عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یک بوسه زان دو شکَرِ شیرین تر از نبات
ارزد به نزد من به همه ملکِ کاینات
خضر از کجا و خطِّ غبار تو از کجا
یک بوسه از لب تو و صد چشمه ی حیات
خواهد که احتراز کند از بلا خرد
لیکن به قولِ او نکند عشق التفات
دانم که احتمالِ مواعید واجب است
آری ولی نه صبر پدیدست و نه ثبات
تا بر بساط عشق نشستم بدیده ام
خود را به پایِ پیلِ غمت گشته شاه مات
تا آخرین نفس که به گرداب می رود
امّید منقطع نکند غرقه از نجات
ای رویِ خوبت از درِ بغداد خوب تر
یک غمزه کز دو دیده ی من می رود فرات
نقشِ رخِ تو گر سویِ هندوستان برند
دیگر کسی صنم نپرستد به سومنات
اسلامیان اگرچه به احکامِ مفتیان
جایز نمی کنند به بت خانه در صلات
گر هیچ روزی از درِ بت خانه بگذری
در پایت افتد از سر عِزّی تمام لات
هستم به اختصاص مپندار نیستم
مستظهر از عنایتِ شاهِ شریف ذات
آری به شرطِ محبّت ترا به حق
بر عضو عضوِ من توجّه شود زکات
بر هر دو چشم گرد گیرد و گردن نهد به طوع
خطِّ تو گر به خونِ نزاری کند برات
ارزد به نزد من به همه ملکِ کاینات
خضر از کجا و خطِّ غبار تو از کجا
یک بوسه از لب تو و صد چشمه ی حیات
خواهد که احتراز کند از بلا خرد
لیکن به قولِ او نکند عشق التفات
دانم که احتمالِ مواعید واجب است
آری ولی نه صبر پدیدست و نه ثبات
تا بر بساط عشق نشستم بدیده ام
خود را به پایِ پیلِ غمت گشته شاه مات
تا آخرین نفس که به گرداب می رود
امّید منقطع نکند غرقه از نجات
ای رویِ خوبت از درِ بغداد خوب تر
یک غمزه کز دو دیده ی من می رود فرات
نقشِ رخِ تو گر سویِ هندوستان برند
دیگر کسی صنم نپرستد به سومنات
اسلامیان اگرچه به احکامِ مفتیان
جایز نمی کنند به بت خانه در صلات
گر هیچ روزی از درِ بت خانه بگذری
در پایت افتد از سر عِزّی تمام لات
هستم به اختصاص مپندار نیستم
مستظهر از عنایتِ شاهِ شریف ذات
آری به شرطِ محبّت ترا به حق
بر عضو عضوِ من توجّه شود زکات
بر هر دو چشم گرد گیرد و گردن نهد به طوع
خطِّ تو گر به خونِ نزاری کند برات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
یاد باد آن شب که خوش کردم شبت
گر چه ناخوش کرده بد آن شب تبت
کاسه ی تب خال بر می داشتم
نفیِ تهمت را به دندان از لبت
غایبی از چشم و در گوشم بماند
هم چنان آوازِ یا رب یاربت
یاد باد آن شب که مجلس روز کرد
عکسِ نورِ با فروغِ غبغبت
هم چو پروین اشک می ریزم ز چشم
در فراقِ زلفِ هم چون عقربت
سروبستان را تفرّج می کنم
از پی بالایِ شنگِ شبشبت
جان نخواهد برد می دانم چو روز
از شب هجران نزاری عاقبت
گر چه ناخوش کرده بد آن شب تبت
کاسه ی تب خال بر می داشتم
نفیِ تهمت را به دندان از لبت
غایبی از چشم و در گوشم بماند
هم چنان آوازِ یا رب یاربت
یاد باد آن شب که مجلس روز کرد
عکسِ نورِ با فروغِ غبغبت
هم چو پروین اشک می ریزم ز چشم
در فراقِ زلفِ هم چون عقربت
سروبستان را تفرّج می کنم
از پی بالایِ شنگِ شبشبت
جان نخواهد برد می دانم چو روز
از شب هجران نزاری عاقبت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
که دیدهای که چو من در فراق یار بسوخت
بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت
مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا
اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت
غم تو صاعقهای در میان جانم زد
که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت
سرشک دیده چنان میرود ز سوز جگر
که قطره قطره چون ژاله در کنار بسوخت
نفسنفس که درآمد ز حلق پر دودم
ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت
چنان دماغ دلم از تف سموم خیال
بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت
بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را
چنانکه جان نزاری ز هجر یار بسوخت
بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت
مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا
اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت
غم تو صاعقهای در میان جانم زد
که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت
سرشک دیده چنان میرود ز سوز جگر
که قطره قطره چون ژاله در کنار بسوخت
نفسنفس که درآمد ز حلق پر دودم
ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت
چنان دماغ دلم از تف سموم خیال
بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت
بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را
چنانکه جان نزاری ز هجر یار بسوخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
آتش سودای تو جانم بسوخت
یک شررش هر دو جهانم بسوخت
سوخته را خوش بتوان سوختن
سوختهای بودم از آنم بسوخت
طاقت خورشید وصالم نبود
حیرت از آن وسع و توانم بسوخت
از من و ما گر اثری بود، رفت
عشق بهکل نام و نشانم بسوخت
قصد سخن کردم تا سوز دل
شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت
خواستم از درد که احوال جان
وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت
نامهٔ اندوه نهادم اساس
سوز سخن کلک و بنانم بسوخت
بس که چراغ نظر افروختم
مردمک چشم عیانم بسوخت
دود سخن روزن حلقم ببست
تفِّ جگر شمع روانم بسوخت
قصه دراز است نزاری خموش
گو همه پیدا و نهانم بسوخت
یک شررش هر دو جهانم بسوخت
سوخته را خوش بتوان سوختن
سوختهای بودم از آنم بسوخت
طاقت خورشید وصالم نبود
حیرت از آن وسع و توانم بسوخت
از من و ما گر اثری بود، رفت
عشق بهکل نام و نشانم بسوخت
قصد سخن کردم تا سوز دل
شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت
خواستم از درد که احوال جان
وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت
نامهٔ اندوه نهادم اساس
سوز سخن کلک و بنانم بسوخت
بس که چراغ نظر افروختم
مردمک چشم عیانم بسوخت
دود سخن روزن حلقم ببست
تفِّ جگر شمع روانم بسوخت
قصه دراز است نزاری خموش
گو همه پیدا و نهانم بسوخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت
گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن
عذاب روز فراقت کفایت است کفارت
به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا
هزار بار به روزی برفته ام به زیارت
نظر به جانب ما کن بیا که همت درویش
اثر کند به ضعیفان مبین به چشم حقارت
وجود هر که زبان در تو می کشند نپذیرند
اگر وضو کند از کوثرِ بهشت و طهارت
تو را به هرچه کنی سر نهاده ایم و مرادت
مسلّم است که صاحب ولایتی و امارت
بگوی گر همه تلخ است کز تو فحش نباشد
بدان دهان شکر خنده ی لطیف عبارت
به روزگار خراسان ِ خاطرم نپذیرد
خرابییی که عراق فراق کرد عمارت
حساب هجر نکردم طمع به وصل نهادم
زیان بحر ندیدم ز حرص سود تجارت
به کدیه گر شکری میشود فتوحم از آن لب
چه جای سلطنت مصر پیش اهل بصارت
به این تحمل و طاقت نزاریا که تو داری
سفر مکن دگر ار زنده وارسی به دیارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت
گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن
عذاب روز فراقت کفایت است کفارت
به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا
هزار بار به روزی برفته ام به زیارت
نظر به جانب ما کن بیا که همت درویش
اثر کند به ضعیفان مبین به چشم حقارت
وجود هر که زبان در تو می کشند نپذیرند
اگر وضو کند از کوثرِ بهشت و طهارت
تو را به هرچه کنی سر نهاده ایم و مرادت
مسلّم است که صاحب ولایتی و امارت
بگوی گر همه تلخ است کز تو فحش نباشد
بدان دهان شکر خنده ی لطیف عبارت
به روزگار خراسان ِ خاطرم نپذیرد
خرابییی که عراق فراق کرد عمارت
حساب هجر نکردم طمع به وصل نهادم
زیان بحر ندیدم ز حرص سود تجارت
به کدیه گر شکری میشود فتوحم از آن لب
چه جای سلطنت مصر پیش اهل بصارت
به این تحمل و طاقت نزاریا که تو داری
سفر مکن دگر ار زنده وارسی به دیارت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
هزار جان گرامی فدای خاک درت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت
ندانمت که کجا از کجا شریف تر است
موافق دلم آمد زپای تا به سرت
چه آفتابی کز هر طرف که برگذری
همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت
که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت
که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت
در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم
چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت
بسوختیم و همین غصه میکشد مارا
که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت
هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم
اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت
هزار شکر بگویم چه جای بیداریست
اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت
مگر شبی آخر به روز دانم برد
به غربت ار بنمیرم بر آستان درت
ز کوی دوست برفتی نزاریا آری
برو ببین که چه آید به روی از این سفرت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت
ندانمت که کجا از کجا شریف تر است
موافق دلم آمد زپای تا به سرت
چه آفتابی کز هر طرف که برگذری
همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت
که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت
که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت
در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم
چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت
بسوختیم و همین غصه میکشد مارا
که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت
هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم
اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت
هزار شکر بگویم چه جای بیداریست
اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت
مگر شبی آخر به روز دانم برد
به غربت ار بنمیرم بر آستان درت
ز کوی دوست برفتی نزاریا آری
برو ببین که چه آید به روی از این سفرت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دلم چو زلف پریشان دوست پر تاب است
ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابهست
از آن زمان که بدیدم پر آب چشمانش
کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است
گزاف نیست ز سیلاب دیده گر گویم
به جنت بحر کنارم محیط پایاب است
چو پیش چشم بر استد خیال ابروی دوست
گمان برم که مرا روی در دو محراب است
محققان نپسندند بر دو قبله نماز
دو سکه بر درمی کار مرد قلّاب است
تهی شده ست دماغم ز فرط بیداری
ولی چه سود که بختم همیشه در خواب است
دگر کسان ز رقیبان دوست بگریزند
پناه جان نزاری جواز بوّاب است
ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابهست
از آن زمان که بدیدم پر آب چشمانش
کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است
گزاف نیست ز سیلاب دیده گر گویم
به جنت بحر کنارم محیط پایاب است
چو پیش چشم بر استد خیال ابروی دوست
گمان برم که مرا روی در دو محراب است
محققان نپسندند بر دو قبله نماز
دو سکه بر درمی کار مرد قلّاب است
تهی شده ست دماغم ز فرط بیداری
ولی چه سود که بختم همیشه در خواب است
دگر کسان ز رقیبان دوست بگریزند
پناه جان نزاری جواز بوّاب است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مثل تو را دوست داشتن نه صواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
وصل تو در یافتن خیال نبندم
ور متصور شود معاینه خواب است
در تو نخواهد رسید هدهد جهدم
ور به مثل آن که هدهدست عقابست
پرتو خورشید پیش نور جمالت
در بر طاووس هم چو پرّ غراب است
نیست مرا طاقت مطالعه کردن
فتنه همان مصلحت که زیر نقاب است
دل کششی می کند به صورت اگر نه
از ره معنی میان ما چه حجاب است
چند شکیبد دل ضعیف بر آتش
کو به تو مشتاق تر تشنه به آب است
بی تو نه ممکن بود فراغت خاطر
ملک وجود از فراق دوست خراب است
بی خبر است از عذاب روز جدایی
در شب گور ابلهی که گفت عذاب است
آتش دوزخ روا بود که بسوزد
گر جگرم در مفارقت نه کباب است
صید کمند افکنی بباش نزاری
آن که نباشد نه آدمی که دواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
وصل تو در یافتن خیال نبندم
ور متصور شود معاینه خواب است
در تو نخواهد رسید هدهد جهدم
ور به مثل آن که هدهدست عقابست
پرتو خورشید پیش نور جمالت
در بر طاووس هم چو پرّ غراب است
نیست مرا طاقت مطالعه کردن
فتنه همان مصلحت که زیر نقاب است
دل کششی می کند به صورت اگر نه
از ره معنی میان ما چه حجاب است
چند شکیبد دل ضعیف بر آتش
کو به تو مشتاق تر تشنه به آب است
بی تو نه ممکن بود فراغت خاطر
ملک وجود از فراق دوست خراب است
بی خبر است از عذاب روز جدایی
در شب گور ابلهی که گفت عذاب است
آتش دوزخ روا بود که بسوزد
گر جگرم در مفارقت نه کباب است
صید کمند افکنی بباش نزاری
آن که نباشد نه آدمی که دواب است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بوی خوشت همره باد صباست
آن چه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
نالهٔ مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این روی بهشت از کجاست
ای گل نو خاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
باز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
آن چه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
نالهٔ مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این روی بهشت از کجاست
ای گل نو خاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
باز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای یار برشکسته از ما این چه عادت است
آخر بیا که روی تو دیدن سعادت است
بیمار رنج برده ی دیرینهی توام
ما را چنان بپرس که شرط عیادت است
خود اشتیاق روی تو از هر چه در خیال
ممکن بود که شرح پذیرد زیادت است
مشنوکه مهرت از دل تنگم برون رود
بدگوی را هر آینه تخلیط عادت است
ایمانی من درست به بالای چست تست
در نفی لا نه اول حرف شهادت است
دیرینه دوستی تو هم راه جان ماست
ما راز بدو کون به تو این ارادت است
گر می کشد نزاری و گرمی نوازدت
تو مستفید باش که زو استفادت است
آخر بیا که روی تو دیدن سعادت است
بیمار رنج برده ی دیرینهی توام
ما را چنان بپرس که شرط عیادت است
خود اشتیاق روی تو از هر چه در خیال
ممکن بود که شرح پذیرد زیادت است
مشنوکه مهرت از دل تنگم برون رود
بدگوی را هر آینه تخلیط عادت است
ایمانی من درست به بالای چست تست
در نفی لا نه اول حرف شهادت است
دیرینه دوستی تو هم راه جان ماست
ما راز بدو کون به تو این ارادت است
گر می کشد نزاری و گرمی نوازدت
تو مستفید باش که زو استفادت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
هان کجایی که ز هجرانت قیامت برخاست
فتنه بنشان که دگر باره ملامت برخاست
بی تو برخاست قیامت ز وجودم آری
هر کجا عشقِ تو بنشست قیامت برخاست
منم آن عاشقِ بیچاره مسکین که مرا
حاصلِ عمر ز عشقِ تو ندامت بر خاست
گفتم از کویِ تو برخیزم و کنجی گیرم
دل چو بشنید به تشنیع و غرامت برخاست
هر دو ممکن نبود عشق و سلامت که شنید
کز درِ عشق فلانی به سلامت برخاست
عقل جزوی به نصیحت چه کنم کز پیشم
هر چه جز وی بُد و کلّی به تمامت برخاست
من که هرگز به ملامت نشوم با تو دگر
خود گرفتم همه عالم به ملامت برخاست
قامتم پست چرا شد پس اگر در رهِ عشق
سرو را از سرِ آزادی قامت برخاست
به کرم یک نفسی پیشِ نزاری بنشین
که نه آخر زجهان رسم کرامت برخاست
فتنه بنشان که دگر باره ملامت برخاست
بی تو برخاست قیامت ز وجودم آری
هر کجا عشقِ تو بنشست قیامت برخاست
منم آن عاشقِ بیچاره مسکین که مرا
حاصلِ عمر ز عشقِ تو ندامت بر خاست
گفتم از کویِ تو برخیزم و کنجی گیرم
دل چو بشنید به تشنیع و غرامت برخاست
هر دو ممکن نبود عشق و سلامت که شنید
کز درِ عشق فلانی به سلامت برخاست
عقل جزوی به نصیحت چه کنم کز پیشم
هر چه جز وی بُد و کلّی به تمامت برخاست
من که هرگز به ملامت نشوم با تو دگر
خود گرفتم همه عالم به ملامت برخاست
قامتم پست چرا شد پس اگر در رهِ عشق
سرو را از سرِ آزادی قامت برخاست
به کرم یک نفسی پیشِ نزاری بنشین
که نه آخر زجهان رسم کرامت برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آوازه آن جمال برخاست
ما را طمعِ محال برخاست
از حسنِ جمال او خبر شد
جانم ز پیِ وصال برخاست
در دیده خیالِ وصل بنشست
سودا همه زین خیال برخاست
بنمود جمال و باز پوشید
تا این همه قیل و قال برخاست
غوغایِ قیامتی دگربار
از حاسدِ بد سگال برخاست
ای دوست درآ و فارغم کن
کز خویشتنم ملال برخاست
عمرم ز بس انتظار بگذشت
صبرم ز بس احتمال برخاست
عشق آمد و رستخیز حیرت
از عقل شکسته حال برخاست
پندار نزار یا قیامت
پیش از تو به چند سال برخاست
مردانه ز پیشِ خویش برخیز
اینک حُجُب از جمال برخاست
هرگز نرسد به هیچ مقصد
هر کز قدمِ رجال برخاست
در بادیهء امید باید
تشنه ز لبِ زلال برخاست
ما را طمعِ محال برخاست
از حسنِ جمال او خبر شد
جانم ز پیِ وصال برخاست
در دیده خیالِ وصل بنشست
سودا همه زین خیال برخاست
بنمود جمال و باز پوشید
تا این همه قیل و قال برخاست
غوغایِ قیامتی دگربار
از حاسدِ بد سگال برخاست
ای دوست درآ و فارغم کن
کز خویشتنم ملال برخاست
عمرم ز بس انتظار بگذشت
صبرم ز بس احتمال برخاست
عشق آمد و رستخیز حیرت
از عقل شکسته حال برخاست
پندار نزار یا قیامت
پیش از تو به چند سال برخاست
مردانه ز پیشِ خویش برخیز
اینک حُجُب از جمال برخاست
هرگز نرسد به هیچ مقصد
هر کز قدمِ رجال برخاست
در بادیهء امید باید
تشنه ز لبِ زلال برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست
شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست
ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست
تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست
در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست
چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست
تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست
داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست
عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست
گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست
مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست
گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست
بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست
شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست
ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست
تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست
در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست
چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست
تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست
داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست
عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست
گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست
مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست
گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست
بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار باریک میان تا ز کنارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست
چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست
واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست
هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت
عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست
خود من بی خبر این رمز نمی دانستم
کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست
بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم
سرسری از سر این کار نیارم برخاست
دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم
تا بدانست که بنشست خمارم برخاست
پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم
لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست
گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری
گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست
قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند
بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست
گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت
خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست
چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست
واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست
هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت
عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست
خود من بی خبر این رمز نمی دانستم
کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست
بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم
سرسری از سر این کار نیارم برخاست
دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم
تا بدانست که بنشست خمارم برخاست
پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم
لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست
گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری
گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست
قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند
بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست
گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت
خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سرو کشمر که سمر گشت ز بستان برخاست
سرو سیمین بر ما از چمن جان برخاست
این چه روی است که از گوشه برقع بنمود
که قیامت ز نهاد من حیران برخاست
خط سبزش نگرید آمده در گرد لبش
اینک آن خضر که از چشمه حیوان برخاست
در میان آمد و بنشست و چو بیرون شد باز
این همه فتنه از آن سرو خرامان برخاست
کفر و اسلام به هم بر زد و کی بنشیند
رستخیزی که از آن زلف پریشان برخاست
دلبرا ذره به خورشید کند میل و مرا
طمع وصل تو در سر ز پی آن برخاست
من اگر سر برود با تو به سر خواهم برد
تا نگویند به عجز از سر پیمان برخاست
نتوان از سر پیمان تو برخاست ولیک
از سر جان به تمنای تو بتوان برخاست
ذره ای مهر تو در جان نزاری بنشست
این همه ولوله از خلق قهستان برخاست
سرو سیمین بر ما از چمن جان برخاست
این چه روی است که از گوشه برقع بنمود
که قیامت ز نهاد من حیران برخاست
خط سبزش نگرید آمده در گرد لبش
اینک آن خضر که از چشمه حیوان برخاست
در میان آمد و بنشست و چو بیرون شد باز
این همه فتنه از آن سرو خرامان برخاست
کفر و اسلام به هم بر زد و کی بنشیند
رستخیزی که از آن زلف پریشان برخاست
دلبرا ذره به خورشید کند میل و مرا
طمع وصل تو در سر ز پی آن برخاست
من اگر سر برود با تو به سر خواهم برد
تا نگویند به عجز از سر پیمان برخاست
نتوان از سر پیمان تو برخاست ولیک
از سر جان به تمنای تو بتوان برخاست
ذره ای مهر تو در جان نزاری بنشست
این همه ولوله از خلق قهستان برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
به عهد حسن تو بس فتنه کز جهان برخاست
مرا هوای تو ای ماه مهربان برخاست
مگر میان تو گفتم درآورم به کنار
نشد کنار و بسی فتنه از میان برخاست
خلیل وار توانم نشست بر آتش
ولیکن از سر کویت نمی توان برخاست
به جویبار چمن بر گذشت قامت تو
ز عکس سایه ی او سرو بوستان برخاست
صبا ز جیب عرق چین تو دمی در داد
دل من از سر جان آستین فشان برخاست
نسیم زلف تو تا در دماغ من بنشست
خیال خال تو تا پیش من عیان برخاست
ز شش جهات وجودم زمان زمان دم دم
هزار فتنه ز تاثیر این و آن برخاست
خیال روی تو در چشم عارفان بنشست
ز کنج صومعه فریاد الامان برخاست
ز در درآی و دمی در کنار من بنشین
که بی تو از همه اعضای من فغان برخاست
به گریه گرچه درآیم ز غایت رقت
ز چشم من مژه ها چون سر سنان برخاست
فسردگان خبر از سوز ما نمی دارند
میان ما و مُشَنّع خلاف از آن برخاست
به هر کجا که نزاری به سوز دل بنشست
فغان ز سدره نشینان آسمان برخاست
مرا هوای تو ای ماه مهربان برخاست
مگر میان تو گفتم درآورم به کنار
نشد کنار و بسی فتنه از میان برخاست
خلیل وار توانم نشست بر آتش
ولیکن از سر کویت نمی توان برخاست
به جویبار چمن بر گذشت قامت تو
ز عکس سایه ی او سرو بوستان برخاست
صبا ز جیب عرق چین تو دمی در داد
دل من از سر جان آستین فشان برخاست
نسیم زلف تو تا در دماغ من بنشست
خیال خال تو تا پیش من عیان برخاست
ز شش جهات وجودم زمان زمان دم دم
هزار فتنه ز تاثیر این و آن برخاست
خیال روی تو در چشم عارفان بنشست
ز کنج صومعه فریاد الامان برخاست
ز در درآی و دمی در کنار من بنشین
که بی تو از همه اعضای من فغان برخاست
به گریه گرچه درآیم ز غایت رقت
ز چشم من مژه ها چون سر سنان برخاست
فسردگان خبر از سوز ما نمی دارند
میان ما و مُشَنّع خلاف از آن برخاست
به هر کجا که نزاری به سوز دل بنشست
فغان ز سدره نشینان آسمان برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست
غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست
صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست
ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست
خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست
من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست
مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست
جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست
کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست
غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست
صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست
ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست
خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست
من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست
مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست
جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست
کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
همین که از برم آن سرو نازنین برخاست
ز اندرون دلم آه آتشین برخاست
ز هر کجا که به جای دگر به طالع سعد
نزول کرد قیامت از آن زمین برخاست
نمود از طرف برقع آفتاب جمال
ز عاشقان جهان الغیاث ازین برخاست
به راستی که اگر چه نشسته در جان است
به قامت از چمن باغ دل چنین برخاست
به رغم اگر چه رقیبش نشسته هم پهلوست
ولی چه چاره که از خار انگبین برخاست
چه قادرست به تاراج جان و غارت دل
به ترک تاز چو یاغی که از کمین برخاست
هزار دل به در افتد چو زلف بفشاند
ز نیفه ها که از آن نافه های چین برخاست
به هر لطیفه که پیوست در محاسن او
ز بام سدره به تحسینم آفرین برخاست
زمانه در پی آزار من چنان که هلیل
به کینه در طلب هرمز حزین برخاست
نزاریا مخور اندیشه کاین همه شر و شور
به روزگار تو از رای خرده بین برخاست
ز اندرون دلم آه آتشین برخاست
ز هر کجا که به جای دگر به طالع سعد
نزول کرد قیامت از آن زمین برخاست
نمود از طرف برقع آفتاب جمال
ز عاشقان جهان الغیاث ازین برخاست
به راستی که اگر چه نشسته در جان است
به قامت از چمن باغ دل چنین برخاست
به رغم اگر چه رقیبش نشسته هم پهلوست
ولی چه چاره که از خار انگبین برخاست
چه قادرست به تاراج جان و غارت دل
به ترک تاز چو یاغی که از کمین برخاست
هزار دل به در افتد چو زلف بفشاند
ز نیفه ها که از آن نافه های چین برخاست
به هر لطیفه که پیوست در محاسن او
ز بام سدره به تحسینم آفرین برخاست
زمانه در پی آزار من چنان که هلیل
به کینه در طلب هرمز حزین برخاست
نزاریا مخور اندیشه کاین همه شر و شور
به روزگار تو از رای خرده بین برخاست