عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد
جان ستم کشم به سر زلف یار داد
دستم نگار کرد به خون دو دیده باز
تا اختیار خویش به دست نگار داد
بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان
پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد
در فصل نوبهار چمن گل برآورد
ما را به جای گل فلک سفله خار داد
چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی
گویی کسی به خون منش زینهار داد
دادم نداد و دست به بیداد برگشاد
تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد
آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما
رفت و مرا به دست غم روزگار داد
بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف
با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد
رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش
از من ستد روان و به دست چنار داد
از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل
بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد
جان ستم کشم به سر زلف یار داد
دستم نگار کرد به خون دو دیده باز
تا اختیار خویش به دست نگار داد
بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان
پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد
در فصل نوبهار چمن گل برآورد
ما را به جای گل فلک سفله خار داد
چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی
گویی کسی به خون منش زینهار داد
دادم نداد و دست به بیداد برگشاد
تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد
آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما
رفت و مرا به دست غم روزگار داد
بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف
با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد
رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش
از من ستد روان و به دست چنار داد
از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل
بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد
زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد
من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز
شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد
دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان
من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد
بخرام میان باغ تا قامت تو بیند
افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد
درآتش هجرانت ای دوست خبر داری
کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد
حال دل مسکینم آخر که تواند گفت
ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد
فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت
تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد
زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد
من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز
شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد
دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان
من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد
بخرام میان باغ تا قامت تو بیند
افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد
درآتش هجرانت ای دوست خبر داری
کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد
حال دل مسکینم آخر که تواند گفت
ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد
فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت
تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
گویند جهان وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد
آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور
تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت
آزادگی آن قد آزاد ندارد
دادم بده امروز که سلطان جهانی
کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم
آری خبر از سوزش فرهاد ندارد
ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست
جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد
گویند که شادست جهان با غم رویت
آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد
آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور
تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت
آزادگی آن قد آزاد ندارد
دادم بده امروز که سلطان جهانی
کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم
آری خبر از سوزش فرهاد ندارد
ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست
جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد
گویند که شادست جهان با غم رویت
آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد
به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس با هم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
درون سینه مجروح ما ز غم زارست
که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد
میان دیده روانست اشک چندانی
به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد
منی که به گل وصلت مدام می بودم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
تراست عاشق شوریده در جهان بسیار
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
ز روی خویش مفرمای بیش از این صبرم
چرا که بر سر آتش قرار نتوان کرد
به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس با هم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
درون سینه مجروح ما ز غم زارست
که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد
میان دیده روانست اشک چندانی
به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد
منی که به گل وصلت مدام می بودم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
تراست عاشق شوریده در جهان بسیار
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
ز روی خویش مفرمای بیش از این صبرم
چرا که بر سر آتش قرار نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ای مسلمانان فغان کان یار من یاری نکرد
با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد
ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان
از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد
ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی
رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد
زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست
با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد
مردم چشم جهان بین در فراق روی تو
شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد
آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو
در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد
چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش
آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد
خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار
من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد
با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد
ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان
از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد
ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی
رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد
زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست
با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد
مردم چشم جهان بین در فراق روی تو
شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد
آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو
در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد
چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش
آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد
خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار
من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
یار من با من وفاداری نکرد
دل ببرد از دست و دلداری نکرد
از سحاب اشک در دریای غم
غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
یار در روزی چنین یاری کند
یار من روزی چنین یاری نکرد
تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند
کان پری رخ با من از خواری نکرد
با وجود این همه آزار و جور
خاطرم آهنگ بیزاری نکرد
در فراق رویت ای آرام جان
دیده مسکین چه خون باری نکرد
راستی در اشکباری روز غم
آنچه او کرد ابر آذاری نکرد
چشم بی خواب من از درد فراق
روز و شب جز گریه و زاری نکرد
من به بازار غمش جان و جهان
طرح می دادم خریداری نکرد
دل ببرد از دست و دلداری نکرد
از سحاب اشک در دریای غم
غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
یار در روزی چنین یاری کند
یار من روزی چنین یاری نکرد
تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند
کان پری رخ با من از خواری نکرد
با وجود این همه آزار و جور
خاطرم آهنگ بیزاری نکرد
در فراق رویت ای آرام جان
دیده مسکین چه خون باری نکرد
راستی در اشکباری روز غم
آنچه او کرد ابر آذاری نکرد
چشم بی خواب من از درد فراق
روز و شب جز گریه و زاری نکرد
من به بازار غمش جان و جهان
طرح می دادم خریداری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای دیده ی نم دیده بی روی تو خون ریزد
طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد
هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش
مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد
هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت
بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد
با لطف گل سوری در گلشن جان افروز
چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد
طالع نکند یاری کاو در بر ما آید
بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد
چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد
خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد
در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن
گر سر برود او را از کوی تو نگریزد
طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد
هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش
مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد
هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت
بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد
با لطف گل سوری در گلشن جان افروز
چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد
طالع نکند یاری کاو در بر ما آید
بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد
چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد
خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد
در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن
گر سر برود او را از کوی تو نگریزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد
دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد
بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان
آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد
بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست
گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد
جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش
دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد
چون نیست تو را میلی با غم زدگان چتوان
بیچاره دل محزون با بخت چه بستیزد
آن سلسله ی مشکین بر پای دل ما نه
کز زلف چو زنجیرت دیوانه نپرهیزد
آن کس که غم عشقت از جان و جهان جوید
از تیغ نیندیشد وز تیر نه بگریزد
دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد
بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان
آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد
بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست
گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد
جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش
دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد
چون نیست تو را میلی با غم زدگان چتوان
بیچاره دل محزون با بخت چه بستیزد
آن سلسله ی مشکین بر پای دل ما نه
کز زلف چو زنجیرت دیوانه نپرهیزد
آن کس که غم عشقت از جان و جهان جوید
از تیغ نیندیشد وز تیر نه بگریزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یاری که در او وفا نباشد
با ماش بجز جفا نباشد
ما را بکشد به درد روزی
اندیشه اش از خدا نباشد
خونم ز ستم به راه ریزد
از دیده و خون بها نباشد
بر من ستم ای نگار مپسند
زیرا که چنین روا نباشد
با یار که حال ما بگوید
دانم که به جز صبا نباشد
بر روی نگار شوق ما را
فریاد که منتها نباشد
آن دلبر سست مهر بدعهد
با ماش بجز وفا نباشد
آن کیست که در هوس نمودن
در بند چنین هوا نباشد
با ماش بجز جفا نباشد
ما را بکشد به درد روزی
اندیشه اش از خدا نباشد
خونم ز ستم به راه ریزد
از دیده و خون بها نباشد
بر من ستم ای نگار مپسند
زیرا که چنین روا نباشد
با یار که حال ما بگوید
دانم که به جز صبا نباشد
بر روی نگار شوق ما را
فریاد که منتها نباشد
آن دلبر سست مهر بدعهد
با ماش بجز وفا نباشد
آن کیست که در هوس نمودن
در بند چنین هوا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
بر عاشقان رویت چندین جفا نباشد
زین بیش جور کردن بر ما روا نباشد
ما بر جفایت ای جان یکباره دل نهادیم
زان رو که دلبران را هرگز وفا نباشد
عهدی که کرد با من بشکست همچو زلفش
کردن خلاف عهدش آیین ما نباشد
خالی نگشت هرگز یاد تو از ضمیرم
وز دیده ام خیالت یک دم جدا نباشد
هر شب من و خیالش در گفت و گوی هجریم
آری حکایت ما بی ماجرا نباشد
ما کرده ایم جان را در کار مهر لیکن
آیین مهربانی رسم شما نباشد
چشم جهان چو دریا گشت از فراق و دانم
گر پا نهد خیالش در دیده جا نباشد
زین بیش جور کردن بر ما روا نباشد
ما بر جفایت ای جان یکباره دل نهادیم
زان رو که دلبران را هرگز وفا نباشد
عهدی که کرد با من بشکست همچو زلفش
کردن خلاف عهدش آیین ما نباشد
خالی نگشت هرگز یاد تو از ضمیرم
وز دیده ام خیالت یک دم جدا نباشد
هر شب من و خیالش در گفت و گوی هجریم
آری حکایت ما بی ماجرا نباشد
ما کرده ایم جان را در کار مهر لیکن
آیین مهربانی رسم شما نباشد
چشم جهان چو دریا گشت از فراق و دانم
گر پا نهد خیالش در دیده جا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ما را به جهان جز غم روی تو نباشد
منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه
او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
از دست صبا بوی سر زلف خدا را
بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست
بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت
ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد
گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست
بویی بودش لیک به بوی تو نباشد
زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من
کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد
در شانه ی وصل من بیچاره نگارا
چونست که یک تاره ز موی تو نباشد
در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز
شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد
منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه
او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
از دست صبا بوی سر زلف خدا را
بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست
بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت
ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد
گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست
بویی بودش لیک به بوی تو نباشد
زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من
کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد
در شانه ی وصل من بیچاره نگارا
چونست که یک تاره ز موی تو نباشد
در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز
شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد
ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
از آه دل سوخته ی ما حذری کن
کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
روی از من بیچاره بپوشید به تندی
بر آینه تندی بجز از آه نباشد
تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار
گویند برو در حرمت راه نباشد
گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش
ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد
من راهرو راه غم عشقم و دانی
در کوی هوس رفتن بیراه نباشد
ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
از آه دل سوخته ی ما حذری کن
کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
روی از من بیچاره بپوشید به تندی
بر آینه تندی بجز از آه نباشد
تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار
گویند برو در حرمت راه نباشد
گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش
ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد
من راهرو راه غم عشقم و دانی
در کوی هوس رفتن بیراه نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یار بی جرمی ز من بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
مرا تا دل به رویت مهربان شد
ز دیده خون دل گویی روان شد
دلم بر خاک کویت زار بنشست
روان تا قامت سرو روان شد
به بوی آنکه پایت را ببوسد
بدان امّید خاک آستان شد
دل بیچاره ساکن گشت آنجا
فدای خاک کوی دلبران شد
چرا آن دلبر طنّاز باری
پری وار از دو چشم ما نهان شد
مسلمانان نمی دانم که دلبر
چرا با ما چنین نامهربان شد
نگارینا خبر داری ز حالم
که جان از درد دوری ناتوان شد
نخورده شربتی از جام نوشین
به بخت ما چرا او سرگران شد
چو سرو ناز سوی ما گذر کن
که تا گویم جهان از نو جوان شد
بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود
بسی فتنه ز چشمش در جهان شد
ز دیده خون دل گویی روان شد
دلم بر خاک کویت زار بنشست
روان تا قامت سرو روان شد
به بوی آنکه پایت را ببوسد
بدان امّید خاک آستان شد
دل بیچاره ساکن گشت آنجا
فدای خاک کوی دلبران شد
چرا آن دلبر طنّاز باری
پری وار از دو چشم ما نهان شد
مسلمانان نمی دانم که دلبر
چرا با ما چنین نامهربان شد
نگارینا خبر داری ز حالم
که جان از درد دوری ناتوان شد
نخورده شربتی از جام نوشین
به بخت ما چرا او سرگران شد
چو سرو ناز سوی ما گذر کن
که تا گویم جهان از نو جوان شد
بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود
بسی فتنه ز چشمش در جهان شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال
به چشم حسرت ما راه خواب دربستند
قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران
به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند
به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما
به شکل ابروی دلدار باز پیوستند
سرم برفت ز سودای عاشقان رخش
همیشه داغ غم عشق دوست بربستند
فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان
از آن جهت ز غم روزگار وارستند
نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم
مدام دیده ی جان در جمال او بستند
از آتش غم عشقت که در جهان افتاد
کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال
به چشم حسرت ما راه خواب دربستند
قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران
به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند
به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما
به شکل ابروی دلدار باز پیوستند
سرم برفت ز سودای عاشقان رخش
همیشه داغ غم عشق دوست بربستند
فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان
از آن جهت ز غم روزگار وارستند
نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم
مدام دیده ی جان در جمال او بستند
از آتش غم عشقت که در جهان افتاد
کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند
گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود
لیک دستانش به خون دل ما می شستند
عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز
از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند
جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت
دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند
یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان
که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند
گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود
لیک دستانش به خون دل ما می شستند
عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز
از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند
جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت
دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند
یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان
که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
تا به چند آن غمزه از من دل ربایی می کند
می رود با جای دیگر آشنایی می کند
روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار
شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند
در وفاداری او جان داده ام من سالها
آن نگار من به عادت بی وفایی می کند
در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او
همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند
جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا
آن نگار بی وفا از من جدایی می کند
بود رندی لاابالی در سرابستان عشق
این زمان از طالع من پارسایی می کند
دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین
پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند
می رود با جای دیگر آشنایی می کند
روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار
شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند
در وفاداری او جان داده ام من سالها
آن نگار من به عادت بی وفایی می کند
در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او
همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند
جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا
آن نگار بی وفا از من جدایی می کند
بود رندی لاابالی در سرابستان عشق
این زمان از طالع من پارسایی می کند
دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین
پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود