عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
چنان بلند نشد سرو ناز پرور او
که سرو ناز تواند شدن برابر او
ز نوبهار رخش آفت خزان دورست
هنوز تازه دمیدست سبزه تر او
بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل
چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟
اگر براند از آن کوی، من سگ در او
بنیم جرعه که در بزمش اتفاق افتد
فراغتست مرا از بهشت و کوثر او
چو گفتهای هلالی بوصف تازه گلیست
ز برگ لاله و نسرین کنید دفتر او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
آنکه رفت امروز و صد دل می رود دنبال او
کاش! فردا جان برون آید باستقبال او
بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او
هر کجا او می رود من می روم دنبال او
وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش
کاش! بودی مردم چشمم بجای خال او
هر شبی بر آستان بزم آن مه سر نهم
تا چو مست از در برون آید شوم پامال او
فال وصلی می زدم، ناگاه آن مه رخ نمود
آه! ای من بنده روی مبارک فال او
آن نهال سایه پرور سویم استقبال کرد
بر سرم پاینده بادا سایه اقبال او!
کار دل عشق تو شد، کارش همین باد و مباد
غیر نام این عمل در نامه اعمال او
بر سر کویش هلالی از رقیبان کمترست
وه! که احوال سگان هم بهترست از حال او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟
ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او
قصه لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت
کان همه داغ درون پیداست از بیرون او
درد ما چون حسن او هر روز اگر افزون شود
زود خواهد کشت ما را حسن روز افزون او
از فسونگر نیست چون بیخوابی ما را علاج
پیش ما افسانه بهتر باشد از افسون او
نامه قتلم نوشت و ساخت عنوانش بخون
تا هم از عنوان شوم آگاه بر مضمون او
سرو میگوید هلالی قد موزون ترا
در عبارت کوته آمد طبع ناموزون او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او
تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او
سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته
خوش صورتی آراسته، حسن جهان آرای او
گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی
از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او
تا دل بجان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ
مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او
غم نیست، جان من، اگر، داغم نهادی بر جگر
ای کاش صد داغ دگر، میبود بر بالای او
گفتم: هلالی دم بدم، جان میدهد، گفتا: چه غم؟
گفتم: بسویش نه قدم، گفتا: کرا پروای او؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن
داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟
عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو
پیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز
چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
لیلی و مجنون اگر میبود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
دامن خود را بکش امروز از دست رقیب
ورنه چون فردا شود دست من و دامان تو
زخم پیکان ترا مرهم چرا باید نهاد؟
گر کسی مرهم نهد، باری، هم از پیکان تو
کی ز میدان تو برخیزم؟ که بعد از کشتنم
گرد من هم برنخواهد خاست از میدان تو
محنت روز قیامت بر من آسان بگذرد
زین عقوبت ها که دیدم در شب هجران تو
ای که از ناز عتاب آلوده می کشتی مرا
وای! اگر ظاهر نمی شد خنده پنهان تو!
در غم هجران، هلالی، صبر کن تدبیر چیست!
هیچ تدبیری ندارد درد بی درمان تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ای بی وفا، چه چاره کنم با جفای تو؟
تا کی جفا کشم بامید وفای تو؟
چون مبتلای عشق ترا نیست چاره ای
بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو!
میخواهم از خدا بدعا صدهزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو
من کیستم که بهر تو جانرا فدا کنم؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو!
تا دیده ام که بند قبا چست کرده ای
بر دل چه بندهاست مرا از قبای تو؟
ای سرو، اگر چه دور شدی از کنار من
حقا، که در میانه جانست جای تو
روزی که عمر خویش هلالی دهد بباد
میخواهد از خدا، که شود خاک پای تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذالله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
که، یارب، هیچکس هرگز نگردد مبتلای تو!
تو، ای نازک دل، آخر با جفا آزرده می گردی
مبادا آنکه باشد آه سردی در قفای تو!
ازان لب جان مده کس را، وگر خواهی که جان بخشی
مرا، باری، که من جان داده ام عمری برای تو
مکن اظهار شکر از شیوه مهر و وفای من
که اینها نیست هرگز در خور جور و جفای تو
هلالی را بشمشیر تغافل بی گنه کشتی
گناه خود نمی داند، تو دانی و خدای تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
چشم بدان مناسب روی نکوی تو
جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند
من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو
چون من هلاک روی توام، رخ ز من متاب
بگذار تا: هلاک شوم پیش روی تو
ای دل، ز دیده گریه شادی طمع مدار
کین آب رفته باز نیاید بجوی تو
ساقی، مران ز مجلس خویشم، که خو گرفت
دستم بجام باده و چشمم بروی تو
گفتی: کنم هلالی دیوانه را علاج
ای من غلام سلسله مشک بوی تو
از لطف گفته ای که: هلالی غلام ماست
ای من غلام لطف چنین گفتگوی تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
و آن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو
وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
این چه ابروست که با پشت دو تا
ساکن گوشه محرابم ازو؟
این چه مژگان درازست، که من
کشته خنجر قصابم ازو؟
این چه لعلست، که تا دید دلم
هر دم آغشته بخونابم ازو؟
این چه تابست؟ هلالی، که فتاد
شعله در خرمن اسبابم ازو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر ازین دیار کو؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
هر کس که نیست کشته عشقت هلاک به
هر کس که نیست خاک رهت، زیر خاک به
گر جان پاک در ره تو خاک شد چه باک؟
بالله! که خاک راه تو از جان پاک به
با سوز او بساز، که عشقست کارساز
وز درد او منال، که دل دردناک به
بر چاکهای سینه منه مرهم، ای طبیب
ما عاشقیم و سینه ما چاک چاک به
غم نیست گر هلالی بیدل هلاک شد
جانا، تو زنده باش، که او خود هلاک به
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته