرد او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
دلش رمیده شد آهو ز چین کاکل او
نهاده رو ببیابان ببوی سنبل او
ز خار خار دلم داغ حسرتست بدست
کسیکه خار نشاند همین بود گل او
صدای تیشه فرهاد ذوق عشق دهد
نه صوت صحبت پرویز و بانگ غلغل او
چرا بهم نزند چشم پیش او نرگس
اگرنه خیره شدش دیده در تامل او
بجای سوزن عیسی بچشم من خارست
گذشته پایه ترک من از توکل او
طبیب من چو مسیحا بمرده جان بخشد
بلاست این که مرا میکشد تغافل او
بسوخت اهلی و از داغ عشق ناله نکرد
صد آفرین خدا باد بر تحمل او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
بر نقش شیرین کوهکن گریید چشم زار او
باشد کزین خون جگر رنگی برآرد کار او
مردن بسی اسان بود هرچند کز حرمان بود
گر در مذاق جان بود شیرینی گفتار او
آنسرو ما چالاک شد عاشق کشی بی باک شد
خواهد بسی سر خاک شد از جلوه رفتار او
بیروی آنگل پیرهن چندان بگریم در چمن
کاخر دمد از اشک من گل بر سر دیوار او
بازار او گر بنگری صدماه دارد مشتری
گم شد چو یوسف صد پری از گرمی بازار او
بی سرو قد نورسی گلشن بود خار و خسی
جنت نمیخواهد کسی بی نعمت دیدار او
از ابر چشم خونفشان اهلی نماند تشنه جان
ضایع نگردد در جهان حال دل افکار او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
کی دل بیدردی از داغ گزندی سوخته
هر کجا دیدیم عشقت دردمندی سوخته
و ه چه شمعست این که پیش عاشقان پروانه وار
صدهزار افتاده چتدی مرده چندی سوخته
تا بود شمع ایمن از چشم بدان گرد سرش
هر نفس پروانه گان مشت سپندی سوخته
میشود دودی بلند و میدمد بویی عجب
تا کجا آنشوخ جان مستمندی سوخته
آه ازین نازک پسندیهای دل کاین جان زار
هر دم از نازک دلی مشکل پسندی سوخته
پیش من فرهاد و مجنون مرم آزاده اند
کم چو من دیوانه یی در قید و بندی سوخته
گر زمین و آسمان دشمن شود اهلی چه باک
آه من بسیار ازین پست و بلندی سوخته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
جدایی از درت جانا بزهر آلوده تیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگر نیاید ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
بزنجیرای پری رخسار اگر سازی اسیرم به
ز خوبان دیدم ناگه برآید سر بشیدایی
اگر در کنج محنت سر ز زانو برنگیرم به
ببرم من منه اهلی عبیر وعود بر آتش
چو دل میسوزد از بویش ز صد عود و عبیرم به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری بازپس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
کی مدعی گذارد اگر هم هوس کنی
زینسانکه شیوه تو همه ناز و سر کشی است
ایسرو ناز مشکل اگر میل کس کنی
اهلی بهوش باش که خواب غم آورد
گر گوش بر فسانه من یکنفس کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
چه جور بود که باز ایفلک بمن کردی
چراغ خلوت من شمع انجمن کردی
تو نیز ایشه خوبان بیاد دار این ظلم
که با رقیب علیرغم من سخن کردی
بخنده لب چو گزیدی چه حسرتی خوردیم
که پسته لب خندان شکر شکن کردی
بیکدوروزه جفا کی برون روی از دل
که سالها به محبت درو وطن کردی
به عاشقان جگر چاک کی رسی اهلی
بیکدو چاک که در جیب پیرهن کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
کی دل سبک باشک جگرگون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن ز چشمه حیوان کند خضر
باوی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم ز گریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خودرا چرا به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی