عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود
در گلستان حکایت روی تو می‌رود
چونت خرم به جان که به بازار عاشقی
هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود
با باد بوی توست دل ناتوان من
گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود
زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم
مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود
بامی از آن خوش است سر عارفان که می
در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود
جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان
از چشم مست عربده جوی تو می‌رود
مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن
در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود
از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز
سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می‌آید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته می‌شود که به بالا همی رود
گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود
شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟
هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود
در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل
حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود
صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من
رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود
در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین
کاین سر سودایی من، در سر سودا شود
خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود
می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد
جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد
جوهر فر دهانش طالب دیدار را
بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد
جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد
دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد
زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست
می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد
نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا
ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد
چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟
چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست
بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد
گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا
گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد
با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد
گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می
می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد
گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟
گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد
گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟
گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد
غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش
هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید
اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید
دید میان دل و دیده که خونست اشک
جست برون ز میان، رفت و کناری گزید
هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر
از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید
مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او
نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!
گر تو چو شمعم کشی، از تو نخواهم نشست
ور تو به تیغم زنی، از تو نخاوهم برید
از می و مطرب مکن، مدعیا منع من
تا غزلی‌تر بود، قول تو خواهم شنید
بر در ارباب دل، از در رحمت در آی
کانکه به جایی رسید، از در رحمت رسید
فتح رفیق کلید، دانی سلمان چراست؟
کز بن دندان کند، خدمت در چون کلید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ما رقمی می‌کشیم، تا به چه خواهد کشید
ما قدمی می‌زنیم، تا به چه خواهد رسید
قبله و مذهب بسی است، یار یکی بیش نیست
هر که دویی در میان دید یکی را دو دید
کفر سر زلف توست، قبله آتش پرست
دید رخت کاتشی است، آتش از آن رو گزید
من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت
ور تو به تیغم زنی، از تو نخواهم برید
در همه بحری دهند، جان به امید کنار
لیک درین بحر ما، نیست کناری پدید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
پیر من از میکده بویی شنید
دست زد و جامه سراسر درید
خرقه ازان شد که فرو شد به می
خرقه صدپاره که خواهد خرید؟
جان که غمش خورد و رسیدم به لب
رفت دلم تا به چه خواهد رسید؟
مشرب صافی حقیقت کسی
یافت که او دردی درش چشید
دردی دن را که دوای دل است
درد گرفتیم بباید کشید
شور می و ساغر از آن روز خاست
کان نمکین لب، لب ساغر مکید
تلخ حدیثی است تو را دلنواز
تنگ دهانیست تو را کس ندید
سایه صفت، با همه افتادگی
در عقب وصل تو خواهم دوید
عشق تو تا ظل همایون فکند
طوطی عقل از سر سلمان پرید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید
وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید
در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی
قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید
دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون
کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید
بردار برقع از رو، کایینه درونم
جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید
عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را
از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است
وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
زان خاک همه خون دل و دیده برآید
گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند
زان خاک معطر همه بوی جگر آید
پیوسته جمال تو بود در نظر من
خود غیر جمال تو مرا در نظر آید
کار من سودا زده عشق است و ز سلمان
جز عشق مپندار که کاری دگر آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید
جان می‌دهم درین پی باشد مگر برآید
در کار بینوایان، گر یک نظر گماری
کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید
در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش
با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید
آتش فتاد در من، هان روشنایی از من
از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید
ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را
کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید
در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان
کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید
نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت
این بار بر نیاید بار دگر برآید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
نظاره آن منظر، صاحب نظری باید
سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید
بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم
نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید
چون با سر زلف توست، کار من شوریده
کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید
با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را
درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید
چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش
در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
پرده از رویش ای صبا بردار!
وین حجاب از میان ما بردار
به تماشای جان، ز باغ رخش
دامن زلف مشکسا بردار
همرهانیم، در طریق وفا
من به سر می‌روم، تو پا بردار
چون غبار من اوفتان خیزان
می‌توانی مرا دمی بردار
بر سر کوی او چو جان بخشند
بهره‌ای بهر این گدا بردار
وز زخوان لبش نواله دهند
قسم این جام بینوا بردار
چشم عشاق را ز خاک درش
ذره‌ای بهر توتیا بردار
سرما جست و ما بفرمانش
سر نهادیم، گو بیا بردار
ای دل از منزلش صبا بویی
می‌برد هان پی صبا بردار!
دل ز تقوی گرفت سلمان را
ساقیا جام جانفزا بردار
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟
می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟
جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟
دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟
دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟
ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟
عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟
عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است
دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟
صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه
وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟
چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت
یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو
گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟
جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان
هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟
مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن
عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی
مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
چوگان زلفش از دل من برد گو ببر
ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر
در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل
ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر
ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر
صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است
ساقی برای او قدحی زین سبو ببر
تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو
بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر
گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر
می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند
حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر
یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!
یا از دل و دماغ من این آرزو ببر
خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست
سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
در مسجد چه زنی اینک در میکده باز
خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در میکده باز
تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!
مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است
راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز
«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب
«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز
مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست
مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز
خون قرابه بریزند که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
به زبانی که ندانند به جز سوختگان
می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز
حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!
آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت
گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس
پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس
با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان
می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!
من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست
جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس
بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز
از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس
در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست
می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس
می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد
می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس
نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش
ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس