عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود میرهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود میرهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکدهها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشد سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم میشنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکدهها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشد سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم میشنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ماییم به کوی یار دلجوی
دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای
عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای
در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای
عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای
در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی
صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را
شکست قد بلندش، به راستی و درستی
بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه
هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند
نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق
که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟
مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی
مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی
به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند
تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی
صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را
شکست قد بلندش، به راستی و درستی
بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه
هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند
نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق
که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟
مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی
مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی
به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند
تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای میوه رسیده ز بستان کیستی
وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع
جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فرو شده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
آن توایم ما همه بگذار آن همه
با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟
سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع
جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فرو شده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
آن توایم ما همه بگذار آن همه
با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟
سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن میبالد
سحابی تا نمیگرید نمیخندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن میبالد
سحابی تا نمیگرید نمیخندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
به نیازی که با خدا داری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در میخورد به سر، باری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در میخورد به سر، باری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری
به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما
برو بلبل چه میخواهی ز گل بوی وفاداری
مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی
میندیش از سردار ار سردار البقا داری
رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری
مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر
تو خود مسکین نمیدانی که با خود کیمیا داری
دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان
اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری
به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما
برو بلبل چه میخواهی ز گل بوی وفاداری
مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی
میندیش از سردار ار سردار البقا داری
رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری
مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر
تو خود مسکین نمیدانی که با خود کیمیا داری
دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان
اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من میآیی و دلها به یغما میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای
تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار
روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای
تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار
روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی
بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟
که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما
تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟
به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را
کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من
قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب
دلت بر من نمیسوزد، نه آخر شمع عشاقی؟
تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم
تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی
نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری
تو را چندانکه میبینم، سراپا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمری است تا دم میزنی سلمان
به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟
که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما
تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟
به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را
کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من
قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب
دلت بر من نمیسوزد، نه آخر شمع عشاقی؟
تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم
تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی
نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری
تو را چندانکه میبینم، سراپا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمری است تا دم میزنی سلمان
به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
میگذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
میکشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بینوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
میگذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
میکشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بینوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟
مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم
درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم، کارام نمیگیرد
جز بر در خماری، یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان، میدارد و میشاید
درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی
لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی
مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم
درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم، کارام نمیگیرد
جز بر در خماری، یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان، میدارد و میشاید
درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی
لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی
تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی
هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان
زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره
مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی
تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی
وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی
احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی
شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد
چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی
گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی
کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟
میگفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش
از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی
تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی
هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان
زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره
مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی
تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی
وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی
احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی
شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد
چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی
گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی
کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟
میگفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش
از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی