عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
هم صدوا، هم عتبوا، عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخراو، که می‌نپرد به جز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که می‌دهدم، دم و غم او، کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا ولا طرب اذا هربوا
عجب، چه بود به هر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا ولا قدح ولا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد زشکر او
لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا وماالعجب
سحر اثری زطلعت او، شبم نفسی زعنبر او
سکت انا وهم سکتوا ولا سئموا ولا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر زمخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا ویا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار می‌ندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بی‌راه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بی‌حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
هلا ساقی بیا، ساغر مرا ده
زرم بستان، می چون زر مرا ده
به حق آن که در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سر، سر مرا ده
به دیگر کس مده آنچم نمودی
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش بگشا مگو نامش که آن چیست
اگر زهر است اگر شکر، مرا ده
ازان می جعفر طیار خورده‌ست
شدم بی‌دست چون جعفر، مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش
به از مشک است و از عنبر، مرا ده
سقاهم ربهم، رطلی شگرف است
نهان از مومن و کافر، مرا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بی‌تو حیات تلخ گشته
ای بی‌تو چراغ عیش مرده
ای بی‌تو شراب درد گشته
ای بی‌تو سماع‌ها فسرده
ای سرخ و سپید، بی‌تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پرده‌ها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
دریوزه‌یی دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکته‌یی فرموده‌یی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری‌ نمی‌بینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسه‌ها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کرده‌ام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا‌ بی‌بخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای‌ بی‌ادب چیزی مگو در زیر لب
تا‌ بی‌ریا باشد طلب اندر دعای آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که می‌بینی، وزان نالم که می‌دانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی
چه بس‌‌ بی‌باک سلطانی، همین می‌کن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر، به بیشه‌ی جان‌ها بنگر
درختان بین زخون تر، به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی، زمردان می‌برد نامی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم‌‌ بی‌باکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند، فانی
تو باخویشی، به‌‌ بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان، به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی، به جان بخشی و خون ریزی
زآتش برکند تیزی، به قدرت‌های ربانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی
کی دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همی‌نالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
مرا بگرفت روحانی نگاری
کناری و کناری و کناری
بزد با من میان راه تنگی
دوچاری و دوچاری و دوچاری
ز جان برخاست زاتش‌‌های عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری
سکست این کرهٔ تند دل من
فساری و فساری و فساری
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا‌ بی‌وصالش در چه کاری
به دست خویش‌ بی‌وصلش چه داری؟
همه لافت که زاری‌ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان می‌ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال می‌آید بهاری
ز لطف و حلم او بوده‌‌‌ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنین‌ها دیده‌یی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او‌ بی‌قراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که‌ بی‌او یاوه گشته و‌ بی‌مهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
با این همه مهر و مهربانی
دل می‌دهدت که خشم رانی؟
وین جملهٔ شیشه خانه‌ها را
درهم شکنی به لن ترانی؟
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت می‌کشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بی‌تو نزیند، هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافل‌اند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود، نه شادمانی
تا هست ازو به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
ای‌ بی‌تو حرام زندگانی
خود‌ بی‌تو کدام زندگانی؟
بی‌روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بی‌آب تو گلستان چو شوره
بی‌جوش تو خام زندگانی
بی‌خوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام‌ بی‌تو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
روز طرب است و سال شادی
کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع درین میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی؟
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی
وان عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشته‌یی شست دل درین دریا
نه ماهی‌یی بگرفتی، نه دست می‌داری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار می‌خاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت می‌سوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ می‌باری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیده‌یی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همه‌ست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نه‌یی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
بیا بیا، که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا، که شفا و دوای هر دردی
بیا بیا، که گلستان ثنات می‌گوید
بیا بیا، بنما کز کجاش پروردی
بیا بیا، که به بیمارخانه بی‌قدمت
نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌یی، زردی
برآ برآ، هله ای آفتاب، چون بی‌تو
نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی
برآ برآ، هله ای مه، که حیف بسیار است
که دیده‌ها همه گریان و تو درین گردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران و مهرۀ نردی
بیا بیا و بیاموز بندۀ خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی، فردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
آوخ آوخ، چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کرده‌یی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بی‌خطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز‌ بی‌گناه می‌نکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی‌‌‌ همی‌سوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبرده‌‌ست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست می‌خاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
زانچه کردم، کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
تا بدانستی‌یی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیب جوی بسیار است
دوستی غم گسار بایستی
ماهی جان ما که پیچان است
بر لب جویبار بایستی
چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی
یار لاحول گوی را چه کنم؟
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
همره‌ بی‌وفا‌‌‌ همی‌لنگد
همره راهوار بایستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
خشم مرو خواجه پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی
طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچهٔ گاو، ای ملک
سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد
گر همه کفری همه ایمان شوی
روی مکن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و هم کاسهٔ سلطان شوی
ای دل، یک لحظه تو دیوانه‌یی
باز دمی خواجهٔ دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی
گاه روی شحنهٔ توران شوی
گه ز سپاهان و حجاز و عراق
مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن
تا ملک ملک سلیمان شوی
مولوی : ترجیعات
چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی
ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین
چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن
پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی
روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن
تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی
خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!
سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی
همراه باش ما را، گو باش صد بیابان
تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی
گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »
از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »
ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی
در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی
یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی
یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی
شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو
تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »
گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم
ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن
وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن
ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟
ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید
ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی
چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن
گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی
داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن
ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی
آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن
ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق
پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن
دو گوش را ببستن، از عشوهٔ حریفان
آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن
از خاک زادهٔ وز بستان خاک مستی
لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن
تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید
از قوت روح آید دندان دل دمیدن
میل کباب جستن، طمع شراب خوردن
اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن
ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن
پنبه اگر نکندی، پنبهٔ دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ