عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٨
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶ - ترجمه
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
من بلبل غریبم و این آشیانان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
شاها تو خود غریبی و آشفته ات غریب
رحمی که بر غریب بود مهربان غریب
میکشد عاقبتم درد غم عشق حبیب
بود آیا که کند چاره این درد طبیب
همه یاران سفری گشته و من مانده به جا
خرم آن روز که گویی سفری گشت رقیب
تا تو ای روح روان پای نهادی به رکاب
روح من گرد صفت رفت به دنبال رکیب
منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن
زآشیان مرغی اگر دور شود هست غریب
دام تزویر بود سبحه و زنار دلا
خویشتن را تو باین دام بیا و مفریب
ناشکیب است بلی عاشق صادق از دوست
عاشق آن نیست که در دل بودش صبر و شکیب
عجب آن نیست که از غیر خطا رفت به دوست
گر خطائی زود از دوست بتو هست عجب
نه مسلمان به من آشفته وفا کرد نه گبر
ببرم رشته ی سبحه شکنم عود و صلیب
دادخواهی به علی کن زخطای اغیار
که بود دست خداوند و رقیب است و حبیب
رحمی که بر غریب بود مهربان غریب
میکشد عاقبتم درد غم عشق حبیب
بود آیا که کند چاره این درد طبیب
همه یاران سفری گشته و من مانده به جا
خرم آن روز که گویی سفری گشت رقیب
تا تو ای روح روان پای نهادی به رکاب
روح من گرد صفت رفت به دنبال رکیب
منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن
زآشیان مرغی اگر دور شود هست غریب
دام تزویر بود سبحه و زنار دلا
خویشتن را تو باین دام بیا و مفریب
ناشکیب است بلی عاشق صادق از دوست
عاشق آن نیست که در دل بودش صبر و شکیب
عجب آن نیست که از غیر خطا رفت به دوست
گر خطائی زود از دوست بتو هست عجب
نه مسلمان به من آشفته وفا کرد نه گبر
ببرم رشته ی سبحه شکنم عود و صلیب
دادخواهی به علی کن زخطای اغیار
که بود دست خداوند و رقیب است و حبیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
وه که دوشم بچمن یاری و دمسازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نوای مرغ شباهنگ، ناله ی نی ماست
ستاره ی سحر ما پیاله ی می ماست
نمانده قاعده ی تازه ای، پیاله بگیر
که آنچه کهنه به عالم نمی شود می ماست
چه شد اگر به غریبی کنیم یاد وطن
که در قبیله سماع از نوای یاحی ماست
ستاره نیست همین خصم ما، که همچون صبح
همیشه تیغ به کف آفتاب در پی ماست
سلیم، تی تی مستان هند آخر شد
پیاله گیر که اکنون زمان هی هی ماست
ستاره ی سحر ما پیاله ی می ماست
نمانده قاعده ی تازه ای، پیاله بگیر
که آنچه کهنه به عالم نمی شود می ماست
چه شد اگر به غریبی کنیم یاد وطن
که در قبیله سماع از نوای یاحی ماست
ستاره نیست همین خصم ما، که همچون صبح
همیشه تیغ به کف آفتاب در پی ماست
سلیم، تی تی مستان هند آخر شد
پیاله گیر که اکنون زمان هی هی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بلبل ما ناله بر آهنگ غربت ساز کرد
باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را
همچو خاکستر زبون شعله ی آواز کرد
جوهر ذاتی ندارد احتیاج تربیت
صورت آیینه را نقاش کی پرداز کرد
دیده ی پوشیده چون بادام در باغ جهان
از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد
کی تسلی می شود از سیر هندستان سلیم
گر به جنت رفت، یاد گلشن شیراز کرد
باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را
همچو خاکستر زبون شعله ی آواز کرد
جوهر ذاتی ندارد احتیاج تربیت
صورت آیینه را نقاش کی پرداز کرد
دیده ی پوشیده چون بادام در باغ جهان
از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد
کی تسلی می شود از سیر هندستان سلیم
گر به جنت رفت، یاد گلشن شیراز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چون خم می امشب از مستی دلم در جوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
در عشق، دل چه ناله ی مستانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
صراحی را منه ساقی به پیش چشم من خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
درین سرای پر افسوس چند باشم آه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
خوش آنکه پیش تو دور از دیار خود گریم
بهانه غربت و بر حال زار خود گریم
گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد
بچشم خلق روم بر مزار خود گریم
چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت
که گر توان بغم روزگار خود گریم
ز آب دیده خورد کشته امیدم آب
کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم
بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی
دمی که بر دل و جان فکار خود گریم
بهانه غربت و بر حال زار خود گریم
گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد
بچشم خلق روم بر مزار خود گریم
چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت
که گر توان بغم روزگار خود گریم
ز آب دیده خورد کشته امیدم آب
کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم
بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی
دمی که بر دل و جان فکار خود گریم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
در گرد غربت آینه دار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
آه از آن روزی که چون یوسف نگاری داشتم
در نظرهای عزیزان اعتباری داشتم
یاد ایامی که در این کلفت آباد جهان
همچو مینا و صراحی غمگساری داشتم
وای از آن روزی که پایم می فشرد انگور را
در خرابات مغان دست به کاری داشتم
سوخت دل یکباره ور نی از گل روی کسی
پیشتر در سینه من هم خارخاری داشتم
باد دستی های من یکبارگی افشاند و رفت
در دل و در سینه هر گرد و غباری داشتم
بسکه در غربت ز تنهایی صفاها کرده ام
نیست در خاطر که من یار و دیاری داشتم
چشم گردونم به خاک افکند ورنه بیش از این
سینه ای چون ابر و چشم اشکباری داشتم
آمدم تا وادی خود دشمنان ره یافتند
وای چون من بیخودی بر خود حصاری داشتم
پاسبان بودم سعیدا با سگان کوی یار
ای خوش آن روزی که آن جا اقتداری داشتم
در نظرهای عزیزان اعتباری داشتم
یاد ایامی که در این کلفت آباد جهان
همچو مینا و صراحی غمگساری داشتم
وای از آن روزی که پایم می فشرد انگور را
در خرابات مغان دست به کاری داشتم
سوخت دل یکباره ور نی از گل روی کسی
پیشتر در سینه من هم خارخاری داشتم
باد دستی های من یکبارگی افشاند و رفت
در دل و در سینه هر گرد و غباری داشتم
بسکه در غربت ز تنهایی صفاها کرده ام
نیست در خاطر که من یار و دیاری داشتم
چشم گردونم به خاک افکند ورنه بیش از این
سینه ای چون ابر و چشم اشکباری داشتم
آمدم تا وادی خود دشمنان ره یافتند
وای چون من بیخودی بر خود حصاری داشتم
پاسبان بودم سعیدا با سگان کوی یار
ای خوش آن روزی که آن جا اقتداری داشتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است