عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی
دامنی را، که به صد ناز کشیدی از ما
کام جان راست به بازار غمت صد تلخی
که به یک عشوه ی شیرین نخریدی از ما
بود مقصود تو آزردن ما، شکر خدا
که به مقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک این جان ستم دیده که می خواست دلت
اینک آن دل که به جان می طلبیدی از ما
ما به مهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیم
تو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی
دامنی را، که به صد ناز کشیدی از ما
کام جان راست به بازار غمت صد تلخی
که به یک عشوه ی شیرین نخریدی از ما
بود مقصود تو آزردن ما، شکر خدا
که به مقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک این جان ستم دیده که می خواست دلت
اینک آن دل که به جان می طلبیدی از ما
ما به مهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیم
تو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
نمی توان به جفا قطع دوستداری ما
که از جفای تو بیش است با تو یاری ما
بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز
گلی نرست ز باغ امیدواری ما
به چشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی
ز عزت دگران بهترست خواری ما
غبار کوی تو ما را ز چهره دور مباد
که با تو می کند اظهار خاکساری ما
ز حال زار هلالی شبی که یاد کنم
فلک به ناله درآید ز آه و زاری ما
که از جفای تو بیش است با تو یاری ما
بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز
گلی نرست ز باغ امیدواری ما
به چشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی
ز عزت دگران بهترست خواری ما
غبار کوی تو ما را ز چهره دور مباد
که با تو می کند اظهار خاکساری ما
ز حال زار هلالی شبی که یاد کنم
فلک به ناله درآید ز آه و زاری ما
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
من و بیداری شب ها و شب تا روز یارب ها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
گشادی تا لب شیرین به دشنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لب ها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید، نه کوکب ها
معلم، غالبا، امروز درس عشق می گوید
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهب ها، بیاموزند مشرب ها
هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
گشادی تا لب شیرین به دشنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لب ها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید، نه کوکب ها
معلم، غالبا، امروز درس عشق می گوید
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهب ها، بیاموزند مشرب ها
هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
من همچو گلزار ارم، گل گل تو را رخسارها
وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها
از خار در چشمم فتد گل ها و از گل خارها
دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته
سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
مصر ملاحت جای تو، در چار سو غوغای تو
تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها
سر در رهت بنهاده ام، دل در هوایت داده ام
من تازه کار افتاده ام، کار منست این کارها
هر دم به جست و جوی تو صد بار آیم سوی تو
هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها
من، همچو چنگ از عربده، در سینه صد ناخن زده
صد ناله ی زار آمده، از هر رگم چون تارها
می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن
تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها
ای محرم راز نهان، در پند من مگشا زبان
کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها
از خار در چشمم فتد گل ها و از گل خارها
دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته
سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
مصر ملاحت جای تو، در چار سو غوغای تو
تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها
سر در رهت بنهاده ام، دل در هوایت داده ام
من تازه کار افتاده ام، کار منست این کارها
هر دم به جست و جوی تو صد بار آیم سوی تو
هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها
من، همچو چنگ از عربده، در سینه صد ناخن زده
صد ناله ی زار آمده، از هر رگم چون تارها
می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن
تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها
ای محرم راز نهان، در پند من مگشا زبان
کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آب چشم من گل شد، به راه عشق، منزل ها
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر ازین گل ها؟
شکستی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام، لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز طوفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا ونا ولها»
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر ازین گل ها؟
شکستی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام، لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز طوفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا ونا ولها»
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
گل رویت عرق کرد از می ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز
دهد سر پنجه ی خورشید را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گیر
همین گویم: مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در می خانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی، می به روی ماه رویان
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز
دهد سر پنجه ی خورشید را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گیر
همین گویم: مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در می خانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی، می به روی ماه رویان
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یارب! غم هجران چه می خواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افکند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یارب! غم هجران چه می خواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افکند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
ای صبا، جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم می دارم که کام من برآید عنقریب
چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی نصیب!
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
ای صبا، جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم می دارم که کام من برآید عنقریب
چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی نصیب!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند
زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب
وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب
سر ز بالین غریبی بر ندارد تا بحشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب
بسکه باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو بدیوار غم آرد خسته غمگین غریب
بر سر کویت هلالی بس غریب و بی کسست
آخر، ای شاه غریبان، لطف کن بر این غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند
زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب
وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب
سر ز بالین غریبی بر ندارد تا بحشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب
بسکه باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو بدیوار غم آرد خسته غمگین غریب
بر سر کویت هلالی بس غریب و بی کسست
آخر، ای شاه غریبان، لطف کن بر این غریب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
گفته بودی که: سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
بسکه از کعبه کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود، رو نکنم سوی رقیب
آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی، نه در ابروی رقیب
تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب
گر بهر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاک
غیر ازین فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
چون هلالی اگر از پای فتادم چه عجب؟
چه کنم؟ نیست مرا قوت بازوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
گفته بودی که: سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
بسکه از کعبه کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود، رو نکنم سوی رقیب
آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی، نه در ابروی رقیب
تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب
گر بهر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاک
غیر ازین فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
چون هلالی اگر از پای فتادم چه عجب؟
چه کنم؟ نیست مرا قوت بازوی رقیب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
چیست پیراهن آن دلبر شیرین حرکات؟
همچو سرچشمه خضرست و بدن آب حیات
این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج زنان می گذرد آب حیات
گر بیاد لب او زهر دهندم که: بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات
این چه ماهیست که در کلبه تاریک منست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات
بسکه از ناله دلم دوش قیامت می کرد
عرصه کوی ترا ساخت زمین عرصات
چند گویی ز سر ناز که: جان ده بوفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات
رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگدلان نیست زکات!
ماند بیچاره هلالی بکمند تو اسیر
این محالست که او را بود امکان نجات
همچو سرچشمه خضرست و بدن آب حیات
این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج زنان می گذرد آب حیات
گر بیاد لب او زهر دهندم که: بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات
این چه ماهیست که در کلبه تاریک منست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات
بسکه از ناله دلم دوش قیامت می کرد
عرصه کوی ترا ساخت زمین عرصات
چند گویی ز سر ناز که: جان ده بوفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات
رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگدلان نیست زکات!
ماند بیچاره هلالی بکمند تو اسیر
این محالست که او را بود امکان نجات
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ما عاشقیم و بی سر و سامان و می پرست
قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل بدست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشه ناموس را شکست
دلها که می بری، همه پامال می کنی
کاری نمی کنی که: دلی آوری بدست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی ببزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه ای نشست
قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل بدست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشه ناموس را شکست
دلها که می بری، همه پامال می کنی
کاری نمی کنی که: دلی آوری بدست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی ببزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه ای نشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، بخوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند بدل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غمدیده بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یارب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست؟
در خرابات مغان هوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، بخوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند بدل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غمدیده بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یارب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست؟
در خرابات مغان هوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
ای که می پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
جان پاکست آن پری رخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه ایم، این جا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی، که من دارم، در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یارب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهر بار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشقبازان را هوای زهد بی حاصل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
جان پاکست آن پری رخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه ایم، این جا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی، که من دارم، در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یارب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهر بار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشقبازان را هوای زهد بی حاصل کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یارب نیست شب ها تا به روز
آه و یارب! مونس شب های تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی
چابک صید افکن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام، آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی خاکسار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یارب نیست شب ها تا به روز
آه و یارب! مونس شب های تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی
چابک صید افکن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام، آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی خاکسار من کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟
من مردم از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکنده اند
چابک سوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت هلالی، فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
من مردم از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکنده اند
چابک سوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت هلالی، فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است
ظاهرست از حلق های زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده است
بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است
ظاهرست از حلق های زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده است
بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵