عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
تَعالِ مَن بِکَ وجدی که من هوای تو دارم
انیس قلب حزینی و جان برای تو دارم
کَفی بِخَدَّک وَردی چه جای لاله ی سیراب
کَذا و ایَّهُ وَردٍ که من به جای تو دارم
وَلی مُنیَ و هَواء طواف کعبه ی کویت
فَجِئتُ یابَک سَعیاً که من صفای تو دارم
إن اِبتَغَیتُ وَفاتی سر از وفات نپیچم
وإن رَضیِتَ بِرَاسی سر رضای تو دارم
وَ اِطَّلَعتُ بِحالی به های های بگریی
کما بِعِشقِکَ اَبکی و های های تو دارم
فَما تَطاوَلَ قلبی حدیث زلف درازت
وَ ما جَری بِدمُوعی ز ماجرای تو دارم
فِداکَ ابنِ حُسامٍ نثار کوی تو جانش
و کَیف اَقصِر عَنها که جان فدای تو دارم
انیس قلب حزینی و جان برای تو دارم
کَفی بِخَدَّک وَردی چه جای لاله ی سیراب
کَذا و ایَّهُ وَردٍ که من به جای تو دارم
وَلی مُنیَ و هَواء طواف کعبه ی کویت
فَجِئتُ یابَک سَعیاً که من صفای تو دارم
إن اِبتَغَیتُ وَفاتی سر از وفات نپیچم
وإن رَضیِتَ بِرَاسی سر رضای تو دارم
وَ اِطَّلَعتُ بِحالی به های های بگریی
کما بِعِشقِکَ اَبکی و های های تو دارم
فَما تَطاوَلَ قلبی حدیث زلف درازت
وَ ما جَری بِدمُوعی ز ماجرای تو دارم
فِداکَ ابنِ حُسامٍ نثار کوی تو جانش
و کَیف اَقصِر عَنها که جان فدای تو دارم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ما به گلزار عذارت همه در بستانیم
از خیال می لعلت همه سر مستانیم
نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم
نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم
چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند
کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم
گر به سودای تو در پای بگردد سر ما
تو مپندار که از پای تو سر گردانیم
ما به امید تو از راه دراز آمده ایم
سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم
شعله ی آتش دل هستی ما پست کند
گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم
پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند
ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم
ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم
به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم
حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام
در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم
از خیال می لعلت همه سر مستانیم
نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم
نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم
چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند
کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم
گر به سودای تو در پای بگردد سر ما
تو مپندار که از پای تو سر گردانیم
ما به امید تو از راه دراز آمده ایم
سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم
شعله ی آتش دل هستی ما پست کند
گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم
پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند
ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم
ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم
به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم
حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام
در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ما وصال تو به زاری و دعا می طلبیم
دردمندیم و ز لعل تو دوا می طلبیم
همچو حجّاج به احرام درت بسته میان
کعبه ی کوی تو از راه صفا می طلبیم
هر کسی از پی مقصود خود اندر طلبی است
حاصل آنست که ما از تو ترا می طلبیم
دیده هر سو نگران و تو به خلوتگه دل
تو کجایی و ترا ما به کجا می طلبیم
در نسیمی که ز زلف تو دمد موجودست
آنچه از رایحه ی باد صبا می طلبیم
نفحه ی مشک خطا در شکن طرّه ی تست
ما ز چین سر زلفت به خطا می طلبیم
غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست
غالب آنست که ما صنع خدا می طلبیم
دردمندیم و ز لعل تو دوا می طلبیم
همچو حجّاج به احرام درت بسته میان
کعبه ی کوی تو از راه صفا می طلبیم
هر کسی از پی مقصود خود اندر طلبی است
حاصل آنست که ما از تو ترا می طلبیم
دیده هر سو نگران و تو به خلوتگه دل
تو کجایی و ترا ما به کجا می طلبیم
در نسیمی که ز زلف تو دمد موجودست
آنچه از رایحه ی باد صبا می طلبیم
نفحه ی مشک خطا در شکن طرّه ی تست
ما ز چین سر زلفت به خطا می طلبیم
غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست
غالب آنست که ما صنع خدا می طلبیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما نیاریم که سوی تو نگاهی بکنیم
تکیه بر لطف تو داریم که گاهی بکنیم
رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب
آه اگر در رخ آن آیینه آهی بکنیم
تکیه بر گردش دور قمری نتوان کرد
رخصتی ده که به روی تو نگاهی بکنیم
هر کجا راه روی روی به راهی دارند
ما هم اندر طلبت روی به راهی بکنیم
بنده وارم به گدایی در خودبپذیر
تا به جان بندگی همچو تو شاهی بکنیم
هاتف غیب چه خوش گفت مرا کابن حسام
عاقبت از کرمت عفو گناهی بکنیم
تکیه بر لطف تو داریم که گاهی بکنیم
رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب
آه اگر در رخ آن آیینه آهی بکنیم
تکیه بر گردش دور قمری نتوان کرد
رخصتی ده که به روی تو نگاهی بکنیم
هر کجا راه روی روی به راهی دارند
ما هم اندر طلبت روی به راهی بکنیم
بنده وارم به گدایی در خودبپذیر
تا به جان بندگی همچو تو شاهی بکنیم
هاتف غیب چه خوش گفت مرا کابن حسام
عاقبت از کرمت عفو گناهی بکنیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
آن کجا شد کز تو گه گه مرحبایی داشتم
در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
در میان آب و آتش ماجرایی داشتم
ناله ی شبگیر و آه سوزناکم نیم شب
این همه رنج و عنا آخر ز جایی داشتم
خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق
یار کشتیبان نگفتی کاشنایی داشتم
دست و پایی بایدم زد کابم از سر در گذشت
دست و پایی می زنم تا دست و پایی داشتم
ای طبیب دردمندان بر سر بالین من
یک قدم نه کز تو امید دوایی داشتم
معتکف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش
تا سحر گه دست حاجت بر دعایی داشتم
بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام
همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم
در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
در میان آب و آتش ماجرایی داشتم
ناله ی شبگیر و آه سوزناکم نیم شب
این همه رنج و عنا آخر ز جایی داشتم
خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق
یار کشتیبان نگفتی کاشنایی داشتم
دست و پایی بایدم زد کابم از سر در گذشت
دست و پایی می زنم تا دست و پایی داشتم
ای طبیب دردمندان بر سر بالین من
یک قدم نه کز تو امید دوایی داشتم
معتکف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش
تا سحر گه دست حاجت بر دعایی داشتم
بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام
همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زلف آشفته همی تابی و من می تابم
آتش چهره میفروز که من در تابم
شب خیال تو به بالین من آمد گفتم
آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم
ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات
کششی کن که به ساحل کشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کاب حیوان نتواند که کند سیرابم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده کنان معتکف محرابم
به چه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم
آتش چهره میفروز که من در تابم
شب خیال تو به بالین من آمد گفتم
آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم
ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات
کششی کن که به ساحل کشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کاب حیوان نتواند که کند سیرابم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده کنان معتکف محرابم
به چه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
مرا چه قرب که در انتظار روی تو باشم
همین تمام که بر رهگذار کوی تو باشم
مرا چه حدّ رسیدن بدان وصال همایون
همین بس است که دایم به جست و جوی تو باشم
کنون که جعد سر زلف تو به چنگ نیامد
روا بود که سراسیمه تر ز موی تو باشم
زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست
مگر به وقت شهادت به گفت و گوی تو باشم
در آن نفس که کند جان وداع قالب خاکی
هنوز با دل پر خون در آرزوی تو باشم
به آب دیده گلابی بریز بر کفن من
که تا به روز طهارت به شست و شوی تو باشم
چو چشم ابن حسام از نظر به مرگ ببندند
به چشم دل نگران همچنان به سوی تو باشم
همین تمام که بر رهگذار کوی تو باشم
مرا چه حدّ رسیدن بدان وصال همایون
همین بس است که دایم به جست و جوی تو باشم
کنون که جعد سر زلف تو به چنگ نیامد
روا بود که سراسیمه تر ز موی تو باشم
زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست
مگر به وقت شهادت به گفت و گوی تو باشم
در آن نفس که کند جان وداع قالب خاکی
هنوز با دل پر خون در آرزوی تو باشم
به آب دیده گلابی بریز بر کفن من
که تا به روز طهارت به شست و شوی تو باشم
چو چشم ابن حسام از نظر به مرگ ببندند
به چشم دل نگران همچنان به سوی تو باشم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز کنم
چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم
آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند
جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم
جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل
من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم
زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر
تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم
ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت
نفس دود برآید به دماغ از دهنم
من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد
بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم
روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب
بپذیرفت همانم به همان رد مکنم
دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام
در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم
طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک
عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم
چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم
آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند
جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم
جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل
من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم
زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر
تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم
ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت
نفس دود برآید به دماغ از دهنم
من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد
بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم
روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب
بپذیرفت همانم به همان رد مکنم
دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام
در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم
طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک
عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
روز الست جرعه عشقت چشیده ایم
قالو بلی به گوش ارادت شنیده ایم
ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست
با طایران عالم علوی پریده ایم
منزلگه خرابه نه ارامگاه ماست
اینجا مقیِّدیم از آن آرمیده ایم
هر دل هوای دانه و دامی دگر کنند
ما دام زلف و دانه خالت گزیده ایم
زآنجا که از کرام امید کرامت است
ما را عزیز دار که مهمان رسیده ایم
در پرده هوای تو بر کارگاه چشم
نقش خیال روی تو نیکو کشیده ایم
ما را ز دل چه جای شکایت که ما بلا
از دل ندیده ایم که از دیده دیده ایم
ابن حسام را به کمند بلای عشق
بر یاد زلف سرکشت اندر کشیده ایم
قالو بلی به گوش ارادت شنیده ایم
ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست
با طایران عالم علوی پریده ایم
منزلگه خرابه نه ارامگاه ماست
اینجا مقیِّدیم از آن آرمیده ایم
هر دل هوای دانه و دامی دگر کنند
ما دام زلف و دانه خالت گزیده ایم
زآنجا که از کرام امید کرامت است
ما را عزیز دار که مهمان رسیده ایم
در پرده هوای تو بر کارگاه چشم
نقش خیال روی تو نیکو کشیده ایم
ما را ز دل چه جای شکایت که ما بلا
از دل ندیده ایم که از دیده دیده ایم
ابن حسام را به کمند بلای عشق
بر یاد زلف سرکشت اندر کشیده ایم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
در سر هوس غمزه جادوی تو دارم
پیوسته نظر بر خم ابروی تو دارم
هر موی تو زنجیر من شیفته شاید
کاشفتگی از سلسله موی تو دارم
در حلقه سودازدگان جوی دلم را
کان غمزده را در خم گیسوی تو دارم
مرغان چمن میل بگلزار نمایند
من میل گل خوش نطر روی تو دارم
کوته نظران در طلب حور و قصورند
من روی توجُّه بسر کوی تو دارم
عمریست که از بیم رقیبان تو خود را
مشغول دگر جای و نظر سوی تو دارم
گر طبع مرا شعر بلند ست عجب نیست
آری سخن از قامت دلجوی تو دارم
گر تبغ تو در قصد سر ابن حسام است
فرمای که سر بر خط یرغوی تو دارم
پیوسته نظر بر خم ابروی تو دارم
هر موی تو زنجیر من شیفته شاید
کاشفتگی از سلسله موی تو دارم
در حلقه سودازدگان جوی دلم را
کان غمزده را در خم گیسوی تو دارم
مرغان چمن میل بگلزار نمایند
من میل گل خوش نطر روی تو دارم
کوته نظران در طلب حور و قصورند
من روی توجُّه بسر کوی تو دارم
عمریست که از بیم رقیبان تو خود را
مشغول دگر جای و نظر سوی تو دارم
گر طبع مرا شعر بلند ست عجب نیست
آری سخن از قامت دلجوی تو دارم
گر تبغ تو در قصد سر ابن حسام است
فرمای که سر بر خط یرغوی تو دارم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
به رویت گر نظر کردیم ، کردیم
بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
تمنّا شکر کردیم ، کردیم
لبت در بوسه گر کامم روا کرد
تقاضای دگر کردیم ، کردیم
به رویت کان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر کردیم ، کردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر کردیم ، کردیم
به پیش ناوک دلدوز چشمت
اگر جان را سپر کردیم ، کردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
به دوران قمر کردیم ، کردیم
من و ابن حسام از خاک پایت
چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم
بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
تمنّا شکر کردیم ، کردیم
لبت در بوسه گر کامم روا کرد
تقاضای دگر کردیم ، کردیم
به رویت کان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر کردیم ، کردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر کردیم ، کردیم
به پیش ناوک دلدوز چشمت
اگر جان را سپر کردیم ، کردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
به دوران قمر کردیم ، کردیم
من و ابن حسام از خاک پایت
چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
بی نیازی تو و ما بهر نیاز آمده ایم
رفته بودیم ز کوی تو و باز آمده ایم
روی دل در طرف زاویه ی تحقیق است
ما بر این رو[ی] نه بر وجه مجاز آمده ایم
دوش الطاف تو چون بنده نوازی می کرد
گفت : باز آی که ما بنده نواز آمده ایم
بی جواز خط تو رفتن ما ممکن نیست
رقعه ای ده که به امید جواز آمده ایم
تا مگر سرو قدت سایه کشد بر سر ما
سر قدم ساخته از راه دراز آمده ایم
بسته احرام ره کعبه اقبال شما
بصفا سعی نموده به حجاز آمده ایم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
نظری کن که بمحراب نمازآمده ایم
مگذاریم به داغ از تو [چو] شمع از سر سوز
غالب آن است که با سوز و گذاز آمده ایم
تا که محمود شود عاقبتت ابن حسام
جان فدا کرده به دیدار ایاز آمده ایم
رفته بودیم ز کوی تو و باز آمده ایم
روی دل در طرف زاویه ی تحقیق است
ما بر این رو[ی] نه بر وجه مجاز آمده ایم
دوش الطاف تو چون بنده نوازی می کرد
گفت : باز آی که ما بنده نواز آمده ایم
بی جواز خط تو رفتن ما ممکن نیست
رقعه ای ده که به امید جواز آمده ایم
تا مگر سرو قدت سایه کشد بر سر ما
سر قدم ساخته از راه دراز آمده ایم
بسته احرام ره کعبه اقبال شما
بصفا سعی نموده به حجاز آمده ایم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
نظری کن که بمحراب نمازآمده ایم
مگذاریم به داغ از تو [چو] شمع از سر سوز
غالب آن است که با سوز و گذاز آمده ایم
تا که محمود شود عاقبتت ابن حسام
جان فدا کرده به دیدار ایاز آمده ایم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن
راست گویم هرچه من گویم از ان بالاست آن
ابرویت بر قامتت بالا نشینی می کند
راستی کج می نشیند ابرویت با راستان
گفتمش : رویت به زیبایی دل از ما می برد
گفت : هر چه روی زیبا می کند زیباست آن
گفت : بر خاک سر کویم چه ماوی کرده ای
گفتم : آری خاک کویت جنه المأواست آن
گفتمش : با عارضت زلفت تناسب از چه یافت
گفت :ماه روشن است این و شب یلداست آن
گفتمش : خواهم زدن در حلقه زلف تو چنگ
گفت : کوته کن سخن سر حلقه غوغاست آن
آنچه از عشق تو پنهان داشتی ابن حسام
این زمان بر چهره زردش همه پیداست آن
راست گویم هرچه من گویم از ان بالاست آن
ابرویت بر قامتت بالا نشینی می کند
راستی کج می نشیند ابرویت با راستان
گفتمش : رویت به زیبایی دل از ما می برد
گفت : هر چه روی زیبا می کند زیباست آن
گفت : بر خاک سر کویم چه ماوی کرده ای
گفتم : آری خاک کویت جنه المأواست آن
گفتمش : با عارضت زلفت تناسب از چه یافت
گفت :ماه روشن است این و شب یلداست آن
گفتمش : خواهم زدن در حلقه زلف تو چنگ
گفت : کوته کن سخن سر حلقه غوغاست آن
آنچه از عشق تو پنهان داشتی ابن حسام
این زمان بر چهره زردش همه پیداست آن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این
گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش
گفت ترک مست را اندیشه یغماست این
گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این
گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش
گفت ترک مست را اندیشه یغماست این
گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چه افتادت ای ترک خرگاه من
که بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سر بلندی که در سرو تست
بدو کی رسد دست کوتاه من
ز وجهی که نیکوست روی تو خواست
دل رو شناس نکو خواه من
ره صومعه دوش دیدم به خواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر کردی اندر دلت آه من
به جز تو نخواهم من اندر دو کون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا بر نمی خیزی از راه من
که بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سر بلندی که در سرو تست
بدو کی رسد دست کوتاه من
ز وجهی که نیکوست روی تو خواست
دل رو شناس نکو خواه من
ره صومعه دوش دیدم به خواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر کردی اندر دلت آه من
به جز تو نخواهم من اندر دو کون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا بر نمی خیزی از راه من
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
ای قامت بلند تو عمر دراز من
محراب ابروی تو محل نماز من
هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز
و آگه نیی ز گریه و سوز و گداز من
رازم به زیر پرده ز مردم نهفته بود
بر رو فکند اشک من از پرده راز من
گر قسمتم به کوی خرابات کرده اند
با قسمت ازل چه کند احتراز من
من کار خود چنان که بباید نساختم
باید که لطف دوست شود کارساز من
ای سرو خوش خرام بنه سرکشی ز سر
در ناز خود مبین و ببین در نیاز من
یا در کشم به دامن همت که عاقبت
سر بر کشد ز جیب حقیقت مجاز من
ابن حسام را چو محل پیش بار نیست
خیز ای نسیم و عرضه کن از من نیاز من
باشد به نیم جرعه کند کار من تمام
ساقی میر مجلس مسکین نواز من
محراب ابروی تو محل نماز من
هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز
و آگه نیی ز گریه و سوز و گداز من
رازم به زیر پرده ز مردم نهفته بود
بر رو فکند اشک من از پرده راز من
گر قسمتم به کوی خرابات کرده اند
با قسمت ازل چه کند احتراز من
من کار خود چنان که بباید نساختم
باید که لطف دوست شود کارساز من
ای سرو خوش خرام بنه سرکشی ز سر
در ناز خود مبین و ببین در نیاز من
یا در کشم به دامن همت که عاقبت
سر بر کشد ز جیب حقیقت مجاز من
ابن حسام را چو محل پیش بار نیست
خیز ای نسیم و عرضه کن از من نیاز من
باشد به نیم جرعه کند کار من تمام
ساقی میر مجلس مسکین نواز من