عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
به روز بازپسین و به صبحگاه الست
که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست
به خاک پای تو سوگند می توانم خورد
که غیر باد نداریم از غمت در دست
ز دیده خون فراقم گشود بر رخ زرد
در وصال به یک باره بر رخم دربست
ز پیش دیده چو برخاست سر و سیم اندام
نهال قامت او در دو چشم ما بنشست
مرا به باده چه حاجت بود که در عشقت
ز بوی زلف تو هستیم دایماً سرمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست
ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من
به جان دوست که ما را ارادت افزونست
مثل زنند که دل را به دل بود راهی
میان ما نه چنانست دلبرا چونست
نشان صورت او دیده ام نیارد داد
که لطف قدرت پروردگار بی چونست
اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد
ز حال درد دلی کان به حال مجنونست
تو در تنعّم و شادی وصل دلداران
ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست
مرا قدی چو الف بود در غم هجران
ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مرا جان پای بند مهر یاریست
دلم آشفته ی زلف نگاریست
چو آن گل دسته ی من رفت از دست
ز غم درپای جانم زخم خاریست
به رقص آمد سهی سرو گل اندام
محقّر جان ما بروی نثاریست
به جان تو که از مستی چشمت
دلم را دایماً در سر خماریست
به وصل تو که در هجرانت ای دوست
مرا بر دل ز جانم سخت باریست
مرا گفتی جهان خود در چه کاری؟
مرا غیر از غم عشق تو کاریست؟
مرا عشق رخ آن ترک مه روی
نه امروزست کاین بس روزگاریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
در فراقت جز غمم کس یار نیست
غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
دل ببرد از دستم و یاری نکرد
هیچ مشکلتر از این بر کار نیست
غم ز دل کم نیست ما را در فراق
هیچ غم چون شادی اغیار نیست
کار دل بردن بود آسان ولی
دل ببرد از دستم و دلدار نیست
بار عشقش بر دلم بسیار هست
در دلش از مهر ما آثار نیست
چون قدش سروی نروید در چمن
چون رخش یک گل در این گلزار نیست
گفتم ای دل صبر باید در غمش
گفت دردا صبر با ما یار نیست
نگذرد یک لحظه کاندر عشق او
قصّه ی ما در سر بازار نیست
بار بسیارست از غم بر دلم
از چه رو ما را به کویت بار نیست
چون که من اقرار کردم بندگی
بعد از این اقرار من انکار نیست
گر بخوانی ور برانی بنده ایم
در جهانم جز تو استظهار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست
آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست
بسیار غم که هست به جانم ز درد عشق
لیکن بتر ز شدّت هجران یار نیست
هر چند سر به سر همه عالم پر از غمست
ما را به غیر بار فراق نگار نیست
عمریست تا که وعده ی وصلم همی دهی
آخر بیا که هیچ بتر ز انتظار نیست
با گل بگو صبا که چرا خاطر مرا
از گلستان وصل تو جز نوک خار نیست
با آنکه سالها نکنی سوی ما نظر
جانم ز طعنه وز جفا رستگار نیست
دادم به اختیار دل خود ز دست و من
یک لحظه ای به وصل توأم اختیار نیست
عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان
هستند تا حدی که جهان در شمار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست
مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست
دل بردی و جان را به غم عشق سپردی
و امروز غذایم بجز از خون جگر نیست
این شب چه شب محنت ایام فراقست
فریاد که در وی اثر صبح مگر نیست
در ظلمت این شب که تواند قدمی رفت
کاین راه پر از خوف و امّید سحر نیست
از آتش هجران تو بگداخت جهانی
واندر دل خارای تو یک ذرّه اثر نیست
نگذشت چرا بر من خاکی ز سر لطف
آن سرو گل اندام که بر ماش گذر نیست
در مکتب عشاق بسی سعی نمودیم
ما را بجز از آیت عشق تو ز بر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
هزار محنت و غم چون فراق یاران نیست
هزار غم چو غم عشق غمگساران نیست
برفتم از نظر آن دلفریب و می گفتم
ترحّمت چه سبب بر امیدواران نیست
ز دیده اشک روان می رود ز هجر چه سود
چو دوست در غم احوال دوستداران نیست
اگرچه هست ز طوفان نوح هم شرحی
ولی چو دیده من اشکبار باران نیست
هزار بر رخ تو عندلیب بیشترند
چو گل برفت یکی بلبل از هزاران نیست
اگرچه هست به بستان هزار شور و نوا
به روی گل چو من ای جان هزار دستان نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ما را به غیر لطف تو شاها پناه نیست
زیرا که بنده ای چو من و چون تو شاه نیست
چون پایمال عشق شدم در غم فراق
آخر چرا به وصل توأم دستگاه نیست
دردم به دل رسید چرا ای طبیب من
یک دم به سوی خسته دلانت نگاه نیست
ما را ز دست هجر تو سرمایه در جهان
جز خون دیده بر رخ و رنگ چو کاه نیست
ماییم بی گناه و گنه کار پیش تو
شکر آنکه غیر عشق تو ماه را گناه نیست
گم شد دلم ز دست و یقینم که جای دل
بیرون ز طرّه ی سر زلف سیاه نیست
از چشم من خیال رخ تو نمی رود
ما را به غیر مردم دیده گواه نیست
جانا چه شد چه بود چه کردم که بی سبب
ما را به گلستان وصال تو راه نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت
کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
جانا به حال زار منت کی شود نظر
چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
مستغرق محیط فراقم ستمگرا
دریای بی کران غمت را کناره نیست
بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی
زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست
یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم
از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست
کشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست
بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد
با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست
چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو
به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان
وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت
بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست
چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو
در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست
در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم
در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دل من در فراق شیداییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت
آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت
گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن
ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت
کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما
سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت
گفتم نظر به حال من افکن خدای را
زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت
بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان
ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت
باری خیال گشته ام از حسرت وصال
زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت
زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی
جان کردمی فداش زمانی که برگذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت
از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست
هست و طبیب از سر درمان ما برفت
نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون
تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت
دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم
تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت
جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم
تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت
کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل
تا از میانه شمع شبستان ما برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ما را چو از نظر قد سرو روان برفت
خون دل از دو دیده جانم روان برفت
تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا
جان رفت از بر من و در پی روان برفت
بعد از هزار وعده نیامد دمی برم
ننشست یک زمان بر ما، در زمان برفت
هر چند لابه کردم و گفتم دمی مرو
نشنید قول ما و چو تیر از کمان برفت
چندان دو دیده اشک ببارید در غمش
کز خون دیده ام به جهان ناودان برفت
ننشست خاطرم ببهشت برین دمی
تا از دو دیده صورت آن دلستان برفت
تا تو ز پیش دیده ما رفته ای به ناز
ای سرو راستی که قرار از جهان برفت
یکدم نرفت از نظر ما خیال سرو
تا در چمن ز پیش دو چشمم جهان برفت
گویند کس ندید که از جسم رفت جان
دیدم به چشم خویش ز پیشم که جان برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
تا از بر من آن صنم گل عذار رفت
چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت
مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو
زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت
دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ
چون سرو نازم از طرف جویبار رفت
پایم بماند در گل حسرت چو سرو ناز
در بر نیامد او و ز دستم نگار رفت
از دست رفت یارم و در دل بماند درد
یک گل نچیده در جگرم نوک خار رفت
مست شبانه بودم و مخمور روز هجر
از باده ی وصال نگارم خمار رفت
تا دیده در جهان بگشادم به روی دوست
از دیدن رخش دل و دستم ز کار رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت
و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری
لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست
چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
من مور ضعیفم، شده پامال فراقش
حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
گفتند به عید غم او تحفه چه داری
قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت
گویند که در باخت فلانی سر و سامان
در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت
شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش
احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت