عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
اگر امروز آن بتم همدم نیاید
نصیب جان من جز غم نیاید
نیامد دوش و جانم بر لب آمد
ز بیم آنکه امشب هم نیاید
اگر چه وعده داد و خورد سوگند
ولی با این همه ترسم نیاید
مرا گر ناید او ناید و گر نی
غم و اندوه و محنت کم نیاید
چه سودار آید او زین پس؟که جانم
نباشد مانده گر این دم نیاید
من او را از برای سور خواندم
و لیک او جز که با ماتم نیاید
کرا نزدیک او شاید فرستاد؟
چو کس در راز او محرم نیاید
وگر او را نباشد آمدن رای
بقول هر که در عالم نیاید
نصیب جان من جز غم نیاید
نیامد دوش و جانم بر لب آمد
ز بیم آنکه امشب هم نیاید
اگر چه وعده داد و خورد سوگند
ولی با این همه ترسم نیاید
مرا گر ناید او ناید و گر نی
غم و اندوه و محنت کم نیاید
چه سودار آید او زین پس؟که جانم
نباشد مانده گر این دم نیاید
من او را از برای سور خواندم
و لیک او جز که با ماتم نیاید
کرا نزدیک او شاید فرستاد؟
چو کس در راز او محرم نیاید
وگر او را نباشد آمدن رای
بقول هر که در عالم نیاید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می شنوم باز که باری دگر
رغم مرا کرده یی یاری دگر
نیست قرارت بر من تا ترا
با دگری هت قراری دگر
تو بکنار دگران وز تو من
در هو بوس و کناری دگر
باز سرا کار نو آورده یی
اینت دگر ره سرو کاری دگر
نیک بدانست که ما جز بدی
از تو نکردیم شکاری دگر
دل بتو دادن نه صوابست، لیک
رفت ازین نوبت باری دگر
دل ز غم ار خون شودم گو که شود
نیست جز این کارش کاری دگر
خوش نبود الحق در راه عشق
هر نفسی تازه شماری دگر
ورنه توانم که کنم رغم تو
به ز تو یا همچو تو یاری دگر
رغم مرا کرده یی یاری دگر
نیست قرارت بر من تا ترا
با دگری هت قراری دگر
تو بکنار دگران وز تو من
در هو بوس و کناری دگر
باز سرا کار نو آورده یی
اینت دگر ره سرو کاری دگر
نیک بدانست که ما جز بدی
از تو نکردیم شکاری دگر
دل بتو دادن نه صوابست، لیک
رفت ازین نوبت باری دگر
دل ز غم ار خون شودم گو که شود
نیست جز این کارش کاری دگر
خوش نبود الحق در راه عشق
هر نفسی تازه شماری دگر
ورنه توانم که کنم رغم تو
به ز تو یا همچو تو یاری دگر
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
زهی در حسرت آن چشم مخمور
فتاده نرگس سرمست رنجور
سخن در لعل تو عقلست در جان
قدح در دست تو نور علی نور
روانروا در خوشی لعل تو مایه
فلک را در جفا خوی تو دستور
بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون
نباشد مردم هشیار معذور
چو غنچه هرگز او بوی دل آید
نماند وقت گل او نیز مستور
فلک می گردد ای غافل چه باشی
بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟
اگر شادی بخون خواری بهر حال
ز خون عاشقان به خون انگور
بیاد بزم خسرو جام پر کن
که باد از دولت او چشم بد دور
فتاده نرگس سرمست رنجور
سخن در لعل تو عقلست در جان
قدح در دست تو نور علی نور
روانروا در خوشی لعل تو مایه
فلک را در جفا خوی تو دستور
بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون
نباشد مردم هشیار معذور
چو غنچه هرگز او بوی دل آید
نماند وقت گل او نیز مستور
فلک می گردد ای غافل چه باشی
بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟
اگر شادی بخون خواری بهر حال
ز خون عاشقان به خون انگور
بیاد بزم خسرو جام پر کن
که باد از دولت او چشم بد دور
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای ز روی تو آب بر آتش
دل ریشم متاب بر آتش
ای زرشک خط تو چون خط تو
جگر مشک ناب بر آتش
بجز از خال و چهرة تو زدود
من ندیدم حباب بر آتش
بر رخت دل چرا نهم خیره؟
دل نباشد صواب بر آتش
لطف تو غالبست بر خشمت
زانکه چیرست آب بر آتش
زلف هندوی تو بسان منست
ساخته جای خواب بر آتش
لیک من ساکنم بیاد تو ، او
میکند اضطراب بر آتش
زانک ب خون بیگناهان ریخت
میکنندش عذاب بر آتش
گفتمش: چشم تو چرا فکند
این دل پر ز تاب بر آتش؟
گفت: آری بنزد بیماران
رسم باشد کباب بر آتش
دل ریشم متاب بر آتش
ای زرشک خط تو چون خط تو
جگر مشک ناب بر آتش
بجز از خال و چهرة تو زدود
من ندیدم حباب بر آتش
بر رخت دل چرا نهم خیره؟
دل نباشد صواب بر آتش
لطف تو غالبست بر خشمت
زانکه چیرست آب بر آتش
زلف هندوی تو بسان منست
ساخته جای خواب بر آتش
لیک من ساکنم بیاد تو ، او
میکند اضطراب بر آتش
زانک ب خون بیگناهان ریخت
میکنندش عذاب بر آتش
گفتمش: چشم تو چرا فکند
این دل پر ز تاب بر آتش؟
گفت: آری بنزد بیماران
رسم باشد کباب بر آتش
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
زهی مالیده رویت لاله را گوش
بما میزد زهی خطّ و بنا گوش
لب لعل تو هر دم عاشقانرا
پر از گوهر کند چون چشمها گوش
شود شیرین دهان تلخ کوشم
گرم باشد حدیثی از تو فاگوش
کشم در حلقۀ زلف تو هر دم
گرفته عقل و صبر و هوش را گوش
قدی چون سرو داری راستی را
که هستم از میان جان دعا گوش
من از غم ناله در بسته چو بلبل
دراگنده تو چون گل از حفاگوش
بگریه گوشمال چشم دادم
که از چشمت چرا دارد وفا گوش؟
برقص آید دل اندر سینۀ من
چو آواز توام آید فراگوش
ندارد بی جمالت دیده آبی
نباشد بی سماعت با نواگوش
بقصد جان خلقی چشم مستت
کمان ابروان آورده تا گوش
ز خطّ تو مثال از بنده فرمان
ز زلفت حلقه یی وز جان ما گوش
بمن چشم خمارینت چه بگذاشت
بعشق اندر ، زبان یا چشم یا گوش
ز تو این چشم دارم کز سر لطف
دلم را داری از بهر خدا گوش
بما میزد زهی خطّ و بنا گوش
لب لعل تو هر دم عاشقانرا
پر از گوهر کند چون چشمها گوش
شود شیرین دهان تلخ کوشم
گرم باشد حدیثی از تو فاگوش
کشم در حلقۀ زلف تو هر دم
گرفته عقل و صبر و هوش را گوش
قدی چون سرو داری راستی را
که هستم از میان جان دعا گوش
من از غم ناله در بسته چو بلبل
دراگنده تو چون گل از حفاگوش
بگریه گوشمال چشم دادم
که از چشمت چرا دارد وفا گوش؟
برقص آید دل اندر سینۀ من
چو آواز توام آید فراگوش
ندارد بی جمالت دیده آبی
نباشد بی سماعت با نواگوش
بقصد جان خلقی چشم مستت
کمان ابروان آورده تا گوش
ز خطّ تو مثال از بنده فرمان
ز زلفت حلقه یی وز جان ما گوش
بمن چشم خمارینت چه بگذاشت
بعشق اندر ، زبان یا چشم یا گوش
ز تو این چشم دارم کز سر لطف
دلم را داری از بهر خدا گوش
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن بر من ستم جانا از ین بیش
بکارت می نیاید به بیندیش
لبت خون می چکاند از دل من
نمک خون آورد پیوسته از ریش
مرا دل خود ز جور چرخ ریشست
تو بیهوده نمک بر ریش مپریش
بخون زندگانی تشنه ام زانک
که سیر آمد دلم از هستی خویش
ازین پس دست ما و دامن صبر
ببینم تا چه خواهد آمدن پیش
همی یکسان نماند کار گیتی
گهی نوشست کار او و گه نیش
بصبر احوال دیگر گون شود هم
کسی باید که دارد صبر ازین بیش
ز تو روزی بکام دل رسم لیک
بخون دل بر آید کار درویش
بکارت می نیاید به بیندیش
لبت خون می چکاند از دل من
نمک خون آورد پیوسته از ریش
مرا دل خود ز جور چرخ ریشست
تو بیهوده نمک بر ریش مپریش
بخون زندگانی تشنه ام زانک
که سیر آمد دلم از هستی خویش
ازین پس دست ما و دامن صبر
ببینم تا چه خواهد آمدن پیش
همی یکسان نماند کار گیتی
گهی نوشست کار او و گه نیش
بصبر احوال دیگر گون شود هم
کسی باید که دارد صبر ازین بیش
ز تو روزی بکام دل رسم لیک
بخون دل بر آید کار درویش
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گشت آشکاره راز دلم بر زبان اشک
از چشم خلق ازآن بفتاد بسان اشک
افگنده پاره پاره دلم در دهادن خلق
زان پاره پاره می نهمش در دهادن اشک
بردوختست چشم من از خواب تا کشید
در تار سوزن مژه از ریسمان اشک
زانکه که گشت سینۀ من منزل غمت
می نگسلد ز دان من کاروان اشک
صفراویت رنگ رخان در فراق او
از بهر آن همی دهمش ناردان اشک
چون ناردانه یی که در او استخوان بود
پنهان شدست شخص من اندر میان اشک
زان هر زمان بروی درآید سرشک من
کز دست اختیار برون شد عنان اشک
تا بر رخت بنفشه و گلنار بردمید
می بشکفت ز نرگس من ارغوان اشک
دل درمیان اشک و تواندر میان دل
پیداست رنگ چهرۀ توازنهان اشک
خون دلم هدر شد از بس که هر زمان
فتوی دهد بخون دل من زبان اشک
هر گوشه یی که من بگریزم ز دست غم
آرد غم تو پی بسرم بر نشان اشک
از چشم خلق ازآن بفتاد بسان اشک
افگنده پاره پاره دلم در دهادن خلق
زان پاره پاره می نهمش در دهادن اشک
بردوختست چشم من از خواب تا کشید
در تار سوزن مژه از ریسمان اشک
زانکه که گشت سینۀ من منزل غمت
می نگسلد ز دان من کاروان اشک
صفراویت رنگ رخان در فراق او
از بهر آن همی دهمش ناردان اشک
چون ناردانه یی که در او استخوان بود
پنهان شدست شخص من اندر میان اشک
زان هر زمان بروی درآید سرشک من
کز دست اختیار برون شد عنان اشک
تا بر رخت بنفشه و گلنار بردمید
می بشکفت ز نرگس من ارغوان اشک
دل درمیان اشک و تواندر میان دل
پیداست رنگ چهرۀ توازنهان اشک
خون دلم هدر شد از بس که هر زمان
فتوی دهد بخون دل من زبان اشک
هر گوشه یی که من بگریزم ز دست غم
آرد غم تو پی بسرم بر نشان اشک
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
گر من ز سوز عشق تو یک دم بر آوردم
دود از نهاد گنبد اعظم بر آوردم
گفتم بنالم از غم عشق تو پیش وصل
هجرت رها نکرد که خوددم برآورم
اشک سناره بر رخ گردون روان شود
وقت سحر که آه دمادم برآورم
از درد دل کند جگر روزگار خون
فریادها که نیم شب از غم برآورم
گر یک نفس زند دهنم جز بیاد تو
حالی برآرمش درومحکم برآورم
ور جز سوی تو مردم چشمم نظر کند
رویش سیاه کرده بعالم برآورم
گر چه امید وصل تو دورست از خرد
من سربکوی بی خردی هم برآورم
با بیخ درد در دل غمگین فرو برم
یا شاخ کام از آن رخ خرّم برآورم
دود از نهاد گنبد اعظم بر آوردم
گفتم بنالم از غم عشق تو پیش وصل
هجرت رها نکرد که خوددم برآورم
اشک سناره بر رخ گردون روان شود
وقت سحر که آه دمادم برآورم
از درد دل کند جگر روزگار خون
فریادها که نیم شب از غم برآورم
گر یک نفس زند دهنم جز بیاد تو
حالی برآرمش درومحکم برآورم
ور جز سوی تو مردم چشمم نظر کند
رویش سیاه کرده بعالم برآورم
گر چه امید وصل تو دورست از خرد
من سربکوی بی خردی هم برآورم
با بیخ درد در دل غمگین فرو برم
یا شاخ کام از آن رخ خرّم برآورم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا دل اندر مهر دلبر بسته ام
در به روی خوش دلی در بسته ام
خوش دلم در عشق آن شیرین پسر
زانکه دل در تنگ شکر بسته ام
گر چه هستم چون کمر در بند او
طرفها بنگر کزو بر بسته ام
تا شدستم فتنه بر گلگون رخش
عافیت را رخت بر خر بسته ام
با دو چشمش کرد عبهر همسری
خواب از آن بر چشم عبهر بسته ام
تا بچشم او مگر باشم عزیز
نقش روی خویش از زر بسته ام
چون صراحی هر دمش خدمت کنم
زان کمر پیشش چو ساغر بسته ام
با لعب لعلش بسی کوشیده ام
تا بجانی بوسه یی سر بسته ام
گفتمش آن قامت و رخسار چیست؟
گفت: مه را بر صنوبر بسته ام
گر ز عشقش جان برم خونم بریز
وین گرو صد بار دیگر بسته ام
در به روی خوش دلی در بسته ام
خوش دلم در عشق آن شیرین پسر
زانکه دل در تنگ شکر بسته ام
گر چه هستم چون کمر در بند او
طرفها بنگر کزو بر بسته ام
تا شدستم فتنه بر گلگون رخش
عافیت را رخت بر خر بسته ام
با دو چشمش کرد عبهر همسری
خواب از آن بر چشم عبهر بسته ام
تا بچشم او مگر باشم عزیز
نقش روی خویش از زر بسته ام
چون صراحی هر دمش خدمت کنم
زان کمر پیشش چو ساغر بسته ام
با لعب لعلش بسی کوشیده ام
تا بجانی بوسه یی سر بسته ام
گفتمش آن قامت و رخسار چیست؟
گفت: مه را بر صنوبر بسته ام
گر ز عشقش جان برم خونم بریز
وین گرو صد بار دیگر بسته ام
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
زان شب که با تو دست در آغوش کرده ام
یک باره ترک صبر و دل و هوش کرده ام
هرچ آن نه عشق تست ببازی دانة گهر
هرچ آن نه یادتست فراموش کرده ام
در چشم من شدست یکی دانة گهر
هر نکته یی که از دهنت گوش کرده ام
خالی شده دماغ من از مستی و خمار
زان باده ها که از لب تو نوش کرده ام
بر چرخ می رسید خروش دل از فراق
او را بوعده های تو خاموش کرده ام
از چشم نیم خواب تو امروز روشنست
آن ناله ها که من ز غمت دوش کرده ام
دستم که زیر سنگ فراقست هر شبی
تا روز با غم تو در آغوش کرده ام
پرسیدم از دلم که چرا دوری از برم؟
گفتا که خوف را رخ نیکوش کرده ام
یک باره ترک صبر و دل و هوش کرده ام
هرچ آن نه عشق تست ببازی دانة گهر
هرچ آن نه یادتست فراموش کرده ام
در چشم من شدست یکی دانة گهر
هر نکته یی که از دهنت گوش کرده ام
خالی شده دماغ من از مستی و خمار
زان باده ها که از لب تو نوش کرده ام
بر چرخ می رسید خروش دل از فراق
او را بوعده های تو خاموش کرده ام
از چشم نیم خواب تو امروز روشنست
آن ناله ها که من ز غمت دوش کرده ام
دستم که زیر سنگ فراقست هر شبی
تا روز با غم تو در آغوش کرده ام
پرسیدم از دلم که چرا دوری از برم؟
گفتا که خوف را رخ نیکوش کرده ام
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
من چو بچۀ مهر تو بشکستم
وز دست غم تو بی وفا جستم
فارغ شدم و زبان بد گویان
بر خود چو در وصال تو بستم
از آمدنت طمع چو ببریدم
از محنت انتظار وارستم
گر دست بشستم از تو جایش بود
کز دست تو خون به خون بسی شستم
صد بار مرا شکست عهد تو
من عهد تو هیچ بار نشکستم
سر رشتۀ جور و ناز بگسستی
من نیز امید از تو بگسستم
هستت دگری به جای من، آری
شک نیست که من به جای آن هستم
لختی بدویدم از قفای تو
چون مانده شدم ز پای بنشستم
گر با سر مهر تو شوم دیگر
شاید که نهی نگار بر دستم
وز دست غم تو بی وفا جستم
فارغ شدم و زبان بد گویان
بر خود چو در وصال تو بستم
از آمدنت طمع چو ببریدم
از محنت انتظار وارستم
گر دست بشستم از تو جایش بود
کز دست تو خون به خون بسی شستم
صد بار مرا شکست عهد تو
من عهد تو هیچ بار نشکستم
سر رشتۀ جور و ناز بگسستی
من نیز امید از تو بگسستم
هستت دگری به جای من، آری
شک نیست که من به جای آن هستم
لختی بدویدم از قفای تو
چون مانده شدم ز پای بنشستم
گر با سر مهر تو شوم دیگر
شاید که نهی نگار بر دستم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گر تو را گویم که عاشق نیستم
یا ز جان یار موافق نیستم
از منت باور مبادا این سخن
زانک در این قول صادق نیستم
عاشقم، عاشق، به آواز بلند
پس که باشم من که عاشق نیستم؟
تو به حسن افزونی از عذرا و من
در غم تو کم ز وامق نیستم
عشق تو یک چند می کردم نهان
زانکه دانستم که لایق نیستم
آشکارا کردم اکنون راز خویش
وندرین دعوی منافق نیستم
هر که در عالم تو را عاشق شدند
من به از چندین خلایق نیستم
یا ز جان یار موافق نیستم
از منت باور مبادا این سخن
زانک در این قول صادق نیستم
عاشقم، عاشق، به آواز بلند
پس که باشم من که عاشق نیستم؟
تو به حسن افزونی از عذرا و من
در غم تو کم ز وامق نیستم
عشق تو یک چند می کردم نهان
زانکه دانستم که لایق نیستم
آشکارا کردم اکنون راز خویش
وندرین دعوی منافق نیستم
هر که در عالم تو را عاشق شدند
من به از چندین خلایق نیستم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
چو درد دلست این که من درفتادم؟
که در دام عشق تو دلبر فتادم
چه بد کرده بودم که ناگاه ازین سان
بدست تو شوخ ستمگر فتادم
به میدان عشق تو در ، اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدین گونه هرگز نیفتادم ار چه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
مرا با چنین صبر و دل عشق بازی
نبود اختیاری ، ولی در فتادم
ز غرقاب این غم رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و زلف و رویش بدیدم
بسر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان چاه سیمینش اندر فتادم
در آن چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم
که در دام عشق تو دلبر فتادم
چه بد کرده بودم که ناگاه ازین سان
بدست تو شوخ ستمگر فتادم
به میدان عشق تو در ، اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدین گونه هرگز نیفتادم ار چه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
مرا با چنین صبر و دل عشق بازی
نبود اختیاری ، ولی در فتادم
ز غرقاب این غم رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و زلف و رویش بدیدم
بسر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان چاه سیمینش اندر فتادم
در آن چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من نه آنم که ز کویت بجفا بر گردم
یا ز عشق تو بصر گونه بلا برگردم
بیقینم که چو زلف تو نیاید بکفم
نافه یی، گر بهمۀ چین و خطا برگردم
جان شود قالب من و تو بر تو کر یک دم
بسر کوی تو چون باد صبا بر گردم
قبلۀ جان منسست آن خم ابروی بطاق
زان نماز آورم او را که سزا برگردم
من و برگشتن ازین قبله؟ که می فرماید؟
رخصتی بایدم از خطّ تو تا برگردم
لطف از آن افزونتر؟ صورت از آن موزون تر؟
دل ازین پرخون تر؟ ایمه چرا برگردم؟
زلف و روی و لب و دندان و خط و خالش بین
با کجا عشق نبازم؟ ز کجا برگردم؟
گر بشمشیر جفاهام پی جانم بزنی
حاش لله که بجز گرد وفا برگردم
گر تو دشنام و جفاهام از آن می گویی
تا چو سخت آیدم از کوی شما برگردم
از تو ما را طمع کشتن و خون ریختن است
نیست ممکن که بدشنام و جفا برگردم
یا ز عشق تو بصر گونه بلا برگردم
بیقینم که چو زلف تو نیاید بکفم
نافه یی، گر بهمۀ چین و خطا برگردم
جان شود قالب من و تو بر تو کر یک دم
بسر کوی تو چون باد صبا بر گردم
قبلۀ جان منسست آن خم ابروی بطاق
زان نماز آورم او را که سزا برگردم
من و برگشتن ازین قبله؟ که می فرماید؟
رخصتی بایدم از خطّ تو تا برگردم
لطف از آن افزونتر؟ صورت از آن موزون تر؟
دل ازین پرخون تر؟ ایمه چرا برگردم؟
زلف و روی و لب و دندان و خط و خالش بین
با کجا عشق نبازم؟ ز کجا برگردم؟
گر بشمشیر جفاهام پی جانم بزنی
حاش لله که بجز گرد وفا برگردم
گر تو دشنام و جفاهام از آن می گویی
تا چو سخت آیدم از کوی شما برگردم
از تو ما را طمع کشتن و خون ریختن است
نیست ممکن که بدشنام و جفا برگردم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دروغ بود که من در غمت صبور شدم
خلاف بود که از خدمنت نفور شدم
دراز دیدم در تو زبان نزدیکان
برای مصلحتی یک دو روز دور شدم
در اندرون من از آرزو جگر خون شد
بظاهر ار چه نمایم که من صبور شدم
شدم بوصل تو مغرور من ز نادانی
ببین که عاقبت اندر سر غرور شدم
هنوز زلف تو دارد دل شکستۀ من
که تا نگویی در بند آن کسور شدم
چو خاک کوی ترا زحمت از حضور بود
بآستان تویی زحمت حضور شدم
خلاف بود که از خدمنت نفور شدم
دراز دیدم در تو زبان نزدیکان
برای مصلحتی یک دو روز دور شدم
در اندرون من از آرزو جگر خون شد
بظاهر ار چه نمایم که من صبور شدم
شدم بوصل تو مغرور من ز نادانی
ببین که عاقبت اندر سر غرور شدم
هنوز زلف تو دارد دل شکستۀ من
که تا نگویی در بند آن کسور شدم
چو خاک کوی ترا زحمت از حضور بود
بآستان تویی زحمت حضور شدم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مرا که زهره نباشد که در رخت نگرم
بیا بگو که ز وصل تو بر چگونه خورم؟
بچشم من نرد گردت ار بسی کوشم
بگرد تو نرسد چشمم ار بسی نگرم
بدولت غم تو آتش دلم زنده ست
ز شادی ار چه نماندست آب بر جگرم
شود ز سینۀ من مهر روی تو تابان
اگر چو صبح ز دست تو پیرهن بدرم
حکایت غم تست ار بخانه بنشینم
فسانۀ من و تست ار بکوی بر گذرم
بباغبانی و اختر شناسی افتادم
ز عشق روی و قدت تا برفته یی ز برم
بباد قدّ تو از بس که سرو پیرایم
از ارزوی رخت بس که اختران شمرم
من و خیال تو زین پس، اگر بود خوابم
من و حدیث تو زین پس، اگر بود خبرم
چو آفتاب اگر جای بر فلک سازم
دود همی غم عشقت چو سایه بر اثرم
بیا بگو که ز وصل تو بر چگونه خورم؟
بچشم من نرد گردت ار بسی کوشم
بگرد تو نرسد چشمم ار بسی نگرم
بدولت غم تو آتش دلم زنده ست
ز شادی ار چه نماندست آب بر جگرم
شود ز سینۀ من مهر روی تو تابان
اگر چو صبح ز دست تو پیرهن بدرم
حکایت غم تست ار بخانه بنشینم
فسانۀ من و تست ار بکوی بر گذرم
بباغبانی و اختر شناسی افتادم
ز عشق روی و قدت تا برفته یی ز برم
بباد قدّ تو از بس که سرو پیرایم
از ارزوی رخت بس که اختران شمرم
من و خیال تو زین پس، اگر بود خوابم
من و حدیث تو زین پس، اگر بود خبرم
چو آفتاب اگر جای بر فلک سازم
دود همی غم عشقت چو سایه بر اثرم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نه دست رسی بیار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در راه غمت کنم هزینه
گر یک دل وگر هزار دارم
این خسته تنی چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده غرقه گشتم
و اومید لب و کنار دارم
دل بردی و رفتی و همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همی دهی مرا باش
من با دو لب تو کار دارم
گر دریابم شبی ز بوسش
حقّا که دومه فگار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در راه غمت کنم هزینه
گر یک دل وگر هزار دارم
این خسته تنی چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده غرقه گشتم
و اومید لب و کنار دارم
دل بردی و رفتی و همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همی دهی مرا باش
من با دو لب تو کار دارم
گر دریابم شبی ز بوسش
حقّا که دومه فگار دارم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
جانرا چو نیت وصل تو حاصل کجا برم؟
دل را که شد ز درد تو غافل کجا برم؟
بی ئصل جانفزای و حدیث چو شکّرت
این عیش همچو زهر هلاهل کجا برم؟
بگسست چرخ تار حیاتم بدست هجر
چون وصل نیست کو همه بگسل کجا برم؟
بنیاد خوشدلیّ من از سیل خیز اشک
گیرم که خود نگردد باطل، کجا برم؟
بی پایمرد وصل ز غرقاب حادثات
کشتی عمر خویش بساحل کجا برم؟
منزل دراز و بارکشم لنگ و من ضعیف
بارم گران و راه پر از گل کجا برم؟
ریگ روان و تیره شب و ابر و تند باد
من چشم درد، راه بمنزل کجا برم؟
مشکل گشای وصل اگر دیرتر رسد
چندین هزار قصّۀ مشکل کجا برم؟
گیرم که ارزوی دلم جمله حاصلست
اکنون چو نیست روی تو حاصل کجا برم؟
گفتند: برگرفت فلان دل ز مهر تو
من داوریّ مردم جاهل کجا برم؟
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟
دل را که شد ز درد تو غافل کجا برم؟
بی ئصل جانفزای و حدیث چو شکّرت
این عیش همچو زهر هلاهل کجا برم؟
بگسست چرخ تار حیاتم بدست هجر
چون وصل نیست کو همه بگسل کجا برم؟
بنیاد خوشدلیّ من از سیل خیز اشک
گیرم که خود نگردد باطل، کجا برم؟
بی پایمرد وصل ز غرقاب حادثات
کشتی عمر خویش بساحل کجا برم؟
منزل دراز و بارکشم لنگ و من ضعیف
بارم گران و راه پر از گل کجا برم؟
ریگ روان و تیره شب و ابر و تند باد
من چشم درد، راه بمنزل کجا برم؟
مشکل گشای وصل اگر دیرتر رسد
چندین هزار قصّۀ مشکل کجا برم؟
گیرم که ارزوی دلم جمله حاصلست
اکنون چو نیست روی تو حاصل کجا برم؟
گفتند: برگرفت فلان دل ز مهر تو
من داوریّ مردم جاهل کجا برم؟
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خون دل از دو دیده به دامن همی کشم
باری گران نه در خور این تن همی کشم
رخسار من چو کاه و برو دانه های اشک
این کاه و دانه بین که به خرمن همی کشم
افتاده ام چو سایه و چالاک می دوم
چون سوزنم برهنه و دامن همی کشم
شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم
از عجز همچو گل سپر از آب بفکنم
وانگه ز عجب تیغ چو سوسن همی کشم
در می کشم به تار مژه قطره های اشک
دردانه بین که در سر سوزن همی کشم
معذورم ارز گریه مرا صبر دل نماند
از بیم سیل رخت ز مسکن همی کشم
این جورها ببین که من از دوست می برم
وین طعنه ها نگر که ز دشمن همی کشم
رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست
با آنکه نیست تاب کشیدن همی کشم
باری گران نه در خور این تن همی کشم
رخسار من چو کاه و برو دانه های اشک
این کاه و دانه بین که به خرمن همی کشم
افتاده ام چو سایه و چالاک می دوم
چون سوزنم برهنه و دامن همی کشم
شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم
از عجز همچو گل سپر از آب بفکنم
وانگه ز عجب تیغ چو سوسن همی کشم
در می کشم به تار مژه قطره های اشک
دردانه بین که در سر سوزن همی کشم
معذورم ارز گریه مرا صبر دل نماند
از بیم سیل رخت ز مسکن همی کشم
این جورها ببین که من از دوست می برم
وین طعنه ها نگر که ز دشمن همی کشم
رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست
با آنکه نیست تاب کشیدن همی کشم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ترک سر خویشتن بگویم
نام تو در انجمن بگویم
تا چند چو غنچه زی لب در؟
چون گل به همه دهن بگویم
خورشید قفا خورد ز رویت
در روی مه این سخن بگویم
در سجده شوند سرو و سوسن
گر وصف تو در چمن بگویم
پیش رخ تو جمال دادند
من با گل و یاسمن بگویم
ترسم که خجل شوی اگر من
شرح غم خویشتن بگویم
خود می گویند چشم و رویم
حاجت نبود که من بگویم
وصف رخ و زلف تو به تعریض
چون سنبل و نسترن بگویم
داند همه کس که من چه گفتم
گر پیش هزار تن بگویم
نام تو در انجمن بگویم
تا چند چو غنچه زی لب در؟
چون گل به همه دهن بگویم
خورشید قفا خورد ز رویت
در روی مه این سخن بگویم
در سجده شوند سرو و سوسن
گر وصف تو در چمن بگویم
پیش رخ تو جمال دادند
من با گل و یاسمن بگویم
ترسم که خجل شوی اگر من
شرح غم خویشتن بگویم
خود می گویند چشم و رویم
حاجت نبود که من بگویم
وصف رخ و زلف تو به تعریض
چون سنبل و نسترن بگویم
داند همه کس که من چه گفتم
گر پیش هزار تن بگویم