عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
(جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست
با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم
هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست
می توان با گل خورشید نظر بازی کرد
همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست
خضر بر گرد سر درد طلب می گردد
کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
بر جنون می زنم امروز که بازاری هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست
با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم
هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست
می توان با گل خورشید نظر بازی کرد
همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست
خضر بر گرد سر درد طلب می گردد
کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
بر جنون می زنم امروز که بازاری هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
بتان که صید به نیرنگ می نمایندت
کباب آتش بیرنگ می نمایندت
اگر برون کنی از دل هوای آزادی
بهشت در قفس تنگ می نمایندت
ببر ز مردم غافل که این گرانجانان
گران رکاب تر از سنگ می نمایندت
به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند
معاشران که هماهنگ می نمایندت
گر از لباس برآیی نمی شناسندت
همین گروه که یکرنگ می نمایندت
ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی
هزار آینه در زرنگ می نمایندت
علامت نفس سوخته است، منزل نیست
سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت
بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره به خون رنگ می نمایندت
کباب آتش بیرنگ می نمایندت
اگر برون کنی از دل هوای آزادی
بهشت در قفس تنگ می نمایندت
ببر ز مردم غافل که این گرانجانان
گران رکاب تر از سنگ می نمایندت
به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند
معاشران که هماهنگ می نمایندت
گر از لباس برآیی نمی شناسندت
همین گروه که یکرنگ می نمایندت
ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی
هزار آینه در زرنگ می نمایندت
علامت نفس سوخته است، منزل نیست
سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت
بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره به خون رنگ می نمایندت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
پرستشی که مدام است می پرستی ماست
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است
دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست
ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال
در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست
نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها
فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست
عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه
بلند پایگی آسمان ز پستی ماست
ز خود برآمدگانند محو حق صائب
گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است
دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست
ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال
در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست
نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها
فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست
عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه
بلند پایگی آسمان ز پستی ماست
ز خود برآمدگانند محو حق صائب
گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
غبار هستی ما پرده دار سیلاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
نهال شمع ز سبزی ازان برومندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
سپاه عقل کم و لشکر ایاغ پرست
چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست
ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است
ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست
فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز
لب پر آبله شبنم از سراغ پرست
اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد
تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست
حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب
دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست
ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است
ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست
فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز
لب پر آبله شبنم از سراغ پرست
اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد
تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست
حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب
دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است
صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است
نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!
به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است
کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟
میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است
به غیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پرده عیب است تا دلت مایل
هنوز آینه سینه تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است
صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است
نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!
به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است
کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟
میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است
به غیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پرده عیب است تا دلت مایل
هنوز آینه سینه تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
از آه، حسن را خطر بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
بیم و امید در دل اهل جهان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست